یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۳

نتیجه گیری امروز: هوا که بارونی می شه بعضی از راننده های محترم دست چپ و راستشون رو گم می کنند!
یک نتیجه دیگه: بعضی وقتها دونده بعد از دویدن خسته می شه بعضی وقتها هم از فکر دویدن خسته می شه....

پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۳

کمک!
کسی را می شناسید که با microwave office کار کرده باشه؟

دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۳

چرا از وقتی زیاد اینجا چیزی نمی نویسم تعداد خواننده های اینجا بیشتر شده؟!

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳

I like this:

Somewhere over the rainbow
Way up high
There's a land that I heard of
Once in a lullaby
Somewhere over the rainbow

Skies are blue
And the dreams that you dare to dream
Really do come true
Some day I'll wish upon a star

And wake up where the clouds are far behind me
Where troubles melt like lemondrops
Away above the chimney tops
That's where you'll find me .......

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۳

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۳

"I say that I always get my predictions right. I just get the timing wrong."

جالبه، به خوندنش می ارزه!

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۳

روزیکه تصمیم گرفت دنبال آرزوهایش بگردد رفت یک دوربین بزرگ خرید ، فردا عصر از سر کار که برگشت دوربین را برداشت و رفت روی پشت بام. شنیده بود که آرزوهای هرآدمی در یک بسته روبان پیچی و اسم دار قرار دارد. با دوربین اطراف را نگاه کرد ولی خبری نبود، اینور و آنور چند بسته آرزو دید ولی روی هیچ کدام اسمش نبود ، تمام بسته ها یی که می توانست ببیند به اسم دیگران بودند، از آن روز به بعد عصرها یک ساندویچ و دوربینش را برمی داشت و هردفعه از بالای یکی از تپه های اطراف خانه یا پشت بام دوستان و آشناها ، مشغول تماشای اطراف می شد . یک روز وقتی داشت به ساندویچ گاز می زد بسته اش را دید، بالای قله یکی از کوه های اطراف شهرش یک بسته برق میزد، دور بسته با روبان قرمز یک پاپیون پیچیده بودند، اسم خودش هم زیر پاپیون روی بسته نوشته بودند، چند بار با دقت نگاه کرد تا اشتباه نبیند، شوخی که نبود، راه درازی بود ، تازه هیچ وقت حاضر نبود آررزوهای خودش را با آرزوهای دیگری عوض کند. وقتی مطمئن شد تا خانه دوید، کوله پشتیش را برداشت ، حتی تا صبح هم نمی توانست صبر کند، همان شبانه راه افتاد. سر بالایی اول را آنقدر تند دوید که وقتی به بالای آن رسید دیگر نفس نداشت، تصمیم گرفت کمی آرامتر حرکت کند، به هر سر بالایی که می رسید تمام فکرش گذشتن از آن سربالایی بود و در سرازیری به فکر آرزوهایش بود، آرزوهای رنگ و وارنگ، نکند دیر به آن بالا برسد، نکند وقتی می رسد آرزوهایش گندیده باشند. وقتی رسید و بسته را باز کرد اول از کدام یکی شروع کند ؟ از بزرگترین یا از کوچکترین؟ اول از کدام رنگی شروع کند؟ سبز ، آبی یا صورتی؟ آنقدر شور و شوق داشت که شبها هم نمی خوابید، با یک چراغ قوه شبها به راهش ادامه می داد، فقط وقت غذا کمی استراحت می کرد، دوربینش را در می آورد و از آن بالا شهر را نگاه می کرد، هرچه شهر کوچکتر می شد ، او به آرزوهایش نزدیکتر می شد. فقط یک سربالایی دیگر مانده بود، قلبش تند تند می زد.......... تنها یک قدم دیگر .......و حالا آنجا بود، کنار تمام آرزوهایش، قلبش از شادی و شوق داشت چهار نعل می تاخت ، سرش گیج می رفت، پاهایش دیگر نای ایستادن نداشتند ، چشمانش از زور بی خوابی باز نمی شدند، همانجا کنار بسته نشست. توان باقیمانده اش را جمع کرد، فریاد زد : رسیدم.......رسیدم........من اینجام!.......من اینجام!........یوهووووووو.......یوهوووووووو......آ.... آ...ر...ر...زو....زووووو....، کمی گوش کرد، فقط کوه بود که صدایش را به خودش بر می گرداند، روی زمین دراز کشید و به آسمان خیره شد، آبی مهربان بزرگ........حالا فقط او بود ، آسمان ، کوه و آرزوهایش..... شادی قلبش فروکش کرد، آرام شد، قلبش پر از تنهایی شد، دستش را دراز کرد که بسته را باز کند، ولی نمی توانست، یک چیزی کم بود، از همان وقت که دوربین را خریده بود یک چیزی کم بود، وقتی کوله پشتی را هم می بست همین احساس را داشت، چیزی کم بود، تمام راه هم نگران بود نکند چیزی را جا گذاشته باشد، حالا هم که به بسته رسیده بود باز هم همان احساس را داشت.تنهایی که مزه نمی داد.دوربین را برداشت و از بالا شهر را تماشا کرد، تصمیمش را گرفت، بسته را آن بالا باز نمی کرد، آنرا برمی داشت و برمی گشت پایین ، آن پایین حتما یکی بود تا شور و شوقش را با او تقسیم کند، چشمهایش از خستگی دیگر باز نمی شدند، سرش را گذاشت روی بسته، دو دقیقه بعد خواب بود.
Is it me you're looking for?
Is it you I'm looking for?
برای اینکه چیزی به پایان برسد باید چیز دیگری آغاز شود*... زیاد با این جمله موافق نیستم، گاهی بعضی چیزها به پایان می رسند ولی اگر بخوای دوباره شروع کنی تصاویر قبلی جلو چشمهات رژه می رن.

*کریستین بوبن، دیوانه وار
برای اینکه چیزی به پایان برسد باید چیز دیگری آغاز شود*... زیاد با این جمله موافق نیستم، گاهی بعضی چیزها به پایان می رسند ولی اگر بخوای دوباره شروع کنی تصاویر قبلی جلو چشمهات رژه می رن.

*کریستین بوبن، دیوانه وار

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۳

everybody needs a little time away......
چند روز پیش برای مشورت پیش یک استاد دانشگاه رفتم، یکی از آشناهای دور. قضیه را هم علمی و هم غیر علمی بررسی کرد. باورم نمی شد کم حرف ترین آدمی که می شناسم برای جواب دادن به یک سوال من 45 دقیقه حرف بزنه! معلوم بود خودش هم به این موضوع زیاد فکر کرده. موقع حرف زدن نگاهش رفته بود اون دور دورها، وسط حرفهاش یک کم مکث کرد، گفت " نمی دونم"، آره نمی دونست! بچه که هستی فکر می کنی بزرگترها همه چیز را می دونن، خودت که بزرگ می شی می بینی بزرگترها هم نمی دونم زیاد دارن! حرفهاش منو یاد یکی از نوشته های آقای بهنود انداخت، نسل خیالبافان! آقاهه جلو من نشسته بود داشت خیال می بافت، هنوزم خیال می بافت، پیش خودم فکر کردم اگر تصویر خودم را براش شرح بدم بدجوری تکون می خوره، هیچی نگفتم، اون روز برای گوش کردن رفته بودم، آقاهه حرف برای گفتن زیاد داشت ، به امیدهاش اطمینانی نداشت ولی می خواست منو قانع کنه که نظرش درسته! شاید هم درست باشه، شاید .............. باورم نمی شد آدمی به سن پدر من هنوز ایده آلیست مونده باشه، جالب بود، عجیب بود..........

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۳

آخرین انتخاب واحد خیلی آروم بود، اصلا هیجان قبلیها را نداشت، برای اولین بار درسهام همون ساعتیه که می خوام و برنامه ام همون شد که می خواستم!

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۳

جدیدا عضو یک گروه عجیب و جالب شدم، اولش فکر کردم خیلی علمی هستند ولی بعد دیدم شبیه بچه های خودمونند! امروز که email هاشونو چک می کردم اینو دیدم:
Truth may be stranger than fiction...

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۳

a singer without melody.........

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۳

بعد از چهار سال جلو آینه که می ایستی، برات مهمه که چی شدی و مهمتر اینه که اونی که می خواستی شدی؟!
از امروز خانوم معلم شدم، از اول قرار بود به دو تا خواهر انگلیسی درس بدم، یکیشون دختر کوچولوی بامزه ایه، چون کار با بچه ها وقت و انرژی زیادی می خواد و منم وقتم پر بود آخرش قرار شد فقط به خواهر بزرگ درس بدم، امروز که رفتم کوچولو هم اومد پیشمون نشست، مادرشون گفته بود زبان خوندن را خیلی دوست داره، کارم که تموم شد خواهر بزرگه پرسید پس کوچیکه چی، منم براش توضیح دادم که دلم می خواد ولی وقت ندارم ، کوچولو معلوم بود از من دلخوره، هنوز مانتو نپوشیده بودم و حاضر نشده بودم که برگشت گفت پس خداحافظ!
این صفت پچه ها را دوست دارم، هیچی تو دلشون نمی مونه!

این عکس در روزنامه شرق چهارشنبه هفته پیش چاپ شده بود، خیلی زیباست.........فقط بنی آدم اعضای یکدیگر نیستند...

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۳

از بعضی چند راهی های زندگی راحت رد می شی، شاید چون می دونی چی می خوای ، به بعضی چند راهی ها هم که می رسی انقدر اطراف را نگاه می کنی که سرگیجه می گیری، نمی دونی بالاخره از این طرف بری یا اون طرف، شاید هم یک راه را بیشتر از بقیه دوست داشته باشی ولی از اون یکی راه هم نتونی بگذری، اصلا اگر سومی بهتر بود چی؟ شاید اصلا نمی دونی چی می خوای، شاید هم می دونی ولی می ترسی که بخوای ، شاید............ آخرش هم نمی دونی کدوم طرفی!

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۳

قیافه مهندسهای برق وقتی برق محل کارشون می ره، دیدن داره!