چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱

تازه چشمهامو باز کرده بودم، هنوز کمی خواب آلود بودم، در اتاق را باز کرد و اومد تو دیدم با قیافه نگران داره منو نگاه میکنه، پرسید: خوبی؟
بهش گفتم که خوبم و بهش لبخند زدم ولی قیافه اش هنوز نگران بود. تعجب کردم، مگه من بهش لبخند نمیزدم پس چرا قیافه اش هیچ تغییری نمیکرد؟ آهان پتو را زیاد بالا کشیده بودم فقط چشمهامو میدید! ولی خوب یعنی از چشمهام هیچی نفهمید؟! نه نه بعد از چند ثانیه قیافه اش باز شد، گفت خوشحالم که خوبی......... آره همه پدرها از چشمهای بچه هاشون میفهمن چه خبره..........

0 نظرات: