چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۱

لوس، ترسو، فراری!!!
از اون اولی که شناختمش متوجه شدم که با آدمهای دور وبر فرق داره، ساکت و بی صداست طوریکه به نظر می رسه همیشه تو فکره، عاشق ریاضیات است و به فلسفه و منطق هم علاقه مند، اولین باری که متوجه شدم با من راحته و از معدود آدمهایی هستم که با هاشون درددل میکنه دو سال پیش بود، قیافه اش تو هم بود ازش پرسیدم چی شده، اولش گفت هیچی کمی خسته است ولی کمی بعد یهو شروع کرد به تعریف کردن و منم فقط گوش کردم ، تا اون وقت ندیده بودم با کسی صحبت کنه . از اون روز بود که متوجه شدم وقتایی که تنها هستیم با یه احوالپرسی کوچک هم کلی حرف برای گفتن داره. من همیشه گوش میکنم، گرچه کاری هم از دستم برنمیاد . قبلا اینجا مطلبی نوشته بودم درباره عکس العملهای مختلف آدما برای جواب دادن به سوال ( مثل اینکه چرا حالشون خوب نیست و..) تو اون مطلب آدما را به سه دسته تقسیم کرده بودم ، این یکی تو هیچ کدوم از این سه دسته نیست، در واقع مثل دسته سوم دیر احساس راحتی میکنه و میتونه باهات حرف بزنه ولی برای اینکه به سوالت جواب بده نباید چند بار ازش بپرسی و تو چشماش نگاه کنی ، یکبار پرسیدن کافیه ولی بعد از سوالت باید به اندازه کافی تحمل سکوت را داشته باشی، تو چشماش هم نباید زیاد نگاه کنی چون احساس راحتی نمیکنه ، فقط باید چند دقیقه ساکت باشی و بهش وقت بدی تا کلماتش را پیدا کنه بعد از اون یه دنیا حرف برای گفتن داره که هیچکس فرصت بیانش را بهش نداده......
یه روز پر از شطرنج! اول تماشای چهارتا بازی و بعد هم تماشای مصاحبه قهرمان شطرنج انگلیس که برای بازی با قهرمان ایران به کشور ما آمده. آخرین باری که شطرنج بازی کردم دوم دبیرستان بودم!

شاید گاهی منتظری که اینجا چیزی بنویسم، رد پایی یا چیزی شبیه آن، شاید فکر میکنی که برام آسان بوده یا سکوتم دلیل بی تفاوتیه. اینجا رد پایی نمی بینی چون اینجا برای همه می نویسم، چیزهایی را می نویسم که بخواهم با خوانندگان وب لاگم تقسیم کنم ،بعضی مسائل هستند که فقط در باره شان مینویسم ،بعضی را فقط می گویم، بعضی راهم میگویم وهم مینویسم و مسائل بسیاری هستند که نه می گویم ونه می نویسم. فقط خواستم بدانی که در هیچ موردی از دوستانم هیچ انتظاری ندارم، شلوغی و بهم ریختگی دنیاهایشان را می فهمم و می دانم که هرکس کوله باری به اندازه توان خود دارد. سنگین کردن کوله بار دیگران را دور از انصاف می دانم .تا به حال فکر نمیکنم کوله بار کسی را سنگین کرده باشم و قصد انجام چنین کاری را ندارم.

توچال اونم بعد از چند ماه! گرچه کم بود ولی خیلی خوب بود.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۱

IMAGINE.......!!!!
با مریم موافقم، هدیه دادن به آدمایی که دوستشان داریم به روز یا قاعده و قانون خاصی نیاز نداره.

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۱

" موهاتو درست کن" ....." مو هاتو بپوشون"..... به این دو جمله حساسیت دارم( به دومی بیشتر)...........از بچگی تا بحال این جمله ها را بارها و در مکانهای مختلف شنیدم..... فکر کنم بهتره از اول اول شروع کنم، دفعه اولی که یکی از این جمله ها راشنیدم و خیلی جدی با این مسئله روبرو شدم، اول دبستان بودم، صبح که رفتم مدرسه یادم رفته بود مقنعه را سرم کنم و چون کلاه کاپشن روی سرم بود کسی هم متوجه موضوع نشده بود! تا موقع زنگ تفریح خودم هم متوجه نشده بودم که یه چیزی کمه ، در واقع تا وقتی که ناظم توی راهرو جلومو گرفت و حسابی باهام دعوا کرد.... خوب اون موقع نمیدونستم که این تازه اولشه................ آخرین روبرویی من با جمله اولی امروز بود، این جمله را از کسی شنیدم که هیچ انتظارش را نداشتم ، یکی از آدمایی که براش ارزش زیادی قائل بودم ( بودم یا هستم؟؟؟) ، از شنیدن این جمله تعجب کردم، ناراحت شدم و غصه دار شدم. تعجب کردم چون انتظارشنیدنش را از همچین آدمی نداشتم، ناراحت شدم چون از همون دفعه اول نفهمیدم چرا و کسی هم جواب قانع کننده ای برام نداشت ، دلیل دیگر ناراحتی این بود که برای چندمین بار احساس کردم از بعضی حقوق محرومم و غصه دار شدم چون دیدم که یک آدم باسواد خودش را تا حد یک مامور انتظامات پایین آورد.............. چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همیشه فکر میکردم اگر کسی روی ذهنم خطی کشید یه روز میتونم اون خط را پاک کنم بدون اینکه جاش باقی بمونه ولی ایندفعه مطمئن نیستم که این خط پاک بشه بدون اینکه جایی ازش باقی بمونه............. شاید اگر برای این آدم ارزش قائل نبودم انقدر دلخور نمی شدم.............





یه بعداز ظهر خوب!
دیروز بعد از مدتها یه بعدازظهر آروم داشتم ، یک ساعت و نیم وقت خالی برای کتاب خواندن و فکر کردن، عالی بود، از اون وقتایی که کمتر پیدا میکنم! کتاب خواندم، برای خودم چایی دم کردم و کلی از آرامش اطرافم لذت بردم. تو اون یک ساعت و نیم نه کسی زنگ در را زد، نه تلفن کرد واز معدود روزهایی بود که صدای ضبط همسایه هم بلند نبود!!! دلم می خواد اسمش را بگذارم یه بعد از ظهر آرامش!

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱

ها ااااااااااااااااااااااااااا..........آخیش پروژه تمام شد!

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۱

از وب لاگ آیدا:
برای عواطف نمی شه حد و مرز تعيين کرد . حس ها رو نمی شه بسته بندی کرد ، طبقه بندی کرد ، به موقع مصرف کرد ، يا ذخيره کرد برای روز مبادا.....
از کجا شروع کنم؟ از دلیل سکوت؟ نه، می خوام از رمانی که تازه شروع کردم بنویسم ، چراغها را من خاموش میکنم نوشته زویا پیرزاد، چون خواندنش را تازه شروع کردم نمی خوام قضاوت کنم یا نظر بدم. فضای کتاب برام آشناست، تا حالا به خوزستان سفر کردید؟ درسته که تا حالا آبادان نبودم و طبیعتا خانه های شرکت نفت را هم ندیدم ولی در اهواز و دزفول فضایی شبیه آن ( خانه های سازمانی یکی از وزارتخانه ها احتمالا)
را دیدم. کتاب برام یه حس گرم و آشنا داره... خوزستان!!! خوزستان را معمولا دو دسته از ایرانیها بیشتر از بقیه دیدن یا اونایی که خوزستانی هستن یا اونایی که پدرهاشون مدتی آنجا کار کرده اند، در واقع چند باری که اونجا بودم کمتر توریست یا مسافری از این قبیل را دیدم. عیدها خوزستان یکی از زیباترین مناطق ایرانه، اونایی که با ماشین از تهران تا اهواز را رفته باشند دیدن که اوایل بهار این جاده از خرم آباد تا اندیمشک چقدر زیباست ( البته راننده ها احتمالا با این نظر اصلا موافق نیستند!!!!) رود دز را دیدید؟ سد دز را چطور؟ اولین باری که سد دز را دیدم دلم می خواست مهندس عمران بشم!
لابد فکر میکنید نوشته بالا اصولا ربطی به کتاب زویا پیرزاد نداره ، آره موافقم بیشتر راجع به خوزستان بود!!!

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۱

اون دور دورها...............
نمی تونم بنویسم، نمی دونم این سکوت تا کی طول میکشه......
till the day......

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱

دلم گرفت ، وقتی اون مره خوب را دیدم کلی دلم گرفت ، یاد اون روزهایی افتادم که شاد و خندان از جلسه امتحان میومدم بیرون.......... تا حالا یه درس سه واحدی را نیفتاده بودم، جنبه اش را ندارم!!!! چرا اینطوری شد؟ از اول ترم که درسهامو خونده بودم، مهم آخرش بود که............!!!! یه موقعی وقتی امتحان میدادم تو امتحان غرق میشدم ولی این ترم موقع امتحانا اصلا از این خبرها نبود......... ترم خوبی بود ولی آخر ترم بدی بود.........

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۱

این مقاله مسخره داره تموم میشه!!! کاش پیشنهاد سینمای بهاره را قبول کرده بودم!!!! البته هر مقاله ای اگر سر و ته پاراگرافهاش به هم بچسبند و یه مقداری ازش حذف بشه و.......* خیلی زود ترجمه میشه!
* بقیه اش بدآموزی داشت، ننوشتم!
من از دست خودم عصبانیم، این بخش مغرور وجودم گاهی اوقات بدجوری پدرم را در میاره!!! دوباره داره با هم دعوامون میشه!
دارم مقاله تکواندو ترجمه می کنم!!!!( اه اه اه .......) !!!! اینا چقدر فلسفی همدیگه را کتک می زنن!!!!

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۱

:) من این روزها باید یه پاندول معکوس را کنترل کنم، فکر کنم آخرش بیفته زمین!!!
THE SOUND OF MUSIC

The hills are alive with the sound of music
With songs they have sung for a thousand years
The hills fill my heart with the sound of music
My heart wants to sing every song it hears

My heart wants to beat like the wings of a bird
That rise from the lake to the trees
My heart wants to sigh like a chime that flies
From a church on a breeze
To laugh like a brook when it trips and falls
Over stones on its way
To sing through the night
Like a lark who is learning to pray

I go to the hills when my heart is lonely
I know I will hear what I heard before
My heart will be blessed
With the sound of music
And I'll sing once more


You think you own whatever land you land on
The earth is just a dead thing you can claim
But I know ev'ry rock and tree and creature
Has a life, has a spirit, has a name

You think the only people who are people
Are the people who look and think like you
But if you walk the footsteps of a stranger
You'll learn things you never knew you never knew

Have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon
Or asked the grinning bobcat why he grinned ?
Can you sing with all the voices of the mountain ?
Can you paint with all the colors of the wind ?
Can you paint with all the colors of the wind ?

Come run the hidden pine trails of the forest
Come taste the sun-sweet berries of the earth
Come roll in all the riches all around you
And for once, never wonder what they're worth

The rainstorm and the river are my brothers
The heron and the otter are my friends
In a cirle, in a hoop that never ends

Have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon
Or let the eagle tell you there he's been
Can you sing with all the voices of the mountain ?
Can you paint with all the colors of the wind ?
Can you paint with all the colors of the wind ?

How high does the sycamore grow ?
If you cut it down, then you'll never know

And you'll never hear the wolf cry to the blue corn moon
For whether we are white or copper-skinned
We just sing with all the voices of the mountain
Need to paint with all the colors of the wind
You can own the earth and still
All you'll own is earth until
You can paint with all colors of the wind
حسهای گرم ، سبک و شیرینی تو دنیا وجود دارن که همه بهشون احتیاج داریم، یکی از این حسها حس خونه است....... جالبه هنوز وقتی از نزدیکی خونه قدیمی رد میشیم این حس میاد سراغم و با اینکه یکساله از اونجا اومدیم ولی هنوز نسبت به خونه جدید حس خاصی ندارم!!!! راجع به دلایلش زیاد فکر کردم و به نتایج جالبی هم رسیدم ولی براتون نمی نویسمشون!!!!!
راستی یه حس سبک، شیرین و گرم دیگه هم وجود داره........آره خودشه : حس مدرسه! این یکی متاسفانه پرونده اش بسته شده..........