جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷
شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۷
جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۷
دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷
تا چند وقت پیش خیلی از ایران موندن راضی نبودم. فکر می کردم هیچ جای رشدی اینجا باقی نمونده، از هیچ نظر. پارسال اتفاقات متفاوتی برام پیش اومد و باعث شد آدم های جدیدی وارد زندگیم بشن. یکیشون معلم فرانسه عزیزم بود. یک معلم فوق العاده خلاق، پر انرژی و سرشار از زندگی. سر کلاسش کلی فرانسه یاد گرفتم، کلی روش تدریس و کلی هم زندگی. دائم یاد اون دو تا کوچولویی بودم که یه مدت بهشون زبان درس داده بودم،با خودم فکر می کردم طفلکی ها چی کشیدن از دست من، این چه وضع درس دادن بود!
نفر دوم مربی کلاس هستی شناسی بود که من و آیدین با هم می رفتیم، اونم باعث شد اطرافم رو خیلی بهتر ببینم، یک نگاه تازه به من داد، نگاهی که تا حالا نداشتم. نفر سوم یکی از دوستان همون کلاس بود و نفر چهارم هم خانم دکتری بود که زندگی یکی از عزیزان رو نجات داد. جدا به همه ما در اوج نا امیدی یک تکون اساسی داد. تو این یک سالی که با این خانم آشنا شدیم خیلی چیزها در مورد تندرستی ازش یاد گرفتیم.
اتفاقاتی که پیش اومد و آدم هایی که شناختم باعث شد بفهمم که هنوز گوشه و کنار این جامعه آدم های نازنینی هستند که ارزش شناختن دارند. آدم هایی که با بودنشون تغییرات مثبتی در زندگی بقیه ایجاد می کنند. باید اعتراف کنم که هنوز دوست دارم یه مدت تو یک جامعه متفاوت زندگی کنم ولی از اینکه این مدت اینجا موندم و این آدم ها رو شناختم خوشحالم.
نفر دوم مربی کلاس هستی شناسی بود که من و آیدین با هم می رفتیم، اونم باعث شد اطرافم رو خیلی بهتر ببینم، یک نگاه تازه به من داد، نگاهی که تا حالا نداشتم. نفر سوم یکی از دوستان همون کلاس بود و نفر چهارم هم خانم دکتری بود که زندگی یکی از عزیزان رو نجات داد. جدا به همه ما در اوج نا امیدی یک تکون اساسی داد. تو این یک سالی که با این خانم آشنا شدیم خیلی چیزها در مورد تندرستی ازش یاد گرفتیم.
اتفاقاتی که پیش اومد و آدم هایی که شناختم باعث شد بفهمم که هنوز گوشه و کنار این جامعه آدم های نازنینی هستند که ارزش شناختن دارند. آدم هایی که با بودنشون تغییرات مثبتی در زندگی بقیه ایجاد می کنند. باید اعتراف کنم که هنوز دوست دارم یه مدت تو یک جامعه متفاوت زندگی کنم ولی از اینکه این مدت اینجا موندم و این آدم ها رو شناختم خوشحالم.
جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷
Do you have an older digital camera that you’re about to replace with a new model? Before you do, consider giving your old one to your son or daughter or a child in the neighborhood....
به نظرم ایده جالبی اومد، یک نفر هم این کار رو کرده و دوربینش رو به بچه خودش داده و در مورد نتایجش مطلبی نوشته که اینجا می تونید ببینید.
به نظرم ایده جالبی اومد، یک نفر هم این کار رو کرده و دوربینش رو به بچه خودش داده و در مورد نتایجش مطلبی نوشته که اینجا می تونید ببینید.
دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷
امسال نوروز خوبی داشتیم و خوش گذشت. هفته اول یه روز کاشان بودیم. محو معماری خانه بروجردی و از آن بیشتر خانه طباطبایی شده بودم. نتیجه دیدن کاشان چند ساعت گردش و عکاسی لذت بخش بود. آخر سر که وقت کم آورده بودیم نمی دونستم بچرخم و ندیده ها رو تماشا کنم یا عکس بگیرم. بعد از رسیدن به سرو وضع فتوبلاگ حتما عکسها رو اونجا می ذارم تا همه ببینید. چند روزی هم شمال رفتیم و حسابی خوردیم و خوابیدیم!
بهترین عیدی که گرفتم کتاب شرق بهشت بود. چند وقتی بود دلم یک کتاب کلاسیک می خواست.
بهترین عیدی که گرفتم کتاب شرق بهشت بود. چند وقتی بود دلم یک کتاب کلاسیک می خواست.
سهشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶
نوروز نزدیک است. نزدیکی نوروز رو می شه از هوای نوبهار، باد خنک و مطبوع 8 صبح، شلوغی خیابانها، تماشای مردم در حال خرید، فرشهای شسته شده و آویزان از پشت بام و تراس، 45 دقیقه منتظر تاکسی ماندن برای یک مسیر مستقیم و خلاصه بیکاری توی شرکت و وب لاگ نویسی موقع کار متوجه شد! این روزها به قول یکی از همکارا ساعت 5 بعد از ظهر انگار توی این شهر یک بمب ساعتی ( بمب انسانی! ) منفجر می شه.
شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶
یک سری از کارهام انجام شده و به نظر میاد سرم کمی خلوت می شه این روزها. بعد از مدتی وقتی پیدا می شه که با آیدین چند تا از این فیلم های ندیده مون رو ببینیم، و فیلم داشتنمون به فیلم دیدن تبدیل بشه! چند شب پیش انیمیشن پرسپولیس رو دیدیم، فیلم جالبی بود، خوشم اومد. من انقلاب رو ندیدم ولی ماجراهایی که از چشم مرجان کوچولو بیان شد شبیه تعریف هایی بود که از بزرگترها شنیده بودم. موقع جنگ هم بچه بودم ولی صداهای بلند، پناه گاه رفتن ها و ترس های بچه گانه خودم رو به خاطر دارم. کلا طرز بیان فیلم رو دوست داشتم. تازه هر جای فیلم که فرانسه اش رو متوجه می شدم، کلی ذوق می کردم!
شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۶
یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶
Valentine's day!
پنجشنبه من تو بیمارستان گذشت. یکی از عزیزان عمل جراحی داشت و منم تو بخش راه نداده بودند، پایین تو سالن بیمارستان نشسته بودم و با موبایل از بابا که تو بخش رفته بود خبر می گرفتم. چند ساعت تنهایی تو سالن بیمارستان به نگرانی و تماشای مردم گذشت. خودم می دونستم که بیخودی انقدر مضطرب و نگرانم ولی کاریش هم نمی شد کرد. تا بعدازظهر که عزیز ما عملش تموم بشه و به هوش بیاد، سخت گذشت.
خوشبختانه همه چیز به خیر گذشت.
پنجشنبه من تو بیمارستان گذشت. یکی از عزیزان عمل جراحی داشت و منم تو بخش راه نداده بودند، پایین تو سالن بیمارستان نشسته بودم و با موبایل از بابا که تو بخش رفته بود خبر می گرفتم. چند ساعت تنهایی تو سالن بیمارستان به نگرانی و تماشای مردم گذشت. خودم می دونستم که بیخودی انقدر مضطرب و نگرانم ولی کاریش هم نمی شد کرد. تا بعدازظهر که عزیز ما عملش تموم بشه و به هوش بیاد، سخت گذشت.
خوشبختانه همه چیز به خیر گذشت.
بالاخره بعد از مدتها تونستم بدون فیلتر شکن اینجا سر بزنم. خوشحالم، دلم تنگ شده بود!
بالاخره منم فوق لانس شدم. ماه پیش دفاع کردم و تموم شد. جلسه دفاع فوق رو بیشتر از دفاع لیسانس دوست داشتم، از کاری که انجام داده بودم و نتایجش خیلی راضی بودم، ( استادها هم همینطور!) و خلاصه اینکه خوشحالم که تموم شد و خوشحالم که خوب تموم شد. :)
بالاخره منم فوق لانس شدم. ماه پیش دفاع کردم و تموم شد. جلسه دفاع فوق رو بیشتر از دفاع لیسانس دوست داشتم، از کاری که انجام داده بودم و نتایجش خیلی راضی بودم، ( استادها هم همینطور!) و خلاصه اینکه خوشحالم که تموم شد و خوشحالم که خوب تموم شد. :)
یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶
سهشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶
امروز از صبح فقط تصویر داشتم. باز از اون سرما خوردگی هایی که صدا رو با خودش می بره. نکته اش اینجا بود که فردا مهلت تحویل پروژه است و از صبح باید با مدیر کنترل پروژه و مدیر عامل و بقیه آدمهای مربوط و حتی نامربوط صحبت می کردم . هرکدوم اول با تعجب نگاهم می کردند، منم مجبور بودم با ایما و اشاره بهشون بفهمونم که امروز فقط تصویر دارم!
اشتراک در:
پستها (Atom)