یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۲

این یک تبلیغ واقعیه!
می خواهند وجدانها را آموزش دهند، ولی ان کار را با بستن چشمهامان آغاز می کنند.
جن، آلن رب گری یه
بعضی از آدمها اینگونه اند: تا وقتی بچه هستند با اسباب بازیهاشون بازی می کنند، بزرگ که شدند اسباب بازیها را می ذارند کنار با بقیه آدمها بازی می کنند.!این وسط یک نکته را فراموش کردند ، آدمها وسیله بازی نیستند، زندگی هم زمین بازی دوره کودکی نیست.
فقط اگر کمی آدمها می دونستند که چگونه با هم رفتار کنند دنیا خیلی جای بهتری بود!

شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۲

این دو جمله از فیلم های سه رنگ یادم مانده، اولیش از فیلم قرمز است و دومی از آبی:
People are not bad , they may become weak sometimes….
No love, no friends, they are all traps!
موقعی که فیلم نامه را می خواندم با اولی موافق بودم ولی حالا دیگه مطمئن نیستم. جمله دوم را کلا قبول ندارم، تازه اگر هم کسی این جمله را قبول داشته باشه فکر نکنم بتونه انکار کنه که آدمها گاهی اوقات به trap احتیاج دارند!

پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۲

Hogwarts school of witchcraft and wizardry
چند روزیه دارم با هری مذاکره می کنم که منو ببره هاگوارتز ، گوش نمی کنه که، می گه همون KNT خودتون بیشتر خوش می گذره! صبر کن تابستون تموم بشه برگرد مدرسه خودتون!!! فعلا که هری پیش منه، اینطوری که پیش می ره فکر کنم یک هفته دیگه هم اینجا باشه. : )

برای توصیف فیلم سیزدهمین جنگجو یک کلمه بیشتر نمی شه گفت:
DISGUSTING!
بابت توصیف انگلیسی معذرت می خوام، آخه فیلم زبان اصلی بود!
شراکت!
چیزهای زیادی هستند که با دوستان تقسیم می کنیم، احساسات و لحظات زیادی هستند که با آنها شریک می شویم. شراکت یکی از جنبه های زیبای دوستی است ولی بعضی احساسات و لحظه ها هستند که نمی توان در آنها شریک شد. گاهی اوقات خیلی ساده نمی خواهی تقسیم کنی ، هیچ چیز را ، حتی کلماتت را. می خواهی فقط خودت باشی ، تنهای تنها ، دور از تمام احوالپرسیها و نگاههای دوستانه......

پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۲

اینم یه بار دیگه:
اینجا فعلا تعطیله!
بر می گردم ولی نمی دونم کی!

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲

Decoder
Decoding کار مهمیه، چند وقته کشف کردم که decoder من درست کار نمی کنه، گاهی با حرفهام بقیه را می رنجانم ، از کلمات برای بیان منظورم خوب و کامل استفاده نمی کنم و این باعث می شه دیگران منظورم را بد بفهمند و دچار سوء تفاهم بشن. این مشکل با فکر کردن کمتر می شه، اگر قبل از حرف زدن بیشتر فکر کنم و کلمات را با دقت بیشتری انتخاب کنم کمتر دیگران را می رنجانم.



ساعت 12:10فکر کنم امشب از اون شبهای بیداریه!

دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۲

آدم اگر شب خواب ببینه که آقایون با چادر مشکی تو خیابون راه می رن لابد خیلی از گرمای تابستون حرصش گرفته ، نه؟

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲

sometimes you wanna runaway but you never know what might be coming round your way....
در صورتش دقیق شدم، شکسته شده بود، کمی چین و چروک در گوشه و کنار ، تعدادی موهای سفید و بقیه یادگارهایی که از گذر سالها بر چهره اش مانده بود. برای کسانی در سن و سال من گذر سال یعنی بزرگتر شدن و برای کسانی در سن و سال او یعنی پیر شدن.
اون جملهisn't life strange از اینجا اومده: یکی از آهنگهای moody blues، یه کم دیگه اش اینه:
isn't life strange?
a turning of a page
a book without a light
unless with love we write.....
حدود دو هفته تا شروع کار آموزی وقت دارم....استراحتتتتتتتتتتتتت

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲

ISN'T LIFE STRANGE?!
گرفتم! امروز بعد از مدتها رفتم کانون و مدرکم را گرفتم، فکر کنم اصولا آخرین باری بود که آنجا می رفتم، گرچه از اون ساختمان خیلی هم خوشم نمیومد! فقط چیزهایی که آنجا یاد گرفتم ولحظات خوبی را که با دوستانم داشتم برام با ارزشند. باید اعتراف کنم که محیط آنجا را زیاد دوست نداشتم، از میان استادهام هم فقط یک نفر بود که یادم می ماند!
هری پاتر.... هری پاترررررررررررر
قبول نیست، من هری پاتر می خوام، نمی تونم صبر کنم تا ترجمه بشه! می خوام، می خوام، می خواممممممممممممم
دستهایم
نمی خوام همیشه یه چیزی را محکم توی دستهام نگه دارم، اگر این کار را بکنم دستهام آزاد نیستند، ذهنم هم آزاد نیست، مجبورم بخشی از ذهنم را متوجه دستهام کنم تا اون چیزی که توشونه از دست ندم، نه زندگی را اینطوری نمی خوام، می خوام دستهام آزاد باشند ، ذهنم هم همینطور، برای زندگی به آنها احتیاج دارم، شاید برای همینه که از اصرار یا خواهش بدم میاد، آره به همین دلیل با اینکه از بودن دوستام خوشحال می شم هیچ وقت ازشون نمی خوام که بمونن. اینجوری سبک تر زندگی می کنم، اونا هم همینطور.
تولد، تولد!!
چند روزیi که اینجا یکساله شده، من کمی گیجم دیر یادم اومد! ;)

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۲

آپارتمانت ، جایی است که در آن کتاب می خوانی و می تواند جایی را که کتابها در زندگی تو دارند به ما بگوید. شاید آنها دفاعی باشند که تو در برابر زندگی خارج گرفته ای یا خیالی هستند که جذبش شده ای، انگار جذب ما ده مخدر شده باشی و شاید به عکس، پلهای فراوا نی اند که به سوی دنیای خارج کشیده ای . به سوی دنیایی که آنچنان به آن جلب شده ای که به همت کتابها می خواهی آنرا افزون تر کنی و ابعاد گسترده تری به آن بدهی.
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

داشتیم حرف می زدیم، گفت اون ترم تو ترم سختی داشتی.....
یادم اومد، آره آره ترم سختی داشتم ولی خوبیش اینه که اون روزهای سخت تمام شدند و نتیجه بدی هم نداشتند......... بعد از فکر کردن درباره اون ترم سخت کمی احساس قدرت کردم.


NO ONE CAN ALWAYS BE STRONG!

هفته پیش درباره داوکینز و یکی از کتابهاش ، ژن خودخواه، مقاله ای در روزنامه همشهری خواندم، اول قسمتهایی از اون مقاله:
داوکینز در کتاب ژن خودخواه پیشنهاد کرد که حیات جانوران صرفا به خاطر حفظ و تکثیر ژن است. در سراسر کتاب با استفاده از یک تمثیل ماشین، به جانوران به عنوان ماشینهای بقای یکبار مصرف ژنها نگریسته می شود که درگیر رقابتی وحشیانه، بی رحمانه، استثمارگرانه و فریب کارانه ( چه شود!) برای بقا هستند...........
... فداکاری حقیقی وجود ندارد ، رفتار توسط ژنها و دقیقا برای منافع خودخواهانه آنها رمز گذاری می شود.برای مثال بسیاری از رفتارهای به ظاهر فداکارانه به نفع خویشاوندی است که ژن های همانندی دارد . این رفتار تکثیر آن ژن را تضمین می کند. بعید است که یک جانور رفتاری لز خود نشان دهد که بقای یک خویشاوند پیرتر را تضمین کند.ژن بیشتر به تضمین بقای خویشاوندی علاقه مند است که هنوز از نظر تولید مثلی فعال بوده و به این وسیله شانس بقای خویش را افزایش می دهد...........ژن به آن علت رفتار مادرانه را رمز گذاری می کند که انجام این کار تکثیر خودش را تضمین می کند.......
دوم:
بعد از خواندن مقاله ای که قسمتهاییش را براتون نوشتم این سوال برام پیش آمد که با این نظریه خودکشی را چه جوری می شه توجیه کرد؟ اصلا می شه توجیه کرد؟!

هفته پیش درباره داوکینز و یکی از کتابهاش ، ژن خودخواه، مقاله ای در روزنامه همشهری خواندم، اول قسمتهایی از اون مقاله:
داوکینز در کتاب ژن خودخواه پیشنهاد کرد که حیات جانوران صرفا به خاطر حفظ و تکثیر ژن است. در سراسر کتاب با استفاده از یک تمثیل ماشین، به جانوران به عنوان ماشینهای بقای یکبار مصرف ژنها نگریسته می شود که درگیر رقابتی وحشیانه، بی رحمانه، استثمارگرانه و فریب کارانه ( چه شود!) برای بقا هستند...........
... فداکاری حقیقی وجود ندارد ، رفتار توسط ژنها و دقیقا برای منافع خودخواهانه آنها رمز گذاری می شود.برای مثال بسیاری از رفتارهای به ظاهر فداکارانه به نفع خویشاوندی است که ژن های همانندی دارد . این رفتار تکثیر آن ژن را تضمین می کند. بعید است که یک جانور رفتاری لز خود نشان دهد که بقای یک خویشاوند پیرتر را تضمین کند.ژن بیشتر به تضمین بقای خویشاوندی علاقه مند است که هنوز از نظر تولید مثلی فعال بوده و به این وسیله شانس بقای خویش را افزایش می دهد...........ژن به آن علت رفتار مادرانه را رمز گذاری می کند که انجام این کار تکثیر خودش را تضمین می کند.......
دوم:
بعد از خواندن مقاله ای که قسمتهاییش را براتون نوشتم این سوال برام پیش آمد که با این نظریه خودکشی را چه جوری می شه توجیه کرد؟ اصلا می شه توجیه کرد؟!
دوستم: اون دو تا را نگاه کن، دلم برای فلانی می سوزه..........
من: اینطوری نمیشه قضاوت کرد، صحبت علف و بزی و این حرفهاست.....
دوستم: آخه در اکثر موارد بزی موقع علف خوردن نمی دونه چی دا ره می خوره، فقط خوشحاله که داره علف می خوره، همین!

دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲

یه خبرهاییه! از خوابگاه علوم پزشکی ( دانشگاه تهران) صدای داد و فریاد، سوت، کف زدن، هو و از این جور چیزها میاد.چه خبره؟؟؟؟
این چه وضعشه؟ هی آدم را از حس امتحانات پرت می کنند تو حس تابستان و دوباره برش می گردونن تو حس امتحانات! ا خوب آدم سرگیجه می گیره دیگه، حسهاش قاطی می شن!! من فکر می کنم تو همون حس تابستان بمونم بهتره، اونم چه تابستانی!

برای تنوع اگر خواستید کمی بخندین یا عصبانی بشین ( این کاملا به خودتون بستگی داره!) خبرهای تلویزیون دولتی ایران را گوش کنید ، بعدش بیاید روی اینترنت خبرها را بخوانید!!!

یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۲

FUZZY.....FUZZY!
فعلا به جای درس خواندن می شه با matlab کارهای خوب خوب انجام داد!
خشت اول گر نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج؟؟
فکر کنم این ضرب المثل یک اشکال فیزیکی داره، چون خشت اول را اگر کج بذاری دیوار به ثریا نمی رسه، یه جایی اون وسطها فرو می ریزه، بومممممممم!
امروز هم امتحانات برگزار نشد، اشتباه....این راهش نیست!
امروز هم امتحانات برگزار نشد، اشتباه....این راهش نیست!

شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۲

از نوارهای خودم خسته شده بودم، رفتم سراغ نوارهای قدیمی، bitles!
with a love like that you know you should be glad!
این خیلی با مزه است!
امروز صبح امتحان الکترونیک داشتیم، به خاطر اتفاقاتی که توی کوی افتاده بود حدس می زدم که دانشگاه شلوغ باشه ولی نمی دونستم دقیقا اوضاع چه جوریه. راهرو طبقه اول کاملا شلوغ بود ، موقعی که من رسیدم یک سری اونجا داشتند داد می زدند و هو می کردند. ما رفتیم سر جلسه امتحان، ( هنوز هم معتقدم که امتحان ندادن راه درست اعتراض نیست) توی کلاس بودیم که رئیس دانشکده و گروهی از بچه های مخالف امتحان آمدند تو، تقریبا با ما دعوا کردند که چرا اینجا هستین و چرا با عقیده بقیه مخالفین، اون موقع احساس کردم یه نفر جلوم وایساده می خواد داد بزنه مثل من فکر نمی کنی؟ برو بمیر!
این تمام ماجرا نبود، امتحان یکی از کلاسها که برگزار شد، به در کلاس کوبیدند ، سروصدا راه انداختند وخلاصه هر جوری بود جلو برگزاری امتحان را گرفتند......... شیشه یکی از بردها را درسته از جا درآوردند.... توی راهرو صدای آهنگ یار دبستانی با صدای بلند می آمد یادم اومد که من فقط یه یار دبیرستانی دارم که تا حالا هم انقدر بلند صداش نکردم نمی دونم شاید هم لازمه یار دبستانیشون را بلند صدا کنن، انقدر بلند که امکان برگزاری هیچ جور امتحانی تو کلاسهای اون راهرو کذایی نباشه! .......... خیلی بد که آدم در دانشگاه احساس امنیت نکنه......... راه حلش امتحان ندادن نیست، راه حلش داد زدن سر هم دانشگاهی به خاطر متفاوت رفتار کردن نیست....... گاهی انقدر اوضاع پیچیده می شه که فاصله بین درستی و نادرستی کم می شه، خیلی کم.......
پراکنده و نامربوط نوشتم؟ ! فعلا اوضاع اینجوره....
اخبار کوی و امیر آباد را که دنبال می کنم نگران می شم، مثل اینکه روزهای سختی خواهیم داشت، خدا به خیر کنه، به خیر!
درست شد، درست شد! هورااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!
من امروز می نویسم، بعد از کمی هوا خوری!

چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۲

فعلا کامپیوتر ندارم، مریض شده بیچاره!

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲

فرض کن استاد یک ترم سر کلاس درباره الکترونیک صحبت کرده باشه ولی الکترونیک درس نداده باشه ( چه شود!!!) بعد ترم که تمام شد یادت بیاد که سر امتحان قرار نیست درباره الکترونیک بنویسی ، باید مسئله الکترونیک حل کنی!!!!
آخی! دلم برای کسی که قراره اشکالات الکترونیک ما را رفع کنه می سوزه، آخی....طفلکی!!!
چی شده؟ دقیقا نمی دونم، چند وقتی است که تقریبا نمی نویسم ، فقط گاهی چند خطی برای خودم می نویسم که آن هم نسبت به گذشته خیلی کمتر شده، این روزها بیشتر می خوانم، بهتره بگم زیاد می خوانم، کتاب، مقاله، درس، خبر، وب لاگ، روزنامه و یادداشتهای چند ماه اخیر خودم .اشتباه نکن خسته یا افسرده نیستم،نه مشکل این نیست!
این چند ماه روزهای عجیبی داشتم، هم خوب هم بد، مثل زندگی، اما موضوع این هم نیست. موضوع هرچه که هست محیط اطراف، دوستانم و یک "تو" تاثیر زیادی بر شرایط فعلی داشتند شرایط فعلی چیه؟ سکوت، سکوت خفه کننده و زیاد از حد، حرف نزدن.... این آخری خیلی اشتباهه، گاهی جدا باید با دوستان حرف زد . گاهی حرف نمی زنی انقدر که کلمات ناگفته سنگینت می کنند و آنوقت همانجا می مانند و تا حد خفگی آزارت می دهند و نتیجه آن هم چیزی جز سکوت نیست، سکوتی آزار دهنده برای خودت و دوستانت. فعلا همین!

شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۲

خواندن یعنی : چیزی آنجاست، چیزی که از نوشته ساخته شده، یک شیء سخت، مادی ، که نمی شود عوضش کرد، و از ورای این چیز می شود با چیز دیگری ارتباط برقرار کرد، چیزی که به دنیای غیر مادی تعلق دارد، نامرئی است. فقط به فکر می آید و به خیال. و یا شاید چون زمانی وجود داشته و دیگر نیست ، چون مال گذشته است و در دنیای مردگان گم شده ، درک نکردنی و ناپیداست.
- یا بهتر بگوییم، چون هنوز وجود ندارد. چیزی است که مراد یک هوس و هراس است، ممکن و ناممکن است، خواندن رفتن به دیدار چیزی است که دارد به وجود می آید و هیچ کس نمی داند چه از آب در می آید....
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۲

دیشب:
یک جمع صمیمی، شوخی، خنده، باد، مهتاب و :
Another man is what you'll see
who looks like you, looks like me
but yet somehow he will not be the same........

صبح:
همون جمع گرم و مهربون، جاده چالوس، هوای خنک، باد، صدای آب ولحظات زیبایی که میشه کلی ازشون لذت برد.:)
مشغول خواندن یکی دیگه از کتابهای کالوینو هستم، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، وقتی کتاب را شروع می کنی از همان صفحات اول نویسنده دائم روی حضور خودش تاکید میکنه، طوریکه احساس می کنی از پشت تمام کلمات برات دست تکان می ده ، گاهی هم اون دو رو برها بالا و پایین می پره! شروع جالبیه.
خوش گذشت، خیلیییییییییییییییییی:)
می خوام براتون بنویسم، ولی هروقت برگشتم خونه!

پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۲

دو تا سوال مهم هست که آدما از خودشون می پرسن:
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
یه سوال مهم دیگه هم هست که اهمیتش از اون دوتای اولی کمتر نیست:
به کجا می روم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیشب شادی کوچولو را برده بودیم بیرون، موقع قدم زدن محو تماشای آسمون بود، دست منو کشید گفت:" من می خوام برم اون بالا " بعد ماه را نشونم داد گفت: " می خوام دستم به ماه برسه!"

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲

قبول نیست، مثل اینکه چشمهام منو لو می دن، فکر کنم باید یک عینک آفتابی نو بخرم!

گفت: تقصیر خودم بود.
گفتم: خوب باهاش صحبت کن، براش توضیح بده.
گفت: ا آخه اون پسره، اون باید بیاد منت کشی !
گفتم: ولی مگر نمی گی خودت اشتباه کردی؟!
گفت: همین که گفتم، اون باید.....!
داشتم فکر می کردم، ا اینجوریاست؟!!!!
THERE'S SOMETHING MISSING!
آدمهای نزدیک و عزیز نگاههاشون تلخ و خسته است، نگاههای بقیه هم سرد و یخ زده است. نگاه گرم ، مهربان و شاد، آنم آرزوست!

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲

شب امتحان! :(( ....
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

یه نفر خوب یادشه این شعر را با هم کجا کشف کردیم.;)
مهندس!
فکر می کنی چه حسی بهت دست می ده وقتی موقع درس خواندن متوجه بشی که بوی سوختگی میاد و بعد که دنبال منبعش گشتی ببینی به جای لامپ 60 وات لامپ 100 توی چراغ مطالعه گذاشتی و بیچاره داره می سوزه؟!


شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۲

LOST IN MY THOUGHTS
من اشتباه کردم که شروع کردم؟ چند ماه؟ چند روز؟ چقدر باید طول بکشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعداز ظهر سر درد وحشتناکی داشتم و به همین خاطر نیم ساعت زودتر از کلاس الکترونیک بیرون اومدم، فقط می خواستم زودتر برسم خونه، توی تاکسی نشسته بودم که دو تا راننده تاکسی دعواشون شد.. منظره دعوا تقریبا روبروی من بود، همه چیزر ا کامل دیدم و شنیدم، از سر حرص و کاملا عصبی همدیگر را می زدند، به هم فحشهایی دادند که ..... از دعوا متنفرم، از صدای بلنذ می ترسم.......بعد از دعوا ماشین راه افتاد، در طول راه تمام صحبتهای مسافران و راننده درباره دعوا بود، یکی می گفت :" اون لاغره را دیدی؟ از قیافه اش معلوم بود که اهل عمله!" ( این یکی از جمله هایی بود که بعد از چند لحظه فکر کردن تازه فهمیدم یعنی چی!) یکی دیگه گفت: " خجالت نمی کشن اینا! حالا ما هیچی، این خانوم از اول ماجرا تو ماشین بود همه چیز را دید و شنید ، این درست نیست." ( منظورش از این خانوم من بودم!) نفر بعدی هم گفت:" می خوان مست کنن؟ خوب برن تو خونه هاشون، خیابون که جای بد مستی نیست!" خلاصه همینطور بحثها ادامه داشت، تنها کسی که توی بحثها شرکت نکرد من بودم، سرم داشت منفجر می شد و تو فکرهای خودم بودم، داشتم فکر می کردم خاک بر سر جامعه ای که توش دو نفر سر 300 تا تک تومانی اینطوری همدیگر ا می زنند و به هم فحش می دهند. اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲

خوبیش اینه که بعد از باران هوا صاف می شه!
امروز بارانی بود، هوا نه ، من!

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲

دیروز بعدازظهر تو قلعه مون نشسته بودم ، قلعه ما یکی از نیمکتهای دانشکده است ! جای ساکت و قشنگیه، داشتم چیزی میخوندم که چند تا از دخترهای دانشکده اومدن و کنارم نشستن، کارشون کاملا ناگهانی بود، نفر اول شونه به شونه من نشست و تقریبا منو کمی هل داد! اول فکر کردم شاید از دست استادی ، حل تمرینی کسی فرار کردند و برای اینکه دیده نشن دویدند اونجا ولی بعد از اینکه جمعشون کامل شد شروع کردند به گفتن و خندیدن، اونم بلند بلند! کمی جابجا شدم و نگاهشون کردم شاید متوجه بشن که من داشتم اینجا درس می خوندم مثلا، بعد یکیشون گفت " ا بچه ها این اینجا داشت درس می خوند..." پیش خودم گفتم آخیش بالاخره یکی نکته را گرفت! فکر کردم الان یا می رن یا حداقل سرو صداشون کم می شه ولی اشتباه می کردم، صداشون بلند تر هم شد، انگار نه انگار که من وجود خارجی دارم! خیلی عصبانی شدم، دلم می خواست سرشون داد بزنم این بود که وسائلم را جمع کردم و از اونجا رفتم.
می دونی چی ناراحتم میکنه؟ یا بهتره بگم آزارم میده؟ چرا آدمهای به این سن چیزی درباره حریم شخصی افراد نمی دونن؟ تازه اگر بگیم دریک جامعه شلوغ وپر جمعیت مثل ما حریم شخصی معنی خودش را از دست داده، حق و حقوق افراد چی؟ اگر هیچ جای دانشکده جا نبود که بنشینند حداقل می تونستن کمی آرام تر صحبت کنند!

جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۲

if you understand something in just one way, then you don't functionally understand it at all.
هیچ وقت انقدر خوش شانس نیستیم که ازدو روش استنتاج مختلف به نتایج مشابهی برسیم.
پیچ امین الدوله! این اسم عجیبی برای یک گیاه نیست؟!



پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲



میدونی چقدر کیف داره وقتی بعد از 5 ماه بری شنا و یهو بپری تو آب ؟ بعدش هم چند بار عرض استخر را بری و بیای و کلی تو آب ورجه ورجه کنی؟ تا حالا رو آب دراز کشیدی و از آرامش و خنکی آب لذت بردی؟
شنا ورزش لذت بخشیه، خیلیییییییییییییییی ......
کنار فعالیتهای فکری به ورزش احتیاج داریم ، در واقع باید بین فعالیتهای فکری و فیزیکی تعادل برقرار باشه. همیشه موقعی که ورزش می کنم شادترم!
DON CAMILLO!

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۲

از وب لاگ دلتنگستان:
.................آقاي پوشالي خيلي راحت خوشحال مي شود، نه نيازي به بحثهاي عميق فلسفي دارد، نه راهکاري براي مشکلات سياسي احتياج دارد و نه نگران تئوريهاي اجتماعی دنياست. او شايد براي پيشرفت جامعه ء‌ خودش ارزشهاي بزرگي دارد؛ اما براي خوشبختي خودش - درست مثل من و شما و همه ء‌ آدمهاي دنيا- فقط و فقط به آنهايي که دوستش دارند احتياج دارد،‌ فقط خودش اين را نمي داند.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲

قلب......... قلب همونیه که در سینه می تپه، قلب........ قلب همونیه که خیلی مهمه........کاش قلب مهربونش منظم بزنه.........

بستنی
امروز ساعت نهار با دو تا از دوستان تصمیم گرفتیم بریم از اون بستنی قیفیهای خنده دار با ارتفاع دو متر بخوریم، رفتیم نزدیک دانشگاه ولی چون با اون بستنیها هیچ جور نمی شد طرف دانشگاه بریم پیچیدیم تو یکی از کوچه های اطراف و یکبار طول کوچه را رفتیم و برگشتیم تا ارتفاع بستنیهامون به حد قابل قبولی برسه و بتونیم برگردیم دانشگاه!!!! اولش فکر کردیم این بستنیها مخصوص بچه هاست ولی بعد از اینکه بستنیهای کذایی تمام شدند به این نتیجه رسیدیم که اگر به فرض یه بچه بخواد یکی از این بستنیها را بخوره قبل از اینکه بستنی تموم بشه یا یخ زده یا خفه شده!!!!


کیک پانسمان شده!
1- اگر خواستید کیک بخورید دقت کنید که اندازه اش دو بربر اشتهای شما نباشه.
2- حالا گیریم اندازه اش دو برابر بود ، لا اقل کاغذش را طوری باز کنید که بعد از خوردن بشه بقیه اش را توی اون برگردوند و در کیف گذاشت.
3- اگر هیچ کدوم از مراحل قبل را انجام ندادید در انتخاب دوست دقت کنید تا دوستتون انقدر آینده نگر باشه که گاهی ته کیفش یک پلاستیک پیدا بشه.( ترجیحا به خانوم پرستار بعد از این نباشه!!! ;) )
اگر هیچ کدوم از کارهای بالا را انجام ندید دوستتتون هم بهارنارنج بود نتیجه این میشه که از توی کیفش یک چسب پانسمان در میاره و کاغذ کیک را پانسمان می کنه ، دیگه از من گفتن بود!!!
طفلکی کیکه انقدر قیافه اش خنده داره!!!

دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۲


فکر می کردم خیلی گردوخاک روش را گرفته انقدر که به این راحتیها پاک نمیشه ولی این فقط یک سد ذهنی بود که خودم ساخته بودم و می ترسیدم ازش رد بشم، از بعدازظهر شروع به گردگیری کردم، کم کم داره پاک میشه، خوشحالم!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
فکر می کردم خیلی گردوخاک روش را گرفته انقدر که به این راحتیها پاک نمیشه ولی این فقط یک سد ذهنی بود که خودم ساخته بودم و می ترسیدم ازش رد بشم، از بعدازظهر شروع به گردگیری کردم، کم کم داره پاک میشه، خوشحالم!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
نمیدونم استاد کنترل فازی ما ممکنه چه حسی بهش ست بده وقتی بفهمه که دوست من سر کلاسش به این نتیجه رسیده که کار با فازی شبیه آشپزیه!!!!!;)
خیلی وقته که چیزی که بشه بهش گفت نوشته ننوشتم، نه برای خودم نه برای شما.....

یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲

FUZZIFICATION!!
- دلم می خواست......
- مگه مهمه؟
- آره!
- کی گفته هرچی دلت خواست باید اتفاق بیفته؟
- هیچ کس؟
- پس چی؟
- هیچی.....!
NO COMMENT!
دیروز، میدان هفت تیر، ساعت 3:40 بعد از ظهر:
پلیس مشغول چرخاندن عده ای به جرم مشروب خواری و....* در شهر بود!

*سوار تاکسی بودم و بقیه اتهامات را نشنیدم!

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲

JUVE!
چرا نیستی؟ کجایی؟
من خوب می شم!
همیشه همینطوریه، یه نقطه پیک داره و بعدش اوضاع بهتر می شه.

قضاوت!
ما آدما عادت داریم زود قضاوت کنیم، بر اساس قضاوتهامون نتیجه گیری کنیم ورفتارمون با دیگران را بر اساس آنها تغییر بدهیم، شدیدا معتقدم که این کار اشتباهه، خیلییییییییییییی
show must go on on on on onnnnnnnnnnnnnnnnnnnn
این جمله ای که این پایین از همیلتون نوشتم خود خواهانه نیست؟
یکبار بهش گفتم frinds will be friends حتی اگر.......
ولی حالا دیگه مطمئن نیستم........

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲

روز خوبی نداشتم......
On earth there is nothing great but man; in man there is nothing great but mind.

William Hamilton
--Lectures on Metaphysics and Logic

با اجازه گروه یک لحظه فلسفه!
متولد شدم!
دیروز کلی کتاب و امروز هم بهار نارنج و بستنی شکلاتی!
از همتون ممنونم:)
همین است دیگر
زاهد پیر به سنگش تکیه داد
و آماده هزاران سال بعدی شد
که باید به تنهایی با خدایش حرف می زد
(( خدایا.... همیشه همینطور است!
پیرمردان یا جوانان با آن چشمان درخشان
همه مثل هم هستند
همیشه آسانتر است که به آنها چرند و پرند بفروشی
تا حقیقت را به آنها بگویی!))
شل سیلور استاین ، باغ وحش رویایی

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲

اولین کادو تولد، اونم دو شب قبل از تولد! آی مزه می ده!!!!!!!!! D:
نتیجه هرچی که باشه یه جوری باهاش کنار میای، چاره ای نداری، این انتظاره که آدم را اذیت می کنه......

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲

Dream, when you're feeling blue
Dream, that's the thing to do
Just watch the smoke rings in the air
You'll find your share of memories there

So dream when the day is through
Dream, and they might come true
Things are never as bad as they seem
So dream, dream, dream

Frank Sinatra, Dream
چشمانش
روبرویم نشسته بود ، داشت با حرارت با من صحبت می کرد، به چشمهاش نگاه کردم، زیبا، شاد، پر شوق و شور، چیزی متفاوت در چشمانش بود، ذوق کودکانه، شادی ، ازجنسی که در دنیای آدم بزرگهاپیدا نمی شود. خیلی وقت است که دیگر از این چشمها در دنیای آدم بزرگها ندیدم....... کاش هیچ وقت چشمانش بزرگ نشوند.......

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲

یه مریم امتحان زده، یه مریم موج زده!
امتحان اصلا چیز خوبی نیست!!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲

فرار
امروز از صبح داشتم فرار می کردم، از جمع دوستانم، از چشمهای بعضیهاشون، از سروصدا، از خودم، از تو، از همه جا و همه چیز...... روز عجیب و غریبی داشتم، تنها اتفاق مفید امروز کلاس منطق فازی بود، از درس دادن استاد لذت بردم.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲

COMPACT LIFE
میدان... چهار فصل....امواج.....ابریشمیان....ویوالدی....... نه نه این دوتای آخر هیچ شباهتی به هم ندارند حتی هیچ ربطی هم ندارند!
میدان، امواج و چهارفصل!
خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدم که مطالعه بعضی درسها همراه با نوع خاصی موسیقی مفیده، چهارفصل ویوالدی با الکترونیک 1 و الکترومغناطیس خوب جواب داده بود امیدوام با میدان و امواج هم جواب بده!!!

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۲

هوای صاف، آسمان آبیییییییییی
Thinking of………!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۲

یار دبیرستانی، یار دبیرستانیییییییییییییییییییییییییییییییی..............
بالاخره خواندن فاوست تمام شد!
دیروز به این نتیجه رسیدم که اگر این کوچولوی شاد چند هفته دیگه هم ایران بمونه من می تونم بعدش یه کتاب در باره ماجراهای خودم و این کوچولو بنویسم! دیشب موقع خواب گفت فقط در صورتی می خوابه که من پیشش باشم و براش قصه بگم، من هم مجبور شدم قبول کنم! تازه وقتی قبول کردم یادم اومد که در عمرم همچین کاری نکردم و هرچی ذهنم را گشتم هیچ قصه کودکانه ای پیدا نکردم، در واقع مشکل اصلی همین بود! بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که از قصه های کودکی فقط سه شخصیت یادمه، شنگول، منگول و حبه انگور منتها مشکل بعدی این بود که تنها سایه ای از داستان در ذهنم بود در نتیجه مجبور شدم با این سه شخصیت یه داستان بسازم ، (فکر کنم داستانی که ساختم به داستان اصلی زیاد ربطی نداشت!). اولش فکر می کردم که با همان داستان عجیب و غریب شادی کوچولو می خوابه و همه چیز به خوبی تمام می شه ولی اشتباه می کردم ، پرت و پلاهای من که تمام شد دیدم هنوز با چشمهای کاملا باز و سرحال داره منو نگاه می کنه، یه قصه دیگه.....!!!!!!!
جدی جدی کار داشت مشکل می شد ، اون داستان اولی را هم به زور ساخته بودم و حالا باید یکی دیگه سر هم می کردم. ایندفعه یاد یکی از کتابهای شادی افتادم، روز اول که وارد شدن تمام عروسکها و کتابهاش را به من نشون داده بود، کتاب آلمانی بود و مصور، من فقط عکسهاشو دیده بودم، سریع از روی اونا یک داستان دیگه جور کردم و کلی امیدواربودم که کار به سومی نکشه و خوش بختانه این اتفاق نیفتاد. داستان دوم که تمام شد، چشمهاش سنگین بود و خواب، کمی صبر کردم، کاملا خوابیده بود!
بچه ها شیرینند و بامزه ولی دوستی باهاشون مشکلات خاص خودشو داره!!