دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۲

حسادت
خیلی وقت بود نسبت به هیچ چیز و هیچ کس انقدر حسادت نکرده بودم. کنار دریاچه ایستاده بودیم، چند تا از آقایون داشتند تو آب شنا می کردند، هوا گرم بود ، آب خنک و دریاچه آرام و زیبا. داشتم فکر می کردم پس من چی؟ یعنی سهم من از این همه زیبایی و خنکی فقط تماشاست؟ البته تماشا هم لذت بخش بود ولی........ .از همه بیشتر به اون آقایی که وسط دریاچه مشغول شنا بود حسودیم می شد! دور و برم رو نگاه کردم، یه دختر کوچولو با پدرش تو آب بود، خیلی وقته که دیگه به بهانه کوچک بودن هم نمی شه همچین کاری کرد، حداکثر کاری که می شد کرد قایق سواری روی دریاچه بود، این بود که با یکی از آشناها حدود نیم ساعت رفتیم قایق سواری. خیلی خوش گذشت، کلی خندیدیم ولی هنوز دلم می خواست بپرم تو آب ، حسادتم را با اون آشنا در میون گذاشتم، اول خندید بعد گفت حق داری این آب خیلی وسوسه انگیزه!

0 نظرات: