آخر هفته نرسيدم دوستم را ببينم با خودم فکر کردم کلاسها که شروع شد مي گم بياد دانشگاه همديگر را ببينيم . موقعي که فکر مي کردم بهش بگم يه روز بياد کاملا حواسم به دانشگاه خودمون بود بعدش يادم اومد از اين ترم يه جاي ديگه هستم ، يهو دلم گرفت.
جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴
سهشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴
دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴
دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴
جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴
جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۴
چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۴
یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴
عمو زنجير باف
شايد اين خبر را که بخوني خنده ات بگيره مرد حكم خانه نشين كردن زنش را گرفت ، ولي من نمي تونم بخندم ، گريه ام مي گيره، شايد براي خودم که تو اين محيط زندگي مي کنم ، شايد براي بقيه آدمهايي که حقشون اين نيست ، شايد هم براي جامعه اي که مي تونه بهتر از اين باشه ولي نيست.
شايد اين خبر را که بخوني خنده ات بگيره مرد حكم خانه نشين كردن زنش را گرفت ، ولي من نمي تونم بخندم ، گريه ام مي گيره، شايد براي خودم که تو اين محيط زندگي مي کنم ، شايد براي بقيه آدمهايي که حقشون اين نيست ، شايد هم براي جامعه اي که مي تونه بهتر از اين باشه ولي نيست.
چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۴
یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴
وضعيت ما روي اين کره زمين عجيب است . هريک از ما به طور غير ارادي و بي دعوت بدون اينکه بدانيم براي چه و به چه دليل ، براي يک اقامت کوتاه در اينجا حضور پيدا مي کنيم . در زندگي روزمره خود تنها اين احساس را داريم که به خاطر ديگران در اينجا هستيم ، به خاطر آنهايي که دوستشان داريم و براي کسان ديگري که سرنوشت آنها با سرنوشت خود ما گره خورده است.
اين فکر اغلب مرا نگران مي کند که زندگي من به ميزان بسيار زيادي بر مبناي کار انسانهاي ديگرست و نسبت به آنها احساس دين زيادي مي کنم .
...................
گرچه در زندگي روزمره يک گوشه نشين نوعي هستم ، آگاهي از تعلق به جامعه نامرئي کساني که در راه کشف حقيقت ، زيبايي و عدالت تلاش مي کنند ، مرا از اينکه احساس انزوا بکنم حفظ کرده است.
....................
احساس اينکه در وراي هر آنچه مي توان تجربه کرد چيزي وجود دارد که ذهن ما هرگز نمي تواند آن را تسخير کند و زيبايي و شکوه آن تنها به صورت غير مستقيم و به صورت بازتابي ضعيف به ما مي رسد......
اين قسمت را تو يکي از پيوستهاي کتاب انيشتين ، عمري در خدمت علم خوندم. قسمتهايي از سخنراني انيشتين در انجمن آلماني حقوق بشراست. کتاب را يک شب تا صبح تو فرودگاه دبي خوندم ، حدود 4:30 ، 5 صبح به اين قسمتهاي کتاب رسيدم. سرم که خلوت بشه يک قسمتهاييش را دوباره مي خونم ، نسبيت موضوع جالبيه ولي بهتره سعي نکني از 12 شب تا 5 صبح ازش سر در بياري!
اين فکر اغلب مرا نگران مي کند که زندگي من به ميزان بسيار زيادي بر مبناي کار انسانهاي ديگرست و نسبت به آنها احساس دين زيادي مي کنم .
...................
گرچه در زندگي روزمره يک گوشه نشين نوعي هستم ، آگاهي از تعلق به جامعه نامرئي کساني که در راه کشف حقيقت ، زيبايي و عدالت تلاش مي کنند ، مرا از اينکه احساس انزوا بکنم حفظ کرده است.
....................
احساس اينکه در وراي هر آنچه مي توان تجربه کرد چيزي وجود دارد که ذهن ما هرگز نمي تواند آن را تسخير کند و زيبايي و شکوه آن تنها به صورت غير مستقيم و به صورت بازتابي ضعيف به ما مي رسد......
اين قسمت را تو يکي از پيوستهاي کتاب انيشتين ، عمري در خدمت علم خوندم. قسمتهايي از سخنراني انيشتين در انجمن آلماني حقوق بشراست. کتاب را يک شب تا صبح تو فرودگاه دبي خوندم ، حدود 4:30 ، 5 صبح به اين قسمتهاي کتاب رسيدم. سرم که خلوت بشه يک قسمتهاييش را دوباره مي خونم ، نسبيت موضوع جالبيه ولي بهتره سعي نکني از 12 شب تا 5 صبح ازش سر در بياري!
جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۴
جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴
پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۴
چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۴
جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴
پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴
دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۴
سهشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴
جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴
پنجشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۴
شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴
چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴
سهشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۴
سر ولیعصر منتظر تاکسی ایستاده بودم، یک پراید سفید کمی جلوتر ایستاده بود ، مسافرکش بود راننده اش هم یک خانوم میانسال بود با یک قیافه خسته ، اولش نرفتم سوار بشم ، نمی دونم چرا دلم نمی خواست سوار بشم ، حس نا امنی نبود، فکر کنم بیشتر حس غریبی بود، بعد یاد موضوع صحبت با یک آشنا افتادم :
Women empowerment ! با خودم فکر کردم کارم مسخره است، رفتم سوار شدم، مدل رانندگی خانومه شبیه بقیه مسافرکش ها بود، فقط یک کم لطیف تر!
Women empowerment ! با خودم فکر کردم کارم مسخره است، رفتم سوار شدم، مدل رانندگی خانومه شبیه بقیه مسافرکش ها بود، فقط یک کم لطیف تر!
یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۴
شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۴
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴
می دونی کجا نمی خوای بری ، موقع راه رفتن به جای اینکه جلو پاتو نگاه کنی دائم نگاهت به اون طرفه، انقدر ازش می ترسی، متنفری ، وحشت داری که تمام حواست جمع اینه که مسیرت به اونجا ختم نشه، می دونی خوب نیست آدم فقط بدونه کجا نمی خواد بره ، می دونی بالاخره دیر یا زود باید بدونی کجا می خوای بری، می دونی که اگه همینطور ادامه بدی یا تو چاه میفتی یا گم میشی............ می دونی آخرش هم عقربه این قطب نما از جا در می ره و با سر می خوری به دیواری که ازش متنفری!
دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۴
یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴
گم میشوند...
قبلا کلمات جایی بین ذهن و زبانم گم می شدند، سعی کردم پیدایشان کنم، خوب که گشتم راهی برایشان پیدا کردم، راهی که به قلمم می رسید. مدتها در دفترم نوشتم، مدتی هم اینجا ، حالا باز هم گم شده اند، این دفعه به هیچ جا نمی رسند! به زبانم که هیچ وقت نمی رسیدند ، به قلمم هم دیگر نمی رسند،دوباره سعی می کنم پیدایشان کنم ولی تا وقتی پیدا نشده اند اینجا همچنان هر از گاهی به روز می شود، تازگیها کمی عکاسی می کنم فتو بلاگم گاهی به روز می شود، ولی نه خیلی بیشتر از اینجا!
قبلا کلمات جایی بین ذهن و زبانم گم می شدند، سعی کردم پیدایشان کنم، خوب که گشتم راهی برایشان پیدا کردم، راهی که به قلمم می رسید. مدتها در دفترم نوشتم، مدتی هم اینجا ، حالا باز هم گم شده اند، این دفعه به هیچ جا نمی رسند! به زبانم که هیچ وقت نمی رسیدند ، به قلمم هم دیگر نمی رسند،دوباره سعی می کنم پیدایشان کنم ولی تا وقتی پیدا نشده اند اینجا همچنان هر از گاهی به روز می شود، تازگیها کمی عکاسی می کنم فتو بلاگم گاهی به روز می شود، ولی نه خیلی بیشتر از اینجا!
جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴
سهشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴
شبی در یکی از کوهستانهای مستور از برف مقدونیه بادی سهمگین برخاست. باد چنان شدید بود که کلبه کوچکی را که به آن پناه برده بودم می لرزانید و می کوشید تا آن را واژگون سازد. ولی من قبلا آن را محکم و استوار کرده بودم. تنها در کلبه ، کنار آتش نشسته بودم ، بر باد می خندیدم و آن را سرزنش و شماتت کرده می گفتم: برادر، بیهوده سعی نکن به این کلبه وارد شوی . من در بر تو نخواهم گشود . تو نخواهی توانست اجاق مرا خاموش کنی و کلبه ام را واژگون سازی!
زوربای یونانی ، نیکوس کازانتزاکیس
زوربای یونانی ، نیکوس کازانتزاکیس
پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۴
نوروز جشن نوزایی طبیعت و روز هماوایی هزاردستان با تار ، دف و نی در جشن زادروز آدمی است.
این یک تبریک نوروزی زیبا ست ، روی یکی از سایتهای ایرانیان بود، بقیه اش را می تونید اینجا بخونید : )
بعد از شام تصمیم گرفتیم تو خیابون ولیعصر پیاده روی کنیم، همراه من یک کوچولوی شاد بود، اول گفت بیا مثل سربازهایی که رژه می رن راه بریم ، یک کم مثل سربازها پاهامونو کوبیدیم زمین، بعد گفت بیا اینجوری راه بریم ، دخترها وقتی خوشحالند اینطوری راه می رن، کمی هم مثل دخترهای شاد راه رفتیم بعد هم قرار شد مثل پسرهای خوشحال راه بریم، آخر سر هم گفت بیا اینطوری راه بریم، اسبها وقتی خوشحالند اینطوری راه می رن، ما حتی مثل اسبهای خوشحال هم راه رفتیم ! شانس آوردم این کوچولو با راه رفتن بقیه موجودات خوشحال آشنایی نداشت!
یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳
سهشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳
دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۳
دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۳
آدم خوش شانس
خیلی وقت بود که می خواستم این کتاب رو بخرم، هر دفعه هم یادم میافتاد که کلی کار دارم و نمی رسم کتاب بخونم ، امروز تصمیم داشتم این کتاب را بخرم، این دفعه مطمئن بودم که یه مدت سرم نسبتا خلوته و وقت مطالعه متفرقه دارم، وارد کتابفروشی که شدم یک راست رفتم سراغ قفسه کتابهای مارکز ولی خبری ازش نبود، از مسوول کتابفروشی پرسیدم ، گفت پیش پای شما آخرین جلدش را خریدند!
خیلی وقت بود که می خواستم این کتاب رو بخرم، هر دفعه هم یادم میافتاد که کلی کار دارم و نمی رسم کتاب بخونم ، امروز تصمیم داشتم این کتاب را بخرم، این دفعه مطمئن بودم که یه مدت سرم نسبتا خلوته و وقت مطالعه متفرقه دارم، وارد کتابفروشی که شدم یک راست رفتم سراغ قفسه کتابهای مارکز ولی خبری ازش نبود، از مسوول کتابفروشی پرسیدم ، گفت پیش پای شما آخرین جلدش را خریدند!
شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۳
یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۳
شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۳
پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۳
با اجازه جادی!
مهمترين چيزباز نايستادن از سوال كردن است. كنجكاوي به خودي خود دليلي براي وجود است. يك سوال ممكن است كمكي نباشدولي وقتي كه پرسشگر در اسرار جاودانگي(ابديت)، زندگي و ساختار شگفت انگيز ِ حقيقت انديشه مي كند مي تواند هيبت هستي را بنماياند .كافي است كه هر روز فقط تلاش كند كمي از اين راز را درك نمايد. هرگز يك كنجكاوي مقدس را از دست مده.-- آلبرت انيشتين
The important thing is not to stop questioning.Curiosity has its own reason for existing.One cannot help but be in awe when he contemplates the mysteries of eternity, of life, of the marvelous structure of reality.It is enough if one tries merely to comprehend a little of this mystery every day.Never lose a holy curiosity.
– Albert Einstein
مهمترين چيزباز نايستادن از سوال كردن است. كنجكاوي به خودي خود دليلي براي وجود است. يك سوال ممكن است كمكي نباشدولي وقتي كه پرسشگر در اسرار جاودانگي(ابديت)، زندگي و ساختار شگفت انگيز ِ حقيقت انديشه مي كند مي تواند هيبت هستي را بنماياند .كافي است كه هر روز فقط تلاش كند كمي از اين راز را درك نمايد. هرگز يك كنجكاوي مقدس را از دست مده.-- آلبرت انيشتين
The important thing is not to stop questioning.Curiosity has its own reason for existing.One cannot help but be in awe when he contemplates the mysteries of eternity, of life, of the marvelous structure of reality.It is enough if one tries merely to comprehend a little of this mystery every day.Never lose a holy curiosity.
– Albert Einstein
یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳
چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۳
دوشنبه:
صبح که از خونه بیرون می رفتم داشتم فکر می کردم اگر زمستون در تهران برف یا بارون نیاد همه تهرانیها خفه می شن ، کاش یک کم برف بیاد........ بعد از ظهر دو ساعت و نیم تا خونه تو راه بودم، یک ساعت و نیم تو صف تاکسیهای مختلف معطل شدم ، آخر سر هم مجبور شدم یک قسمت از راه را زیر برف بدون چتر پیاده روی کنم ، خونه که رسیدم یک آدم برفی کامل بودم! یاد این افتادم:
Be careful what you wish, cause you may get it!
صبح که از خونه بیرون می رفتم داشتم فکر می کردم اگر زمستون در تهران برف یا بارون نیاد همه تهرانیها خفه می شن ، کاش یک کم برف بیاد........ بعد از ظهر دو ساعت و نیم تا خونه تو راه بودم، یک ساعت و نیم تو صف تاکسیهای مختلف معطل شدم ، آخر سر هم مجبور شدم یک قسمت از راه را زیر برف بدون چتر پیاده روی کنم ، خونه که رسیدم یک آدم برفی کامل بودم! یاد این افتادم:
Be careful what you wish, cause you may get it!
سهشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳
سهشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳
دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳
یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳
شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳
I like this:
Somewhere over the rainbow
Way up high
There's a land that I heard of
Once in a lullaby
Somewhere over the rainbow
Skies are blue
And the dreams that you dare to dream
Really do come true
Some day I'll wish upon a star
And wake up where the clouds are far behind me
Where troubles melt like lemondrops
Away above the chimney tops
That's where you'll find me .......
Somewhere over the rainbow
Way up high
There's a land that I heard of
Once in a lullaby
Somewhere over the rainbow
Skies are blue
And the dreams that you dare to dream
Really do come true
Some day I'll wish upon a star
And wake up where the clouds are far behind me
Where troubles melt like lemondrops
Away above the chimney tops
That's where you'll find me .......
شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳
چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳
"I say that I always get my predictions right. I just get the timing wrong."
جالبه، به خوندنش می ارزه!
جالبه، به خوندنش می ارزه!
سهشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۳
روزیکه تصمیم گرفت دنبال آرزوهایش بگردد رفت یک دوربین بزرگ خرید ، فردا عصر از سر کار که برگشت دوربین را برداشت و رفت روی پشت بام. شنیده بود که آرزوهای هرآدمی در یک بسته روبان پیچی و اسم دار قرار دارد. با دوربین اطراف را نگاه کرد ولی خبری نبود، اینور و آنور چند بسته آرزو دید ولی روی هیچ کدام اسمش نبود ، تمام بسته ها یی که می توانست ببیند به اسم دیگران بودند، از آن روز به بعد عصرها یک ساندویچ و دوربینش را برمی داشت و هردفعه از بالای یکی از تپه های اطراف خانه یا پشت بام دوستان و آشناها ، مشغول تماشای اطراف می شد . یک روز وقتی داشت به ساندویچ گاز می زد بسته اش را دید، بالای قله یکی از کوه های اطراف شهرش یک بسته برق میزد، دور بسته با روبان قرمز یک پاپیون پیچیده بودند، اسم خودش هم زیر پاپیون روی بسته نوشته بودند، چند بار با دقت نگاه کرد تا اشتباه نبیند، شوخی که نبود، راه درازی بود ، تازه هیچ وقت حاضر نبود آررزوهای خودش را با آرزوهای دیگری عوض کند. وقتی مطمئن شد تا خانه دوید، کوله پشتیش را برداشت ، حتی تا صبح هم نمی توانست صبر کند، همان شبانه راه افتاد. سر بالایی اول را آنقدر تند دوید که وقتی به بالای آن رسید دیگر نفس نداشت، تصمیم گرفت کمی آرامتر حرکت کند، به هر سر بالایی که می رسید تمام فکرش گذشتن از آن سربالایی بود و در سرازیری به فکر آرزوهایش بود، آرزوهای رنگ و وارنگ، نکند دیر به آن بالا برسد، نکند وقتی می رسد آرزوهایش گندیده باشند. وقتی رسید و بسته را باز کرد اول از کدام یکی شروع کند ؟ از بزرگترین یا از کوچکترین؟ اول از کدام رنگی شروع کند؟ سبز ، آبی یا صورتی؟ آنقدر شور و شوق داشت که شبها هم نمی خوابید، با یک چراغ قوه شبها به راهش ادامه می داد، فقط وقت غذا کمی استراحت می کرد، دوربینش را در می آورد و از آن بالا شهر را نگاه می کرد، هرچه شهر کوچکتر می شد ، او به آرزوهایش نزدیکتر می شد. فقط یک سربالایی دیگر مانده بود، قلبش تند تند می زد.......... تنها یک قدم دیگر .......و حالا آنجا بود، کنار تمام آرزوهایش، قلبش از شادی و شوق داشت چهار نعل می تاخت ، سرش گیج می رفت، پاهایش دیگر نای ایستادن نداشتند ، چشمانش از زور بی خوابی باز نمی شدند، همانجا کنار بسته نشست. توان باقیمانده اش را جمع کرد، فریاد زد : رسیدم.......رسیدم........من اینجام!.......من اینجام!........یوهووووووو.......یوهوووووووو......آ.... آ...ر...ر...زو....زووووو....، کمی گوش کرد، فقط کوه بود که صدایش را به خودش بر می گرداند، روی زمین دراز کشید و به آسمان خیره شد، آبی مهربان بزرگ........حالا فقط او بود ، آسمان ، کوه و آرزوهایش..... شادی قلبش فروکش کرد، آرام شد، قلبش پر از تنهایی شد، دستش را دراز کرد که بسته را باز کند، ولی نمی توانست، یک چیزی کم بود، از همان وقت که دوربین را خریده بود یک چیزی کم بود، وقتی کوله پشتی را هم می بست همین احساس را داشت، چیزی کم بود، تمام راه هم نگران بود نکند چیزی را جا گذاشته باشد، حالا هم که به بسته رسیده بود باز هم همان احساس را داشت.تنهایی که مزه نمی داد.دوربین را برداشت و از بالا شهر را تماشا کرد، تصمیمش را گرفت، بسته را آن بالا باز نمی کرد، آنرا برمی داشت و برمی گشت پایین ، آن پایین حتما یکی بود تا شور و شوقش را با او تقسیم کند، چشمهایش از خستگی دیگر باز نمی شدند، سرش را گذاشت روی بسته، دو دقیقه بعد خواب بود.
دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳
چند روز پیش برای مشورت پیش یک استاد دانشگاه رفتم، یکی از آشناهای دور. قضیه را هم علمی و هم غیر علمی بررسی کرد. باورم نمی شد کم حرف ترین آدمی که می شناسم برای جواب دادن به یک سوال من 45 دقیقه حرف بزنه! معلوم بود خودش هم به این موضوع زیاد فکر کرده. موقع حرف زدن نگاهش رفته بود اون دور دورها، وسط حرفهاش یک کم مکث کرد، گفت " نمی دونم"، آره نمی دونست! بچه که هستی فکر می کنی بزرگترها همه چیز را می دونن، خودت که بزرگ می شی می بینی بزرگترها هم نمی دونم زیاد دارن! حرفهاش منو یاد یکی از نوشته های آقای بهنود انداخت، نسل خیالبافان! آقاهه جلو من نشسته بود داشت خیال می بافت، هنوزم خیال می بافت، پیش خودم فکر کردم اگر تصویر خودم را براش شرح بدم بدجوری تکون می خوره، هیچی نگفتم، اون روز برای گوش کردن رفته بودم، آقاهه حرف برای گفتن زیاد داشت ، به امیدهاش اطمینانی نداشت ولی می خواست منو قانع کنه که نظرش درسته! شاید هم درست باشه، شاید .............. باورم نمی شد آدمی به سن پدر من هنوز ایده آلیست مونده باشه، جالب بود، عجیب بود..........
سهشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۳
جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۳
دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۳
سهشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳
از امروز خانوم معلم شدم، از اول قرار بود به دو تا خواهر انگلیسی درس بدم، یکیشون دختر کوچولوی بامزه ایه، چون کار با بچه ها وقت و انرژی زیادی می خواد و منم وقتم پر بود آخرش قرار شد فقط به خواهر بزرگ درس بدم، امروز که رفتم کوچولو هم اومد پیشمون نشست، مادرشون گفته بود زبان خوندن را خیلی دوست داره، کارم که تموم شد خواهر بزرگه پرسید پس کوچیکه چی، منم براش توضیح دادم که دلم می خواد ولی وقت ندارم ، کوچولو معلوم بود از من دلخوره، هنوز مانتو نپوشیده بودم و حاضر نشده بودم که برگشت گفت پس خداحافظ!
این صفت پچه ها را دوست دارم، هیچی تو دلشون نمی مونه!
این صفت پچه ها را دوست دارم، هیچی تو دلشون نمی مونه!
شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳
از بعضی چند راهی های زندگی راحت رد می شی، شاید چون می دونی چی می خوای ، به بعضی چند راهی ها هم که می رسی انقدر اطراف را نگاه می کنی که سرگیجه می گیری، نمی دونی بالاخره از این طرف بری یا اون طرف، شاید هم یک راه را بیشتر از بقیه دوست داشته باشی ولی از اون یکی راه هم نتونی بگذری، اصلا اگر سومی بهتر بود چی؟ شاید اصلا نمی دونی چی می خوای، شاید هم می دونی ولی می ترسی که بخوای ، شاید............ آخرش هم نمی دونی کدوم طرفی!
شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳
جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۳
یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳
پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
پستها (Atom)