شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

سهم آدمها از زندگی.........
چند شب پیش سینما فرهنگ بودیم، حدود 12 شب که برمی گشتیم ماشین چند دقیقه ای پشت چراغ قرمز میرداماد، سر ولیعصر ماند، کنار جدول خیابان یک دختر کوچولو داشت راه می رفت، یک تکه نان دستش بود و همینطور که کنار جدول قدم می زد مشغول خوردن تکه نانش بود، یک دامن گل بهی با بلوز سفید پوشیده بود ، لباسهاش پر از لکه و دستهاش کثیف بودند ، توجهی به محیط اطراف نداشت، یادم نیست کفش داشت یا نه ولی کفش بعیده شاید دمپایی داشت، شاید هم نه. همون موقع که داشت قدم می زد یک دختر کوچولوی دیگه ، تقریبا هم سن خودش از پشت شیشه یک پژو داشت نگاهش می کرد، دستها و صورتش را چسبانده بود به شیشه ماشین و به دختر کوچولوی کنار جدول خیره شده بود، در نگاهش چیزی شبیه یک جور تعجب یا نگرانی کودکانه بود، چراغ که سبز شد دختر کوچولوی کنار خیابان همانجا روی جدول نشست، همچنان توجهی به اطراف نداشت، انگار عادت کرده بود با صدای گاز ماشینها سر جایش بشیند . دختر کوچولوی توی ماشین هنوز با همان حالت محو تماشای او بود، اول از شیشه کناری و بعد هم از شیشه پشتی . انقدر نگاه کرد تا ماشین پیچید و دختر کوچولوی توی خیابان از نظرش پنهان شد. اون ساعت شب هنوز توی ولیعصر ترافیک بود، ماشین ما با ماشین آنها موازی بود تقریبا، دختر کوچولو توی ماشین ساکت نشسته بود و روبروشو نگاه می کرد. خیلی دلم می خواست توی ماشین ما بود و می تونستم با هاش صحبت کنم ببینم توی دنیای کودکانه اش چی دیده .
سهم متفاوت آدمها از زندگی ، گاهی این تفاوت خیلی متاثر کننده است.............

0 نظرات: