یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

یه مدت مساله این بود: کنترل یا مخابرات، فعلا مساله حل شد ، مخابرات! ( البته هنوز یک ترم وقت دارم)
الان هم یه مساله دیگه هست: آلمانی یا فرانسه؟! برای این یکی تا زمستون یا شاید هم بهار سال دیگه وقت دارم.


یه کلیشه کاملا تکراری:
- شب بود، هوا تاریک بود، تاریک تاریک، سه نفری داشتند کنار اتوبان راه می رفتند ، تو راه خونه بودند. روزهای آخر تابستون بود چند روز دیگه سال تحصیلی شروع میشد، چه سالی هم ، پیش دانشگاهی و کنکور و...! ذهنش پر از فکر کنکور بود و کیفش هم پر از کتابهای تست، تو این فکر بود که چه جوری باید درس بخونه ، داشت فکر میکرد یعنی سال دیگه این موقع چه خبره؟ به خودش قول داده بود طوری درس بخونه که حتما قبول بشه، آره حتما می تونست..... مثل اکثر آدمای 18 ساله فکر میکرد که اگر کنکور قبول بشه دیگه همه چی حله، چه خوب بود اگه قبول می شد............. تو این فکرها بود که صدای یه ترمز شدید و .......
دوستاش دیدن که یه ماشین بهش زد و بعدش هم به سرعت دور شد، کنار اتوبان مونده بودن خیلی سعی کردن جلو یه ماشین را بگیرن و برسوننش بیمارستان ولی هیچ کس نمی ایستاد براشون مسوولیت داشت، ممکن بود براشون دردسر درست کنه.... آخرش یه نفر جلوشون ایستاد و رسوندشون بیمارستان ولی خیلی دیر فقط یه ربع تو بیمارستان زنده بود و بعد..... از همه نگرانیها راحت شده بود ، دیگه لازم نبود نگران کنکور باشه دیگه هیچی مهم نبود یه راننده با وجدان از تمام نگرانیها راحتش کرده بود............!
الان اگه از دوستاش بپرسند هیچ کدوم نمی تونن بگن که شب تاریک تر بود یا قلب اون راننده، شب یا قلب بعضی از مردم این شهر.......؟!

0 نظرات: