چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳

تو تهران که رفت و آمد کنی کم کم به بعضی صحنه ها عادت می کنی، گل فروش های سر چها راه ها، گداهای کنار خیابان، کوچولوهای آدامس فروش، پیر زنی که در یکی از گوشه های میدان ونک می نشیند، دعوای راننده های فلان خط تاکسی، شلوغی خیابان ولیعصر، ترافیک اتوبان همت، راههای در رو ترافیک فلان خیابان که خودشان به ترافیک دیگری ختم می شوند، شلوغی اتوبوسهای فلان خط، دعوا و عصبانیت راننده ها در ترافیک، قیافه مسوول دکه روزنامه فروشی که هر روز روزنامه ات را از آنجا می خری، قیافه های درهم و غرق در فکر رهگذران ، آرایشهای عجیب و غریب بعضی خانمها .... گاهی هم تغییراتی در این صحنه ها می بینی، اما فقط گاهی...مثل کوچولویی که روی پل عابر پیاده در گوشه ای چهار زانو نشسته، ترازویی جلو اوست، دختر کوچولو لباس مدرسه پوشیده، حواسش به تو نیست، به هیچ رهگذری نیست، کتابی کنار ترازو و دفتری روی پایش گذاشته ، تند تند دارد مشق می نویسد.این تغییرات زیاد نیستند، نه اشتباه نکن همه صحنه ها هم اینگونه نیستند، مثل تختهای دربند، هوای عالی و صدای باد، یا مثلا جایی وسط پارک جمشیدیه، تئاتر شهر،سینما فرهنگ... .....زندگی در شهرمان آنقدرها هم سخت نیست، فقط کافی است قانون جنگل را بدانی، جنگلی که باشی زیاد سخت نمی گذرد.....
خوب که شهرم را تماشا می کنم احساسی شبیه همراه یک بیمار دارم........." دکتر بیمار ما زنده می ماند؟ "
" دکتر ! دکتر امید بهبودی هست؟" ،" دکتر تا کی با این وضع زنده می ماند؟؟"

0 نظرات: