دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۲

ابتذال
زندگی گاهی اوقات برای لحظاتی مبتذل می شه. درست مثل یه فیلم سینمایی که قبلا دیدی و ازش متنفری، درست مثل پوچی که دیگران را گرفتارش می دونستی ولی حالا ......! وقتی از دیدن این همه پوچی و ابتذال احساس خفگی می کنی اگر یه دوست خوب نباشه که باهات صحبت کنه و دیوانگیهات را باهاش تقسیم کنی،ممکنه جدی جدی خفه بشی! آره زندگی گاهی واقعا مبتذله ........

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم!
اگر این کویر مهربون امروز نبود مرا باد برده بود! مرسی.....:)
کودکانه خواستن، کودکانه دل بستن
مثل همه بچه های دیگه اونم شکلات دوست داشت،خیلی زیاد. موقعی که بچه های دیگه پاهاشون می کوبیدند زمین و برای شکلات و اسباب بازی بهانه می گرفتند یه گوشه ساکت می ایستاد و دندانهاشو بهم فشار می داد و اشک در چشمهاش جمع می شد ، هیچ وقت برای هیچی بهانه نمی گرفت وسر و صدا نمی کرد، هیچ وقت نمی گفت که چقدر شکلات می خواد چون فکر میکرد بقیه می گن چقدر بچه است! ولی آخه جدی جدی یه بچه بود مثل بقیه بچه ها! وقتی شکلات می خواست اول کلی از دور نگاهش می کرد، بعد کم کم و قدم به قدم می رفت طرف شکلات تا به اون برسه. وقتی به شکلاتش می رسید کلی ذوق می کرد، تو هر قدم شیرینی شکلات را زیر زبانش حس کرده بود حتی گاهی چشمهاش را بسته بود و شکلات را در دستهای کوچکش حس کرده بود،حالا که بهش رسیده بود دلش نمیومد شکلات را درسته توی دهانش بذاره، آخه برای رسیدن بهش کلی صبر کرده بود. آرام و یواش یواش شکلات را گاز می زد تا با تمام وجود مزه اش را حس کنه. کم کم با اسباب بازیهاش هم همینطوری رفتار می کرد، فقط یه اشکال کوچک وجود داشت، با این رفتار لزوما به تمام خواسته هاش نمی رسید چون گاهی وقتی که داشت یواش یواش به طرف شکلاتش می رفت یک بچه دیگر سریع می دوید و اونو بر میداشت، اونوقت اون می موند و کلی غصه و خیال یه شکلات که حالا در دهان یه نفر دیگه بود! هیچ وقت به اون دیگری اعتراض نمی کرد چون تقصیر خودش بود ، کند خواستن خودش بود که باعث از دست رفتن شکلات شده بود.
وقتی هم که بزرگ شد برای رسیدن به خواسته هاش آرام آرام گام برمیداشت. وقتی به کوچکترین خواسته اش می رسید از شادی بال در می آورد ، دیگران بهش حسودی می کردند آخه نمی دونستند که اینگونه خواستن چقدر براش دردناک بوده، هر قدمش پر از اضطراب و نگرانی بود، کلی می گشت تا چیزی را می خواست ولی موقعی که به سمتش می رفت هیچ تضمینی نبود که دیگری زودتر نرسد و اکثرا هم دیگری زودتر میرسید.....
خالا او یک آدم بزرگ شده، گاهی از شلوغی دنیایی که واردش شده سرگیجه می گیره، اینجا همه برای هر چیز می دوند . امروز دیگر موضوع خواستن اسباب بازی و شکلات نیست ،موضوع کاملا فرق کرده ولی یه چیز دیگر هست که هنوز تغییر نکرده، او هنوز کودکانه می خواهد وکودکانه دل می بندد!

0 نظرات: