جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷

عشقولانه
دیروز رفته بودیم مهمونی، میزبان ما یک دختر کوچولوی سه ساله داره. وسط های مهمونی دفتر نقاشی و مداد رنگی هاشو آورد و گفت برای من نقاشی بکش، گل و درخت و آدم و ابر و این جور چیزها. منم هرچی می گفت براش می کشیدم اینم بگم که نقاشی من از 7، 8 سالگی هیچ پیشرفتی نداشته و بهتر نشده ولی این دوست کوچولوی من فکر کنم از نقاشی ها خیلی خوشش اومده بود چون موقع رفتن که بهش گفتم به من یک بوس بده، یک جوری محکم من رو بوسید که تکه های پسته ای که چند دقیقه قبلش براش شکسته بودم، همه موند رو لپ من!

0 نظرات: