یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱

این روزها:
این روزها اگر کسی با من حرف بزنه من جمع میشم، اگر تو چشمام نگاه کنه سرم را میندازم پایین و اگر کسی بهم لبخند بزنه منم بهش لبخند می زنم، آدما اگه جواب لبخندشونو ندی ناراحت میشن من نمی خوام کسی را ناراحت کنم. این روزها اگر با کسی مخالف باشم باهاش بحث نمیکنم، اگه سعی کنید یه موضوع ساده را به من توضیح بدید از کارتون پشیمون میشید و........ امیدوارم این روزها زودتر تموم بشن.........
باز همون مشکل قدیمی، مشکل از این قراره که من نمیتونم گریه کنم! این مشکل یه مدت حل شده بود ، تقریبا از اردیبهشت تا اواخر شهریور، ولی دوباره برگشته. گریه ضعف نیست ، گاهی اوقات بر هر درد بی درمان دواست! اشکها اون تلخ ترین لحظه ای را که توی هر احساس هست میشورن و ماها گاهی اوقات به این شستشو احتیاج داریم. میدونید اگر این تلخیها شسته نشن چی میشه؟



اون موقعها که بچه بود ازش پرسیدند:
مامان و بابا را چقدر دوست داری؟
تا اون جایی که می تونست دستاش را باز کرد ، یه نگاهی به فاصله دستاش انداخت و گفت:
- انقدر!
- فقط همینقدر؟!
کمی فکر کرد و بعد گفت نه یه عالمه، خیلی!
- خیلی یعنی چقدر؟
- یعنی اندازه زمین
- اندازه زمین؟!
- نه نه اوم........ اندازه خورشید
- اندازه خورشید؟
- نه نه...اوم............. اندازه تمام دنیا!
- آهان، اندازه تمام دنیا، پس خوش بحال مامان و بابا!
اون موقع از جوابی که داده بود خیلی خوشحال بود، یه چیز بزرگ کشف کرده بود، دنیا! ولی جدی جدی دنیا چقدر بزرگ بود؟
خوب میشه گفت اون اولها دنیا اندازه آغوش مادر بود ، بعد هم دنیا اندازه خونشون بود بعدا هی اون بزرگ شد و بزرگی دنیا هم دائم تغییر میکرد، کم کم مدرسه هم به ابعاد دنیا اضافه شد بعد جغرافی خوند و دنیا هی بزرگ و بزرگتر شد یه موقعی هم دنیا از اینجا تا نپتون و پلوتون بود و بعد........ حالا دیگه نمیدونه دنیا از کجا تا کجاست، فقط موقعی که داشت بزرگ میشد یه چیزی کشف کرد، فهمید که دوست داشتن اندازه نداره تو هیچ ظرفی هم جا نمیشه حتی یه ظرف اندازه تمام دنیا حتی اون دنیایی که دیگه نمیدونه چقدر بزرگه و حالا ، حالا از هیچ بچه ای نمیپرسه مامان و با با را چقدر دوست داری چون این سوال به نظرش بی معنیه.............

0 نظرات: