جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

آخر هفته نرسيدم دوستم را ببينم با خودم فکر کردم کلاسها که شروع شد مي گم بياد دانشگاه همديگر را ببينيم . موقعي که فکر مي کردم بهش بگم يه روز بياد کاملا حواسم به دانشگاه خودمون بود بعدش يادم اومد از اين ترم يه جاي ديگه هستم ، يهو دلم گرفت.

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴

هميشه فکر مي کردم خيلی ضايعه آدم نتونه دستپخت خودشو بخوره ، امشب ضايع شدم!

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴

Memories are bittersweet
The good times we can‘t repeat
Those days are gone and we can never get them back
Now we must move ahead
Despite our fear and dread .....

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

امروز تموم شد ، امروز شروع شد ، امروز هم شروع شد هم تموم شد ، حس عجيبی دارم!

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴

1- بعضي شوخيها خيلي جديند
2- تو اين جامعه خوب يادت مي دن خودخواه بشي يه جوري که فقط و فقط خودت را ببيني
3- با شوخيش دلتنگ شدم، حسابي غصه دارم کرد، جوابش را آماده داشتم ، شيطونه مي گفت....... ولي به حرف شيطونه گوش نکردم ......

جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴

از اون روزها ، اون روزهايي که درس خوندي ولي هنوز امتحان ندادي ، پروژه رو تموم کردي پايان نامه رو هم نوشتي ولي استادت هنوز نه پروژه رو ديده نه پايان نامه رو خونده. حالا فرض کن تمام اينها هم فردا با هم اتفاق بيفتند!

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴

دلم باد مي خواد، هواي تازه، دلم يک ذهن آزاد مي خواد، يک کم استراحت.......

جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۴

آقايون
امروز مي گفت اگه يه روزی همه مديرها خانوم باشن جهت چرخش کره زمين برعکس مي شه ، منظومه شمسي بهم مي ريزه!
استادمون راست مي گفت مهندس بايد حس فيزيکي داشته باشه حتي در مورد ماست و سالاد!

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۴

پروژه پروژه پر.وژه ..... خستگی خستگی خستگی ............ بازم بدو ، زود باش!
فعلا روزها اينطوری می گذره.

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴

عمو زنجير باف
شايد اين خبر را که بخوني خنده ات بگيره مرد حكم خانه نشين كردن زنش را گرفت ، ولي من نمي تونم بخندم ، گريه ام مي گيره، شايد براي خودم که تو اين محيط زندگي مي کنم ، شايد براي بقيه آدمهايي که حقشون اين نيست ، شايد هم براي جامعه اي که مي تونه بهتر از اين باشه ولي نيست.

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

وضعيت ما روي اين کره زمين عجيب است . هريک از ما به طور غير ارادي و بي دعوت بدون اينکه بدانيم براي چه و به چه دليل ، براي يک اقامت کوتاه در اينجا حضور پيدا مي کنيم . در زندگي روزمره خود تنها اين احساس را داريم که به خاطر ديگران در اينجا هستيم ، به خاطر آنهايي که دوستشان داريم و براي کسان ديگري که سرنوشت آنها با سرنوشت خود ما گره خورده است.
اين فکر اغلب مرا نگران مي کند که زندگي من به ميزان بسيار زيادي بر مبناي کار انسانهاي ديگرست و نسبت به آنها احساس دين زيادي مي کنم .
...................
گرچه در زندگي روزمره يک گوشه نشين نوعي هستم ، آگاهي از تعلق به جامعه نامرئي کساني که در راه کشف حقيقت ، زيبايي و عدالت تلاش مي کنند ، مرا از اينکه احساس انزوا بکنم حفظ کرده است.
....................
احساس اينکه در وراي هر آنچه مي توان تجربه کرد چيزي وجود دارد که ذهن ما هرگز نمي تواند آن را تسخير کند و زيبايي و شکوه آن تنها به صورت غير مستقيم و به صورت بازتابي ضعيف به ما مي رسد......


اين قسمت را تو يکي از پيوستهاي کتاب انيشتين ، عمري در خدمت علم خوندم. قسمتهايي از سخنراني انيشتين در انجمن آلماني حقوق بشراست. کتاب را يک شب تا صبح تو فرودگاه دبي خوندم ، حدود 4:30 ، 5 صبح به اين قسمتهاي کتاب رسيدم. سرم که خلوت بشه يک قسمتهاييش را دوباره مي خونم ، نسبيت موضوع جالبيه ولي بهتره سعي نکني از 12 شب تا 5 صبح ازش سر در بياري!

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۴

Live your dreams
it's not as hard as it may seem
It's gonna be a tough week!
ماه گذشته دو هفته قبرس بودم و کلی عکس گرفتم، عکسها را کم کم در فتوبلاگ می ذارم.

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

swimming in wavy sea..........

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۴

ماده به فضا می گوید چگونه خم شود و فضا به ماده می گوید که چطور حرکت کند.

اینشتین، عمری در خدمت علم

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۴

zeos casino
aphrodite snacks
آدم اینجا تو خیابانها که راه می ره دلش برای خدایان یونان می سوزه!

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

یه چند روزیه که اینجا سه ساله شده!
Take the MIT Weblog Survey
می ترسم ، نگرانم ، نگران فردا.

پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴

می گن ما 9000 سال قدمت تاریخی داریم اونوقت سرویس حمل و نقل عمومیشون خنده داره ، پیاده رو درست و حسابی هم ندارن ، آدم این سوال براش پیش میاد که تو این 9000 سال چی کار می کردن!
there is lack of sideways, nobody likes walking here!

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۴

nothing's ever for sure

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴

somewhere far from the madding crowd
somewhere warm and windy

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴

هوا عالی بود امشب ، شیشه ماشین را پایین کشیده بودم، چشمهام رو بسته بودم، دلم می خواست اتوبان چمران هیچوقت تموم نشه.
دیروز که با هم صحبت می کردیم باورم نمی شد انقدر بزرگ شده باشیم، اصلا حواسم نبود کی بزرگ شدیم ، چقدر بزرگ شدیم، اصلا چی شد که انقدر بزرگ شدیم...............

پنجشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۴

sometimes all you need is a new song....

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴

کشتی ها داشتند در افق ناپدید می شدند و من روی ساحل ماندم، در دنیای مسوولیت ها و گازهای آتش زا.

ویکنت دو نیم شده، ایتالو کالوینو

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

اول وقت
گفت از اول صبح سر کارشون هستن ، اول وقت بهشون سر بزن که کارت سریعتر پیش بره، گفتم ساعت 8 خوبه؟ خندید گفت : ساعت 8 که همه تو ترافیکند دختر خوب ، منظورم 9:30 ، 10 بود!

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۴

The universe does not behave according to our pre-conceived ideas. It continues to surprise us.

Stephen Hawking
سر ولیعصر منتظر تاکسی ایستاده بودم، یک پراید سفید کمی جلوتر ایستاده بود ، مسافرکش بود راننده اش هم یک خانوم میانسال بود با یک قیافه خسته ، اولش نرفتم سوار بشم ، نمی دونم چرا دلم نمی خواست سوار بشم ، حس نا امنی نبود، فکر کنم بیشتر حس غریبی بود، بعد یاد موضوع صحبت با یک آشنا افتادم :
Women empowerment ! با خودم فکر کردم کارم مسخره است، رفتم سوار شدم، مدل رانندگی خانومه شبیه بقیه مسافرکش ها بود، فقط یک کم لطیف تر!

یکشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۴

Nobody succeeds beyond his or her wildest expectations unless he or she begins with some wild expectations.

Ralph Charell, American Author

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۴

زندگی فعلا اینجوریاست:
Op Amps for Everyone!

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

هزار کو گرت سد ره شوند برو
هزار ره گرت از پی درافکنند مایست

این شعر رو بالای جزوه داداشی دیدم، پسر استادمون برای تقویت روحیه شاگردهاش اینو بالای جزوه شون گذاشته بود........ دلم برای استادمون تنگ شد ، روحش شاد.
می دونی کجا نمی خوای بری ، موقع راه رفتن به جای اینکه جلو پاتو نگاه کنی دائم نگاهت به اون طرفه، انقدر ازش می ترسی، متنفری ، وحشت داری که تمام حواست جمع اینه که مسیرت به اونجا ختم نشه، می دونی خوب نیست آدم فقط بدونه کجا نمی خواد بره ، می دونی بالاخره دیر یا زود باید بدونی کجا می خوای بری، می دونی که اگه همینطور ادامه بدی یا تو چاه میفتی یا گم میشی............ می دونی آخرش هم عقربه این قطب نما از جا در می ره و با سر می خوری به دیواری که ازش متنفری!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

1- گاهی اوقات دلت می خواد سرت رو بکوبی به دیوار!
2- آقاهه یه جوری نگاهمون می کرد ، حس می کردی جمله بعدیش اینه که " شماها از پشت کدوم کوه اومدین؟!"
می خواستم بگم کوه ما خیلی هم از کوه شما دورتر نبوده!
3- وقتی از روی نیمکتهای دانشگاه امیرکبیر بلند می شی انگار تو خاک غلط زدی!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۴

I was watching stars.
perfect combination:
terrible day + terrible headache
One day Alice came to a fork in the road and saw a Cheshire cat in a tree.
'Which road do I take?' she asked.
His response was a question: 'Where do you want to go?
''I don't know,' Alice answered.
'Then,' said the cat, 'it doesn't matter.'


-- Lewis Carroll

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴

گم میشوند...

قبلا کلمات جایی بین ذهن و زبانم گم می شدند، سعی کردم پیدایشان کنم، خوب که گشتم راهی برایشان پیدا کردم، راهی که به قلمم می رسید. مدتها در دفترم نوشتم، مدتی هم اینجا ، حالا باز هم گم شده اند، این دفعه به هیچ جا نمی رسند! به زبانم که هیچ وقت نمی رسیدند ، به قلمم هم دیگر نمی رسند،دوباره سعی می کنم پیدایشان کنم ولی تا وقتی پیدا نشده اند اینجا همچنان هر از گاهی به روز می شود، تازگیها کمی عکاسی می کنم فتو بلاگم گاهی به روز می شود، ولی نه خیلی بیشتر از اینجا!

جمعه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۴

چطوری می تونن؟!

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

شبی در یکی از کوهستانهای مستور از برف مقدونیه بادی سهمگین برخاست. باد چنان شدید بود که کلبه کوچکی را که به آن پناه برده بودم می لرزانید و می کوشید تا آن را واژگون سازد. ولی من قبلا آن را محکم و استوار کرده بودم. تنها در کلبه ، کنار آتش نشسته بودم ، بر باد می خندیدم و آن را سرزنش و شماتت کرده می گفتم: برادر، بیهوده سعی نکن به این کلبه وارد شوی . من در بر تو نخواهم گشود . تو نخواهی توانست اجاق مرا خاموش کنی و کلبه ام را واژگون سازی!


زوربای یونانی ، نیکوس کازانتزاکیس

پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۴

نوروز جشن نوزایی طبیعت و روز هماوایی هزاردستان با تار ، دف و نی در جشن زادروز آدمی است.

این یک تبریک نوروزی زیبا ست ، روی یکی از سایتهای ایرانیان بود، بقیه اش را می تونید اینجا بخونید : )

بعد از شام تصمیم گرفتیم تو خیابون ولیعصر پیاده روی کنیم، همراه من یک کوچولوی شاد بود، اول گفت بیا مثل سربازهایی که رژه می رن راه بریم ، یک کم مثل سربازها پاهامونو کوبیدیم زمین، بعد گفت بیا اینجوری راه بریم ، دخترها وقتی خوشحالند اینطوری راه می رن، کمی هم مثل دخترهای شاد راه رفتیم بعد هم قرار شد مثل پسرهای خوشحال راه بریم، آخر سر هم گفت بیا اینطوری راه بریم، اسبها وقتی خوشحالند اینطوری راه می رن، ما حتی مثل اسبهای خوشحال هم راه رفتیم ! شانس آوردم این کوچولو با راه رفتن بقیه موجودات خوشحال آشنایی نداشت!

یکشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۳

googleeeeeeee!

:)

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

women for women
روز جهانی زن مبارک!

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۳

گاهی اوقات بیشتر از اینکه مجذ وب داستان نویسنده بشی مجذ وب هوش و قدرت بیان نویسنده می شی.

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۳

We were dreamers,
Not so long ago.
But one by one,
weAll had to grow up.
آدم خوش شانس
خیلی وقت بود که می خواستم این کتاب رو بخرم، هر دفعه هم یادم میافتاد که کلی کار دارم و نمی رسم کتاب بخونم ، امروز تصمیم داشتم این کتاب را بخرم، این دفعه مطمئن بودم که یه مدت سرم نسبتا خلوته و وقت مطالعه متفرقه دارم، وارد کتابفروشی که شدم یک راست رفتم سراغ قفسه کتابهای مارکز ولی خبری ازش نبود، از مسوول کتابفروشی پرسیدم ، گفت پیش پای شما آخرین جلدش را خریدند!
Learn to be lonely?
Can anyone learn to be lonely?!
I don't think so!

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۳

nervous
so nervous!!!!!!!!

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۳

گامهایت به دنبال چیزی است که بیرون از چشمانت وجود ندارد ، بلکه درون آنهاست ......

شهرهای نامرئی ، ایتالو کالوینو

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۳

windy snow or snowy wind? which one?

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۳

the world year of physics
با اجازه جادی!

مهمترين چيزباز نايستادن از سوال كردن است. كنجكاوي به خودي خود دليلي براي وجود است. يك سوال ممكن است كمكي نباشدولي وقتي كه پرسشگر در اسرار جاودانگي(ابديت)، زندگي و ساختار شگفت انگيز ِ حقيقت انديشه مي كند مي تواند هيبت هستي را بنماياند .كافي است كه هر روز فقط تلاش كند كمي از اين راز را درك نمايد. هرگز يك كنجكاوي مقدس را از دست مده.-- آلبرت انيشتين


The important thing is not to stop questioning.Curiosity has its own reason for existing.One cannot help but be in awe when he contemplates the mysteries of eternity, of life, of the marvelous structure of reality.It is enough if one tries merely to comprehend a little of this mystery every day.Never lose a holy curiosity.
– Albert Einstein

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۳

..... شهرهایی که طی سالها و در مسیر تغییراتشان همواره شکل خود را به آرزوها می دهند ، و شهرهایی که در آنها آرزوها یا موفق می شوند شهر را از بین ببرند ، یا شهر آنها را از میان بر می دارد.

شهرهای نامرئی ، ایتالو کالوینو

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۳

دوشنبه:
صبح که از خونه بیرون می رفتم داشتم فکر می کردم اگر زمستون در تهران برف یا بارون نیاد همه تهرانیها خفه می شن ، کاش یک کم برف بیاد........ بعد از ظهر دو ساعت و نیم تا خونه تو راه بودم، یک ساعت و نیم تو صف تاکسیهای مختلف معطل شدم ، آخر سر هم مجبور شدم یک قسمت از راه را زیر برف بدون چتر پیاده روی کنم ، خونه که رسیدم یک آدم برفی کامل بودم! یاد این افتادم:

Be careful what you wish, cause you may get it!

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۳

Time fliesخونه که رسیدم یادم اومد، آخرین کلاس دانشگاه بود، تموم شد!
بازم اومد، بازم رفت، بازم دلم تنگ می شه، خیلی...

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳

no pain, no gain!

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳

کنکوری!

داشتیم صحبت می کردیم احساس کردم از آشپزخونشون بوی سوختگی میاد بهش گفتم بوی سوختگی میاد، یک نگاهی کرد، زد زیر خنده، گفت: یکی داره سیگار می کشه!
از اول با خودم قرار گذاشتم شیر یا خط کنم هروقت لبه سکه اومد الکترونیک بخونم، می بینی تقصیر من نیست که الکترونیک بلد نیستم تقصیر سکه است!

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳

نتیجه گیری امروز: هوا که بارونی می شه بعضی از راننده های محترم دست چپ و راستشون رو گم می کنند!
یک نتیجه دیگه: بعضی وقتها دونده بعد از دویدن خسته می شه بعضی وقتها هم از فکر دویدن خسته می شه....

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۳

کمک!
کسی را می شناسید که با microwave office کار کرده باشه؟

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۳

چرا از وقتی زیاد اینجا چیزی نمی نویسم تعداد خواننده های اینجا بیشتر شده؟!

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳

I like this:

Somewhere over the rainbow
Way up high
There's a land that I heard of
Once in a lullaby
Somewhere over the rainbow

Skies are blue
And the dreams that you dare to dream
Really do come true
Some day I'll wish upon a star

And wake up where the clouds are far behind me
Where troubles melt like lemondrops
Away above the chimney tops
That's where you'll find me .......

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳

"I say that I always get my predictions right. I just get the timing wrong."

جالبه، به خوندنش می ارزه!

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۳

روزیکه تصمیم گرفت دنبال آرزوهایش بگردد رفت یک دوربین بزرگ خرید ، فردا عصر از سر کار که برگشت دوربین را برداشت و رفت روی پشت بام. شنیده بود که آرزوهای هرآدمی در یک بسته روبان پیچی و اسم دار قرار دارد. با دوربین اطراف را نگاه کرد ولی خبری نبود، اینور و آنور چند بسته آرزو دید ولی روی هیچ کدام اسمش نبود ، تمام بسته ها یی که می توانست ببیند به اسم دیگران بودند، از آن روز به بعد عصرها یک ساندویچ و دوربینش را برمی داشت و هردفعه از بالای یکی از تپه های اطراف خانه یا پشت بام دوستان و آشناها ، مشغول تماشای اطراف می شد . یک روز وقتی داشت به ساندویچ گاز می زد بسته اش را دید، بالای قله یکی از کوه های اطراف شهرش یک بسته برق میزد، دور بسته با روبان قرمز یک پاپیون پیچیده بودند، اسم خودش هم زیر پاپیون روی بسته نوشته بودند، چند بار با دقت نگاه کرد تا اشتباه نبیند، شوخی که نبود، راه درازی بود ، تازه هیچ وقت حاضر نبود آررزوهای خودش را با آرزوهای دیگری عوض کند. وقتی مطمئن شد تا خانه دوید، کوله پشتیش را برداشت ، حتی تا صبح هم نمی توانست صبر کند، همان شبانه راه افتاد. سر بالایی اول را آنقدر تند دوید که وقتی به بالای آن رسید دیگر نفس نداشت، تصمیم گرفت کمی آرامتر حرکت کند، به هر سر بالایی که می رسید تمام فکرش گذشتن از آن سربالایی بود و در سرازیری به فکر آرزوهایش بود، آرزوهای رنگ و وارنگ، نکند دیر به آن بالا برسد، نکند وقتی می رسد آرزوهایش گندیده باشند. وقتی رسید و بسته را باز کرد اول از کدام یکی شروع کند ؟ از بزرگترین یا از کوچکترین؟ اول از کدام رنگی شروع کند؟ سبز ، آبی یا صورتی؟ آنقدر شور و شوق داشت که شبها هم نمی خوابید، با یک چراغ قوه شبها به راهش ادامه می داد، فقط وقت غذا کمی استراحت می کرد، دوربینش را در می آورد و از آن بالا شهر را نگاه می کرد، هرچه شهر کوچکتر می شد ، او به آرزوهایش نزدیکتر می شد. فقط یک سربالایی دیگر مانده بود، قلبش تند تند می زد.......... تنها یک قدم دیگر .......و حالا آنجا بود، کنار تمام آرزوهایش، قلبش از شادی و شوق داشت چهار نعل می تاخت ، سرش گیج می رفت، پاهایش دیگر نای ایستادن نداشتند ، چشمانش از زور بی خوابی باز نمی شدند، همانجا کنار بسته نشست. توان باقیمانده اش را جمع کرد، فریاد زد : رسیدم.......رسیدم........من اینجام!.......من اینجام!........یوهووووووو.......یوهوووووووو......آ.... آ...ر...ر...زو....زووووو....، کمی گوش کرد، فقط کوه بود که صدایش را به خودش بر می گرداند، روی زمین دراز کشید و به آسمان خیره شد، آبی مهربان بزرگ........حالا فقط او بود ، آسمان ، کوه و آرزوهایش..... شادی قلبش فروکش کرد، آرام شد، قلبش پر از تنهایی شد، دستش را دراز کرد که بسته را باز کند، ولی نمی توانست، یک چیزی کم بود، از همان وقت که دوربین را خریده بود یک چیزی کم بود، وقتی کوله پشتی را هم می بست همین احساس را داشت، چیزی کم بود، تمام راه هم نگران بود نکند چیزی را جا گذاشته باشد، حالا هم که به بسته رسیده بود باز هم همان احساس را داشت.تنهایی که مزه نمی داد.دوربین را برداشت و از بالا شهر را تماشا کرد، تصمیمش را گرفت، بسته را آن بالا باز نمی کرد، آنرا برمی داشت و برمی گشت پایین ، آن پایین حتما یکی بود تا شور و شوقش را با او تقسیم کند، چشمهایش از خستگی دیگر باز نمی شدند، سرش را گذاشت روی بسته، دو دقیقه بعد خواب بود.
Is it me you're looking for?
Is it you I'm looking for?
برای اینکه چیزی به پایان برسد باید چیز دیگری آغاز شود*... زیاد با این جمله موافق نیستم، گاهی بعضی چیزها به پایان می رسند ولی اگر بخوای دوباره شروع کنی تصاویر قبلی جلو چشمهات رژه می رن.

*کریستین بوبن، دیوانه وار
برای اینکه چیزی به پایان برسد باید چیز دیگری آغاز شود*... زیاد با این جمله موافق نیستم، گاهی بعضی چیزها به پایان می رسند ولی اگر بخوای دوباره شروع کنی تصاویر قبلی جلو چشمهات رژه می رن.

*کریستین بوبن، دیوانه وار

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

everybody needs a little time away......
چند روز پیش برای مشورت پیش یک استاد دانشگاه رفتم، یکی از آشناهای دور. قضیه را هم علمی و هم غیر علمی بررسی کرد. باورم نمی شد کم حرف ترین آدمی که می شناسم برای جواب دادن به یک سوال من 45 دقیقه حرف بزنه! معلوم بود خودش هم به این موضوع زیاد فکر کرده. موقع حرف زدن نگاهش رفته بود اون دور دورها، وسط حرفهاش یک کم مکث کرد، گفت " نمی دونم"، آره نمی دونست! بچه که هستی فکر می کنی بزرگترها همه چیز را می دونن، خودت که بزرگ می شی می بینی بزرگترها هم نمی دونم زیاد دارن! حرفهاش منو یاد یکی از نوشته های آقای بهنود انداخت، نسل خیالبافان! آقاهه جلو من نشسته بود داشت خیال می بافت، هنوزم خیال می بافت، پیش خودم فکر کردم اگر تصویر خودم را براش شرح بدم بدجوری تکون می خوره، هیچی نگفتم، اون روز برای گوش کردن رفته بودم، آقاهه حرف برای گفتن زیاد داشت ، به امیدهاش اطمینانی نداشت ولی می خواست منو قانع کنه که نظرش درسته! شاید هم درست باشه، شاید .............. باورم نمی شد آدمی به سن پدر من هنوز ایده آلیست مونده باشه، جالب بود، عجیب بود..........

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۳

آخرین انتخاب واحد خیلی آروم بود، اصلا هیجان قبلیها را نداشت، برای اولین بار درسهام همون ساعتیه که می خوام و برنامه ام همون شد که می خواستم!

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۳

جدیدا عضو یک گروه عجیب و جالب شدم، اولش فکر کردم خیلی علمی هستند ولی بعد دیدم شبیه بچه های خودمونند! امروز که email هاشونو چک می کردم اینو دیدم:
Truth may be stranger than fiction...

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۳

a singer without melody.........

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳

بعد از چهار سال جلو آینه که می ایستی، برات مهمه که چی شدی و مهمتر اینه که اونی که می خواستی شدی؟!
از امروز خانوم معلم شدم، از اول قرار بود به دو تا خواهر انگلیسی درس بدم، یکیشون دختر کوچولوی بامزه ایه، چون کار با بچه ها وقت و انرژی زیادی می خواد و منم وقتم پر بود آخرش قرار شد فقط به خواهر بزرگ درس بدم، امروز که رفتم کوچولو هم اومد پیشمون نشست، مادرشون گفته بود زبان خوندن را خیلی دوست داره، کارم که تموم شد خواهر بزرگه پرسید پس کوچیکه چی، منم براش توضیح دادم که دلم می خواد ولی وقت ندارم ، کوچولو معلوم بود از من دلخوره، هنوز مانتو نپوشیده بودم و حاضر نشده بودم که برگشت گفت پس خداحافظ!
این صفت پچه ها را دوست دارم، هیچی تو دلشون نمی مونه!

این عکس در روزنامه شرق چهارشنبه هفته پیش چاپ شده بود، خیلی زیباست.........فقط بنی آدم اعضای یکدیگر نیستند...

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳

از بعضی چند راهی های زندگی راحت رد می شی، شاید چون می دونی چی می خوای ، به بعضی چند راهی ها هم که می رسی انقدر اطراف را نگاه می کنی که سرگیجه می گیری، نمی دونی بالاخره از این طرف بری یا اون طرف، شاید هم یک راه را بیشتر از بقیه دوست داشته باشی ولی از اون یکی راه هم نتونی بگذری، اصلا اگر سومی بهتر بود چی؟ شاید اصلا نمی دونی چی می خوای، شاید هم می دونی ولی می ترسی که بخوای ، شاید............ آخرش هم نمی دونی کدوم طرفی!

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۳

قیافه مهندسهای برق وقتی برق محل کارشون می ره، دیدن داره!
How to lose a guy in 10 days!!! ;)

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۳

Mr Joe Black …..Violating the laws of universe….
I liked it so much!

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳

منگ، مثل آدمی که به امید یک دشت باز دویده باشه و به یک دیوار بزرگ خورده باشه، آره شبیه همون شخصیتهای کارتونی که ستاره دور سرشون می چرخه!



پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳

زندگی مثل یک سالاد می مونه، یک سالاد پر از همه چیز با مزه های متفاوت.

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۳

از اسم کنکور، کلاس کنکور، خود کنکور و باقی ماجراهاش متنفرم!
دلم تعطیلات می خواد، از اون تعطیلاتی که تحویل پروژه و کلاس کنکور نداشته باشه. ....
این روزها برای رفع خستگی چند تا فیلم خوب دیدم، یکیش خیلی خوشمزه بود، شکلات! یکیش هم خیلی با حال بود، تاکسی 2 .

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۳

خیلی خوبه، یک ساعت شنا بعد از کلی کار و خستگی خیلی خوبه........
باورت می شه این موقع سال بری زیر بارون پیاده روی؟! باورت می شه این موقع سال هوای تهران انقدر خنک باشه؟!

پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳

عجب روزی بود، تهرانیها هرجا که برن ترافیک می شه!
نطور که پیداست، امسال از تابستون خبری نیست، تابستون قراره پر باشه از فیدبک حالت ، کنترلر فازی، شبکه عصبی و مودم GMSK !
چه حسی پیدا می کنی اگر سه طبقه استاد را تعقیب کنی و به طبقه مذکور که رسیدی استاد بره دستشویی؟!

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳

پدر خوانده.....
دیشب بازی را ندیدم، صبح که صفحه اخبار را باز کردم باورم نشد، یونان برده!