چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

دیروز تو کتابخونه داشتم برگه درخواست کتاب رو پر می کردم که یه خانوم پیر که پشت سرم ایستاده بود پرسید: امروز چندمه؟ سریع جواب دادم: نوزدهم، متوجه نشد دوباره پرسید چندم؟ گفتم: نوزدهم. بعد یهو یادم اومد نوزدم! نه سال گذشت، نه سال! آدما چه زود فراموش میکنند.

عادت رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان، هرچه دارد ، محصول تملمی هستی خویش را به اندیشه سپردن است.
نادر ابراهیمی، یک عاشقانه آرام


چند روزیه که تماشاگرم، چی رو تماشا میکنم؟ یه نمایش جالب!!! در کمال خونسردی ( کمی هم بدجنسی!) فقط دارم تماشا می کنم گاهی هم می خندم! می دونم خیلی کارها از دستم بر میاد ولی اگر دخالت کنم نمایش بهم میریزه، در اون صورت اصلا نمایشی باقی نمی مونه تا اونا بازیگرش باشن یا من تماشاگرش، واسه بازیگرها بهتره که تا آخرش رو خودشون بازی کنن . آخر نمایش کی است؟ احتمالا فردا یا پس فردا ، بهر حال این نمایش کم کم داره به جای هیجان انگیزی می رسه بازیگرهاش هم برای اینکه به اونجا نرسه از دیروز دارن منو چپ چپ نگاه می کنند ولی من کاملا در حال تماشا هستم، تا آخرش ! آخه از یه چیزی مطمئنم نمایش که تموم بشه بازیگرهاش خیلی چیزها یاد می گیرن من نمی خوام با دخالت کردن تو کارشون امکان یادگیری رو ازشون بگیرم.

0 نظرات: