یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲

یک کوچولوی شاد
چند روز پیش یه مهمان کوچولوداشتیم که اولین بارش بود به ایران آمده بود، فارسی را با لهجه آلمانی و لحن بچه گانه صحبت می کرد. اول که آمد با هیچ کس حرف نمی زد، صورتش را چسبانده بود به پاهای مادرش و گاهی سرش را بر می گردوند و با تعجب دوروبرش را نگاه می کرد. بعد از اینکه بزرگترها دور هم نشستند و صحبتشون گل کرد، کم کم با این کوچولو دوست شدم، اول با من حرف نمی زد حتی اسمش را هم نمی گفت بعد وقتی پرسیدم شما چند سالته؟ چهار تا انگشتش را نشونم داد و با چشمهای کودکانه اش بهم خیره شد، بعد هم وقتی بهش گفتم که بالاخره به من اسمت را نگفتی ، یواش جواب داد، شادی! بعد از چند دقیقه کلی با من دوست شد و بقیه شب هم همبازیش بودم، اونم چه همبازی! تا حالا تو اتاق دنبال یه بچه 4 ساله دویدید؟ برای اینکه دوستیتون را ثابت کنید چهار دست .وپا زیر میز دنبالش رفتید؟ به قهقهه های کودکانه و شادش گوش کردید؟ تازه قسمت جالب ماجرا وقتی بود که می خواست عروسکهاش را به من معرفی کنه، یک سگ بامزه، یکی از شخصیتهای سسامی استریت، یک خرس، یک پنگوئن و یه زنبور چاق و تپل که قول داده بود من را نیش نزنه، همه هم اسمهای آلمانی و عجیب و غریب داشتند و دوست کوچولوی من انتظار داشت که اسمهاشونو یاد بگیرم!
دومین قسمت جالب ماجرا روز دوم بود ، وقتیکه این کوچولو داشت با یکی از هم سنهای خودش حافظه ( memory) بازی می کرد و سر اسم کارتها به توافق نمی رسیدند ، شادی اسم آلمانی را بلد بود و وقتی هم بازیش اسم فارسی آنها را می گفت هردو با تعجب همدیگر را نگاه می کردند، صحنه بچه گانه و جالبی بود!

0 نظرات: