دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳

لبخند
منتظر تاکسی ایستاده بودم، هوا گرم و کثیف بود و من هم اخمو و عصبانی، همینطور که به امید دیدن یک تاکسی خیابان را نگاه می کردم نگاهم با نگاه یک کوچولو گره خورد، دختر کوچولو تو بغل مادرش بود، مادر می خواست از خیابون رد بشه، کوچولو همونطور که من اخمو را نگاه می کرد، لبخند زد، سعی کردم اخمهامو باز کنم، بهش لبخند زدم، شروع کرد به دست تکون دادن، براش دست تکون دادم، تا اونور خیابون داشت برام دست تکون می داد!

0 نظرات: