جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۱

یه حس خوب، خیلی خوبه وقتی می فهمی که تونستی دو تا لبخند به وجود بیاری. دیروز بعد از نهار دوستم اصرار کرد که بریم پیششون ما هم رفتیم همین! یکبار دیگه هم مادرش گفته بود که وقتی من و دوستام میریم اونجا احساس جوونی می کنه و شاد می شه ( ما با سر و صداهامون خونشونو بهم میریختیم!) ولی هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر کسی را خوشحال کرده باشم، حداقل یه کار مفید انجام دادم.....وقتی زنگ زد حال خودمم بهتر شد ، داشتن به صدای بچه گیهای من گوش می دادن، یکی از اون نوارهای قدیمی یهو صداشو تو نوار شنیدم همون صدای مهربون، کلی آدم دورو برم نشسته بودن هیچ کدومشون هم هنوز خبر ندارن ... مجبور شدم با یه لبخند گنده یه دیوار بسازم از اون دیوارهایی که اونورش سرک نکشن ولی خودم ....... اینطوری بودم که بهم زنگ زد، یه دوست خوب ، از اون دوستایی که وقتی میبینیشون می تونی کمی کوله بار خستگیهاتو بذاری زمین و پیششون آرامش داشته باشی... از هفته دیگه که بره یه شهر دیگه ( برای درس خوندن) خیلی دلم براش تنگ میشه، خیلی......
اگه این دوستیها هم نبودن و همین چند تا لبخند هم نبود نمیدونم چی میشد..........

0 نظرات: