دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

این داستان را مریم برام نوشته بود:(مرسی دوست خوب)
بچه که بود ازش پرسیدند:مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟
نگاه معصوم و کودکانه اش رو به چهره ادم بزرگ روبه روش دوخت._خوب هر دو رو دوست دارم.
_دروغ نگو کدوم رو بیشتر دوست داری؟
روح دست نخورده اش معنی دروغ رو نمیفهمید.شاید اسم یک جور شکلات بود از اون گرونهاش که یاد گرفته بود هیچ وقت اسمش رو نبره چون هر بار اخمهای بابا میرفت تو هم.لجوجانه زل زد به ادم بزرگ
_گفتم هردو رو
_پس مامان رو بیشتر دوست داری هان؟مگه بابا بده؟
انگشت کوچولوش رو روی لبش گذاشت.یادش نمی امد همچین چیزی گفته باشه .عجب ادم بزرگ زبون نفهمیه
همیشه مامان و بابا رو یک نفر حساب کرده بود که تو همه چیز مثل هم بودند.اصلا مامان یعنی بابا.بابا هم یعنی مامان.حالا ازش میخواستند از هم تفکیکشون کنه و بگه بیشتر به کدوم یکی تعلق داره.اینقدر انگشتش رو روی لبش فشار داد که خون الود شد.پرسید:_این خون توست یا مامان که توی تن منه؟
ادم بزرگ رفت.ادم بزرگ ترسیده بود.
با خودش فکر کرد اونکه چیزی نگفت.فقط تصمیم
گرفته بود خون مال هر کی بود اون رو بیشتر دوست داشته باشه.
خیلی از اون موقع میگذره و کوچولویی که هنوز اسم شکلاتهای گرون رو بلد نیست وبلاگ دوستش رو میخونه و به خودش میگه:
کاش بجای اون سوال مضحک بی جواب ازم پرسیده بودند مامان بابا رو چه قدر دوست داری؟

0 نظرات: