این یک تبلیغ واقعیه!
یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۲
بعضی از آدمها اینگونه اند: تا وقتی بچه هستند با اسباب بازیهاشون بازی می کنند، بزرگ که شدند اسباب بازیها را می ذارند کنار با بقیه آدمها بازی می کنند.!این وسط یک نکته را فراموش کردند ، آدمها وسیله بازی نیستند، زندگی هم زمین بازی دوره کودکی نیست.
فقط اگر کمی آدمها می دونستند که چگونه با هم رفتار کنند دنیا خیلی جای بهتری بود!
فقط اگر کمی آدمها می دونستند که چگونه با هم رفتار کنند دنیا خیلی جای بهتری بود!
شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۲
این دو جمله از فیلم های سه رنگ یادم مانده، اولیش از فیلم قرمز است و دومی از آبی:
People are not bad , they may become weak sometimes….
No love, no friends, they are all traps!
موقعی که فیلم نامه را می خواندم با اولی موافق بودم ولی حالا دیگه مطمئن نیستم. جمله دوم را کلا قبول ندارم، تازه اگر هم کسی این جمله را قبول داشته باشه فکر نکنم بتونه انکار کنه که آدمها گاهی اوقات به trap احتیاج دارند!
People are not bad , they may become weak sometimes….
No love, no friends, they are all traps!
موقعی که فیلم نامه را می خواندم با اولی موافق بودم ولی حالا دیگه مطمئن نیستم. جمله دوم را کلا قبول ندارم، تازه اگر هم کسی این جمله را قبول داشته باشه فکر نکنم بتونه انکار کنه که آدمها گاهی اوقات به trap احتیاج دارند!
پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۲
Hogwarts school of witchcraft and wizardry
چند روزیه دارم با هری مذاکره می کنم که منو ببره هاگوارتز ، گوش نمی کنه که، می گه همون KNT خودتون بیشتر خوش می گذره! صبر کن تابستون تموم بشه برگرد مدرسه خودتون!!! فعلا که هری پیش منه، اینطوری که پیش می ره فکر کنم یک هفته دیگه هم اینجا باشه. : )
برای توصیف فیلم سیزدهمین جنگجو یک کلمه بیشتر نمی شه گفت:
DISGUSTING!
بابت توصیف انگلیسی معذرت می خوام، آخه فیلم زبان اصلی بود!
چند روزیه دارم با هری مذاکره می کنم که منو ببره هاگوارتز ، گوش نمی کنه که، می گه همون KNT خودتون بیشتر خوش می گذره! صبر کن تابستون تموم بشه برگرد مدرسه خودتون!!! فعلا که هری پیش منه، اینطوری که پیش می ره فکر کنم یک هفته دیگه هم اینجا باشه. : )
برای توصیف فیلم سیزدهمین جنگجو یک کلمه بیشتر نمی شه گفت:
DISGUSTING!
بابت توصیف انگلیسی معذرت می خوام، آخه فیلم زبان اصلی بود!
شراکت!
چیزهای زیادی هستند که با دوستان تقسیم می کنیم، احساسات و لحظات زیادی هستند که با آنها شریک می شویم. شراکت یکی از جنبه های زیبای دوستی است ولی بعضی احساسات و لحظه ها هستند که نمی توان در آنها شریک شد. گاهی اوقات خیلی ساده نمی خواهی تقسیم کنی ، هیچ چیز را ، حتی کلماتت را. می خواهی فقط خودت باشی ، تنهای تنها ، دور از تمام احوالپرسیها و نگاههای دوستانه......
چیزهای زیادی هستند که با دوستان تقسیم می کنیم، احساسات و لحظات زیادی هستند که با آنها شریک می شویم. شراکت یکی از جنبه های زیبای دوستی است ولی بعضی احساسات و لحظه ها هستند که نمی توان در آنها شریک شد. گاهی اوقات خیلی ساده نمی خواهی تقسیم کنی ، هیچ چیز را ، حتی کلماتت را. می خواهی فقط خودت باشی ، تنهای تنها ، دور از تمام احوالپرسیها و نگاههای دوستانه......
چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲
Decoder
Decoding کار مهمیه، چند وقته کشف کردم که decoder من درست کار نمی کنه، گاهی با حرفهام بقیه را می رنجانم ، از کلمات برای بیان منظورم خوب و کامل استفاده نمی کنم و این باعث می شه دیگران منظورم را بد بفهمند و دچار سوء تفاهم بشن. این مشکل با فکر کردن کمتر می شه، اگر قبل از حرف زدن بیشتر فکر کنم و کلمات را با دقت بیشتری انتخاب کنم کمتر دیگران را می رنجانم.
Decoding کار مهمیه، چند وقته کشف کردم که decoder من درست کار نمی کنه، گاهی با حرفهام بقیه را می رنجانم ، از کلمات برای بیان منظورم خوب و کامل استفاده نمی کنم و این باعث می شه دیگران منظورم را بد بفهمند و دچار سوء تفاهم بشن. این مشکل با فکر کردن کمتر می شه، اگر قبل از حرف زدن بیشتر فکر کنم و کلمات را با دقت بیشتری انتخاب کنم کمتر دیگران را می رنجانم.
دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۲
یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲
شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲
گرفتم! امروز بعد از مدتها رفتم کانون و مدرکم را گرفتم، فکر کنم اصولا آخرین باری بود که آنجا می رفتم، گرچه از اون ساختمان خیلی هم خوشم نمیومد! فقط چیزهایی که آنجا یاد گرفتم ولحظات خوبی را که با دوستانم داشتم برام با ارزشند. باید اعتراف کنم که محیط آنجا را زیاد دوست نداشتم، از میان استادهام هم فقط یک نفر بود که یادم می ماند!
دستهایم
نمی خوام همیشه یه چیزی را محکم توی دستهام نگه دارم، اگر این کار را بکنم دستهام آزاد نیستند، ذهنم هم آزاد نیست، مجبورم بخشی از ذهنم را متوجه دستهام کنم تا اون چیزی که توشونه از دست ندم، نه زندگی را اینطوری نمی خوام، می خوام دستهام آزاد باشند ، ذهنم هم همینطور، برای زندگی به آنها احتیاج دارم، شاید برای همینه که از اصرار یا خواهش بدم میاد، آره به همین دلیل با اینکه از بودن دوستام خوشحال می شم هیچ وقت ازشون نمی خوام که بمونن. اینجوری سبک تر زندگی می کنم، اونا هم همینطور.
نمی خوام همیشه یه چیزی را محکم توی دستهام نگه دارم، اگر این کار را بکنم دستهام آزاد نیستند، ذهنم هم آزاد نیست، مجبورم بخشی از ذهنم را متوجه دستهام کنم تا اون چیزی که توشونه از دست ندم، نه زندگی را اینطوری نمی خوام، می خوام دستهام آزاد باشند ، ذهنم هم همینطور، برای زندگی به آنها احتیاج دارم، شاید برای همینه که از اصرار یا خواهش بدم میاد، آره به همین دلیل با اینکه از بودن دوستام خوشحال می شم هیچ وقت ازشون نمی خوام که بمونن. اینجوری سبک تر زندگی می کنم، اونا هم همینطور.
پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۲
آپارتمانت ، جایی است که در آن کتاب می خوانی و می تواند جایی را که کتابها در زندگی تو دارند به ما بگوید. شاید آنها دفاعی باشند که تو در برابر زندگی خارج گرفته ای یا خیالی هستند که جذبش شده ای، انگار جذب ما ده مخدر شده باشی و شاید به عکس، پلهای فراوا نی اند که به سوی دنیای خارج کشیده ای . به سوی دنیایی که آنچنان به آن جلب شده ای که به همت کتابها می خواهی آنرا افزون تر کنی و ابعاد گسترده تری به آن بدهی.
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو
چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲
هفته پیش درباره داوکینز و یکی از کتابهاش ، ژن خودخواه، مقاله ای در روزنامه همشهری خواندم، اول قسمتهایی از اون مقاله:
داوکینز در کتاب ژن خودخواه پیشنهاد کرد که حیات جانوران صرفا به خاطر حفظ و تکثیر ژن است. در سراسر کتاب با استفاده از یک تمثیل ماشین، به جانوران به عنوان ماشینهای بقای یکبار مصرف ژنها نگریسته می شود که درگیر رقابتی وحشیانه، بی رحمانه، استثمارگرانه و فریب کارانه ( چه شود!) برای بقا هستند...........
... فداکاری حقیقی وجود ندارد ، رفتار توسط ژنها و دقیقا برای منافع خودخواهانه آنها رمز گذاری می شود.برای مثال بسیاری از رفتارهای به ظاهر فداکارانه به نفع خویشاوندی است که ژن های همانندی دارد . این رفتار تکثیر آن ژن را تضمین می کند. بعید است که یک جانور رفتاری لز خود نشان دهد که بقای یک خویشاوند پیرتر را تضمین کند.ژن بیشتر به تضمین بقای خویشاوندی علاقه مند است که هنوز از نظر تولید مثلی فعال بوده و به این وسیله شانس بقای خویش را افزایش می دهد...........ژن به آن علت رفتار مادرانه را رمز گذاری می کند که انجام این کار تکثیر خودش را تضمین می کند.......
دوم:
بعد از خواندن مقاله ای که قسمتهاییش را براتون نوشتم این سوال برام پیش آمد که با این نظریه خودکشی را چه جوری می شه توجیه کرد؟ اصلا می شه توجیه کرد؟!
هفته پیش درباره داوکینز و یکی از کتابهاش ، ژن خودخواه، مقاله ای در روزنامه همشهری خواندم، اول قسمتهایی از اون مقاله:
داوکینز در کتاب ژن خودخواه پیشنهاد کرد که حیات جانوران صرفا به خاطر حفظ و تکثیر ژن است. در سراسر کتاب با استفاده از یک تمثیل ماشین، به جانوران به عنوان ماشینهای بقای یکبار مصرف ژنها نگریسته می شود که درگیر رقابتی وحشیانه، بی رحمانه، استثمارگرانه و فریب کارانه ( چه شود!) برای بقا هستند...........
... فداکاری حقیقی وجود ندارد ، رفتار توسط ژنها و دقیقا برای منافع خودخواهانه آنها رمز گذاری می شود.برای مثال بسیاری از رفتارهای به ظاهر فداکارانه به نفع خویشاوندی است که ژن های همانندی دارد . این رفتار تکثیر آن ژن را تضمین می کند. بعید است که یک جانور رفتاری لز خود نشان دهد که بقای یک خویشاوند پیرتر را تضمین کند.ژن بیشتر به تضمین بقای خویشاوندی علاقه مند است که هنوز از نظر تولید مثلی فعال بوده و به این وسیله شانس بقای خویش را افزایش می دهد...........ژن به آن علت رفتار مادرانه را رمز گذاری می کند که انجام این کار تکثیر خودش را تضمین می کند.......
دوم:
بعد از خواندن مقاله ای که قسمتهاییش را براتون نوشتم این سوال برام پیش آمد که با این نظریه خودکشی را چه جوری می شه توجیه کرد؟ اصلا می شه توجیه کرد؟!
دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲
این چه وضعشه؟ هی آدم را از حس امتحانات پرت می کنند تو حس تابستان و دوباره برش می گردونن تو حس امتحانات! ا خوب آدم سرگیجه می گیره دیگه، حسهاش قاطی می شن!! من فکر می کنم تو همون حس تابستان بمونم بهتره، اونم چه تابستانی!
برای تنوع اگر خواستید کمی بخندین یا عصبانی بشین ( این کاملا به خودتون بستگی داره!) خبرهای تلویزیون دولتی ایران را گوش کنید ، بعدش بیاید روی اینترنت خبرها را بخوانید!!!
برای تنوع اگر خواستید کمی بخندین یا عصبانی بشین ( این کاملا به خودتون بستگی داره!) خبرهای تلویزیون دولتی ایران را گوش کنید ، بعدش بیاید روی اینترنت خبرها را بخوانید!!!
یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۲
شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۲
امروز صبح امتحان الکترونیک داشتیم، به خاطر اتفاقاتی که توی کوی افتاده بود حدس می زدم که دانشگاه شلوغ باشه ولی نمی دونستم دقیقا اوضاع چه جوریه. راهرو طبقه اول کاملا شلوغ بود ، موقعی که من رسیدم یک سری اونجا داشتند داد می زدند و هو می کردند. ما رفتیم سر جلسه امتحان، ( هنوز هم معتقدم که امتحان ندادن راه درست اعتراض نیست) توی کلاس بودیم که رئیس دانشکده و گروهی از بچه های مخالف امتحان آمدند تو، تقریبا با ما دعوا کردند که چرا اینجا هستین و چرا با عقیده بقیه مخالفین، اون موقع احساس کردم یه نفر جلوم وایساده می خواد داد بزنه مثل من فکر نمی کنی؟ برو بمیر!
این تمام ماجرا نبود، امتحان یکی از کلاسها که برگزار شد، به در کلاس کوبیدند ، سروصدا راه انداختند وخلاصه هر جوری بود جلو برگزاری امتحان را گرفتند......... شیشه یکی از بردها را درسته از جا درآوردند.... توی راهرو صدای آهنگ یار دبستانی با صدای بلند می آمد یادم اومد که من فقط یه یار دبیرستانی دارم که تا حالا هم انقدر بلند صداش نکردم نمی دونم شاید هم لازمه یار دبستانیشون را بلند صدا کنن، انقدر بلند که امکان برگزاری هیچ جور امتحانی تو کلاسهای اون راهرو کذایی نباشه! .......... خیلی بد که آدم در دانشگاه احساس امنیت نکنه......... راه حلش امتحان ندادن نیست، راه حلش داد زدن سر هم دانشگاهی به خاطر متفاوت رفتار کردن نیست....... گاهی انقدر اوضاع پیچیده می شه که فاصله بین درستی و نادرستی کم می شه، خیلی کم.......
پراکنده و نامربوط نوشتم؟ ! فعلا اوضاع اینجوره....
اخبار کوی و امیر آباد را که دنبال می کنم نگران می شم، مثل اینکه روزهای سختی خواهیم داشت، خدا به خیر کنه، به خیر!
این تمام ماجرا نبود، امتحان یکی از کلاسها که برگزار شد، به در کلاس کوبیدند ، سروصدا راه انداختند وخلاصه هر جوری بود جلو برگزاری امتحان را گرفتند......... شیشه یکی از بردها را درسته از جا درآوردند.... توی راهرو صدای آهنگ یار دبستانی با صدای بلند می آمد یادم اومد که من فقط یه یار دبیرستانی دارم که تا حالا هم انقدر بلند صداش نکردم نمی دونم شاید هم لازمه یار دبستانیشون را بلند صدا کنن، انقدر بلند که امکان برگزاری هیچ جور امتحانی تو کلاسهای اون راهرو کذایی نباشه! .......... خیلی بد که آدم در دانشگاه احساس امنیت نکنه......... راه حلش امتحان ندادن نیست، راه حلش داد زدن سر هم دانشگاهی به خاطر متفاوت رفتار کردن نیست....... گاهی انقدر اوضاع پیچیده می شه که فاصله بین درستی و نادرستی کم می شه، خیلی کم.......
پراکنده و نامربوط نوشتم؟ ! فعلا اوضاع اینجوره....
اخبار کوی و امیر آباد را که دنبال می کنم نگران می شم، مثل اینکه روزهای سختی خواهیم داشت، خدا به خیر کنه، به خیر!
چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۲
دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲
چی شده؟ دقیقا نمی دونم، چند وقتی است که تقریبا نمی نویسم ، فقط گاهی چند خطی برای خودم می نویسم که آن هم نسبت به گذشته خیلی کمتر شده، این روزها بیشتر می خوانم، بهتره بگم زیاد می خوانم، کتاب، مقاله، درس، خبر، وب لاگ، روزنامه و یادداشتهای چند ماه اخیر خودم .اشتباه نکن خسته یا افسرده نیستم،نه مشکل این نیست!
این چند ماه روزهای عجیبی داشتم، هم خوب هم بد، مثل زندگی، اما موضوع این هم نیست. موضوع هرچه که هست محیط اطراف، دوستانم و یک "تو" تاثیر زیادی بر شرایط فعلی داشتند شرایط فعلی چیه؟ سکوت، سکوت خفه کننده و زیاد از حد، حرف نزدن.... این آخری خیلی اشتباهه، گاهی جدا باید با دوستان حرف زد . گاهی حرف نمی زنی انقدر که کلمات ناگفته سنگینت می کنند و آنوقت همانجا می مانند و تا حد خفگی آزارت می دهند و نتیجه آن هم چیزی جز سکوت نیست، سکوتی آزار دهنده برای خودت و دوستانت. فعلا همین!
این چند ماه روزهای عجیبی داشتم، هم خوب هم بد، مثل زندگی، اما موضوع این هم نیست. موضوع هرچه که هست محیط اطراف، دوستانم و یک "تو" تاثیر زیادی بر شرایط فعلی داشتند شرایط فعلی چیه؟ سکوت، سکوت خفه کننده و زیاد از حد، حرف نزدن.... این آخری خیلی اشتباهه، گاهی جدا باید با دوستان حرف زد . گاهی حرف نمی زنی انقدر که کلمات ناگفته سنگینت می کنند و آنوقت همانجا می مانند و تا حد خفگی آزارت می دهند و نتیجه آن هم چیزی جز سکوت نیست، سکوتی آزار دهنده برای خودت و دوستانت. فعلا همین!
شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۲
خواندن یعنی : چیزی آنجاست، چیزی که از نوشته ساخته شده، یک شیء سخت، مادی ، که نمی شود عوضش کرد، و از ورای این چیز می شود با چیز دیگری ارتباط برقرار کرد، چیزی که به دنیای غیر مادی تعلق دارد، نامرئی است. فقط به فکر می آید و به خیال. و یا شاید چون زمانی وجود داشته و دیگر نیست ، چون مال گذشته است و در دنیای مردگان گم شده ، درک نکردنی و ناپیداست.
- یا بهتر بگوییم، چون هنوز وجود ندارد. چیزی است که مراد یک هوس و هراس است، ممکن و ناممکن است، خواندن رفتن به دیدار چیزی است که دارد به وجود می آید و هیچ کس نمی داند چه از آب در می آید....
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو
- یا بهتر بگوییم، چون هنوز وجود ندارد. چیزی است که مراد یک هوس و هراس است، ممکن و ناممکن است، خواندن رفتن به دیدار چیزی است که دارد به وجود می آید و هیچ کس نمی داند چه از آب در می آید....
اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، ایتالو کالوینو
جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۲
پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۲
سهشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲
دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲
شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۲
بعداز ظهر سر درد وحشتناکی داشتم و به همین خاطر نیم ساعت زودتر از کلاس الکترونیک بیرون اومدم، فقط می خواستم زودتر برسم خونه، توی تاکسی نشسته بودم که دو تا راننده تاکسی دعواشون شد.. منظره دعوا تقریبا روبروی من بود، همه چیزر ا کامل دیدم و شنیدم، از سر حرص و کاملا عصبی همدیگر را می زدند، به هم فحشهایی دادند که ..... از دعوا متنفرم، از صدای بلنذ می ترسم.......بعد از دعوا ماشین راه افتاد، در طول راه تمام صحبتهای مسافران و راننده درباره دعوا بود، یکی می گفت :" اون لاغره را دیدی؟ از قیافه اش معلوم بود که اهل عمله!" ( این یکی از جمله هایی بود که بعد از چند لحظه فکر کردن تازه فهمیدم یعنی چی!) یکی دیگه گفت: " خجالت نمی کشن اینا! حالا ما هیچی، این خانوم از اول ماجرا تو ماشین بود همه چیز را دید و شنید ، این درست نیست." ( منظورش از این خانوم من بودم!) نفر بعدی هم گفت:" می خوان مست کنن؟ خوب برن تو خونه هاشون، خیابون که جای بد مستی نیست!" خلاصه همینطور بحثها ادامه داشت، تنها کسی که توی بحثها شرکت نکرد من بودم، سرم داشت منفجر می شد و تو فکرهای خودم بودم، داشتم فکر می کردم خاک بر سر جامعه ای که توش دو نفر سر 300 تا تک تومانی اینطوری همدیگر ا می زنند و به هم فحش می دهند. اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟
جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲
چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲
دیروز بعدازظهر تو قلعه مون نشسته بودم ، قلعه ما یکی از نیمکتهای دانشکده است ! جای ساکت و قشنگیه، داشتم چیزی میخوندم که چند تا از دخترهای دانشکده اومدن و کنارم نشستن، کارشون کاملا ناگهانی بود، نفر اول شونه به شونه من نشست و تقریبا منو کمی هل داد! اول فکر کردم شاید از دست استادی ، حل تمرینی کسی فرار کردند و برای اینکه دیده نشن دویدند اونجا ولی بعد از اینکه جمعشون کامل شد شروع کردند به گفتن و خندیدن، اونم بلند بلند! کمی جابجا شدم و نگاهشون کردم شاید متوجه بشن که من داشتم اینجا درس می خوندم مثلا، بعد یکیشون گفت " ا بچه ها این اینجا داشت درس می خوند..." پیش خودم گفتم آخیش بالاخره یکی نکته را گرفت! فکر کردم الان یا می رن یا حداقل سرو صداشون کم می شه ولی اشتباه می کردم، صداشون بلند تر هم شد، انگار نه انگار که من وجود خارجی دارم! خیلی عصبانی شدم، دلم می خواست سرشون داد بزنم این بود که وسائلم را جمع کردم و از اونجا رفتم.
می دونی چی ناراحتم میکنه؟ یا بهتره بگم آزارم میده؟ چرا آدمهای به این سن چیزی درباره حریم شخصی افراد نمی دونن؟ تازه اگر بگیم دریک جامعه شلوغ وپر جمعیت مثل ما حریم شخصی معنی خودش را از دست داده، حق و حقوق افراد چی؟ اگر هیچ جای دانشکده جا نبود که بنشینند حداقل می تونستن کمی آرام تر صحبت کنند!
می دونی چی ناراحتم میکنه؟ یا بهتره بگم آزارم میده؟ چرا آدمهای به این سن چیزی درباره حریم شخصی افراد نمی دونن؟ تازه اگر بگیم دریک جامعه شلوغ وپر جمعیت مثل ما حریم شخصی معنی خودش را از دست داده، حق و حقوق افراد چی؟ اگر هیچ جای دانشکده جا نبود که بنشینند حداقل می تونستن کمی آرام تر صحبت کنند!
جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۲
پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲

میدونی چقدر کیف داره وقتی بعد از 5 ماه بری شنا و یهو بپری تو آب ؟ بعدش هم چند بار عرض استخر را بری و بیای و کلی تو آب ورجه ورجه کنی؟ تا حالا رو آب دراز کشیدی و از آرامش و خنکی آب لذت بردی؟
شنا ورزش لذت بخشیه، خیلیییییییییییییییی ......
کنار فعالیتهای فکری به ورزش احتیاج داریم ، در واقع باید بین فعالیتهای فکری و فیزیکی تعادل برقرار باشه. همیشه موقعی که ورزش می کنم شادترم!
چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۲
از وب لاگ دلتنگستان:
.................آقاي پوشالي خيلي راحت خوشحال مي شود، نه نيازي به بحثهاي عميق فلسفي دارد، نه راهکاري براي مشکلات سياسي احتياج دارد و نه نگران تئوريهاي اجتماعی دنياست. او شايد براي پيشرفت جامعه ء خودش ارزشهاي بزرگي دارد؛ اما براي خوشبختي خودش - درست مثل من و شما و همه ء آدمهاي دنيا- فقط و فقط به آنهايي که دوستش دارند احتياج دارد، فقط خودش اين را نمي داند.
.................آقاي پوشالي خيلي راحت خوشحال مي شود، نه نيازي به بحثهاي عميق فلسفي دارد، نه راهکاري براي مشکلات سياسي احتياج دارد و نه نگران تئوريهاي اجتماعی دنياست. او شايد براي پيشرفت جامعه ء خودش ارزشهاي بزرگي دارد؛ اما براي خوشبختي خودش - درست مثل من و شما و همه ء آدمهاي دنيا- فقط و فقط به آنهايي که دوستش دارند احتياج دارد، فقط خودش اين را نمي داند.
سهشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲
بستنی
امروز ساعت نهار با دو تا از دوستان تصمیم گرفتیم بریم از اون بستنی قیفیهای خنده دار با ارتفاع دو متر بخوریم، رفتیم نزدیک دانشگاه ولی چون با اون بستنیها هیچ جور نمی شد طرف دانشگاه بریم پیچیدیم تو یکی از کوچه های اطراف و یکبار طول کوچه را رفتیم و برگشتیم تا ارتفاع بستنیهامون به حد قابل قبولی برسه و بتونیم برگردیم دانشگاه!!!! اولش فکر کردیم این بستنیها مخصوص بچه هاست ولی بعد از اینکه بستنیهای کذایی تمام شدند به این نتیجه رسیدیم که اگر به فرض یه بچه بخواد یکی از این بستنیها را بخوره قبل از اینکه بستنی تموم بشه یا یخ زده یا خفه شده!!!!
کیک پانسمان شده!
1- اگر خواستید کیک بخورید دقت کنید که اندازه اش دو بربر اشتهای شما نباشه.
2- حالا گیریم اندازه اش دو برابر بود ، لا اقل کاغذش را طوری باز کنید که بعد از خوردن بشه بقیه اش را توی اون برگردوند و در کیف گذاشت.
3- اگر هیچ کدوم از مراحل قبل را انجام ندادید در انتخاب دوست دقت کنید تا دوستتون انقدر آینده نگر باشه که گاهی ته کیفش یک پلاستیک پیدا بشه.( ترجیحا به خانوم پرستار بعد از این نباشه!!! ;) )
اگر هیچ کدوم از کارهای بالا را انجام ندید دوستتتون هم بهارنارنج بود نتیجه این میشه که از توی کیفش یک چسب پانسمان در میاره و کاغذ کیک را پانسمان می کنه ، دیگه از من گفتن بود!!!
طفلکی کیکه انقدر قیافه اش خنده داره!!!
امروز ساعت نهار با دو تا از دوستان تصمیم گرفتیم بریم از اون بستنی قیفیهای خنده دار با ارتفاع دو متر بخوریم، رفتیم نزدیک دانشگاه ولی چون با اون بستنیها هیچ جور نمی شد طرف دانشگاه بریم پیچیدیم تو یکی از کوچه های اطراف و یکبار طول کوچه را رفتیم و برگشتیم تا ارتفاع بستنیهامون به حد قابل قبولی برسه و بتونیم برگردیم دانشگاه!!!! اولش فکر کردیم این بستنیها مخصوص بچه هاست ولی بعد از اینکه بستنیهای کذایی تمام شدند به این نتیجه رسیدیم که اگر به فرض یه بچه بخواد یکی از این بستنیها را بخوره قبل از اینکه بستنی تموم بشه یا یخ زده یا خفه شده!!!!
کیک پانسمان شده!
1- اگر خواستید کیک بخورید دقت کنید که اندازه اش دو بربر اشتهای شما نباشه.
2- حالا گیریم اندازه اش دو برابر بود ، لا اقل کاغذش را طوری باز کنید که بعد از خوردن بشه بقیه اش را توی اون برگردوند و در کیف گذاشت.
3- اگر هیچ کدوم از مراحل قبل را انجام ندادید در انتخاب دوست دقت کنید تا دوستتون انقدر آینده نگر باشه که گاهی ته کیفش یک پلاستیک پیدا بشه.( ترجیحا به خانوم پرستار بعد از این نباشه!!! ;) )
اگر هیچ کدوم از کارهای بالا را انجام ندید دوستتتون هم بهارنارنج بود نتیجه این میشه که از توی کیفش یک چسب پانسمان در میاره و کاغذ کیک را پانسمان می کنه ، دیگه از من گفتن بود!!!
طفلکی کیکه انقدر قیافه اش خنده داره!!!
دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۲
فکر می کردم خیلی گردوخاک روش را گرفته انقدر که به این راحتیها پاک نمیشه ولی این فقط یک سد ذهنی بود که خودم ساخته بودم و می ترسیدم ازش رد بشم، از بعدازظهر شروع به گردگیری کردم، کم کم داره پاک میشه، خوشحالم!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
فکر می کردم خیلی گردوخاک روش را گرفته انقدر که به این راحتیها پاک نمیشه ولی این فقط یک سد ذهنی بود که خودم ساخته بودم و می ترسیدم ازش رد بشم، از بعدازظهر شروع به گردگیری کردم، کم کم داره پاک میشه، خوشحالم!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
سدهای ذهنی موجودات خوبی نیستند،مثل یه جور ترمز درونی هستند، خودت می سازیشون و قسمت مضحک ماجرا اینجاست که خودت هم می ترسی ازشون رد بشی!
یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲
دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲
سهشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲
یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲
جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۲
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۲
دیروز به این نتیجه رسیدم که اگر این کوچولوی شاد چند هفته دیگه هم ایران بمونه من می تونم بعدش یه کتاب در باره ماجراهای خودم و این کوچولو بنویسم! دیشب موقع خواب گفت فقط در صورتی می خوابه که من پیشش باشم و براش قصه بگم، من هم مجبور شدم قبول کنم! تازه وقتی قبول کردم یادم اومد که در عمرم همچین کاری نکردم و هرچی ذهنم را گشتم هیچ قصه کودکانه ای پیدا نکردم، در واقع مشکل اصلی همین بود! بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که از قصه های کودکی فقط سه شخصیت یادمه، شنگول، منگول و حبه انگور منتها مشکل بعدی این بود که تنها سایه ای از داستان در ذهنم بود در نتیجه مجبور شدم با این سه شخصیت یه داستان بسازم ، (فکر کنم داستانی که ساختم به داستان اصلی زیاد ربطی نداشت!). اولش فکر می کردم که با همان داستان عجیب و غریب شادی کوچولو می خوابه و همه چیز به خوبی تمام می شه ولی اشتباه می کردم ، پرت و پلاهای من که تمام شد دیدم هنوز با چشمهای کاملا باز و سرحال داره منو نگاه می کنه، یه قصه دیگه.....!!!!!!!
جدی جدی کار داشت مشکل می شد ، اون داستان اولی را هم به زور ساخته بودم و حالا باید یکی دیگه سر هم می کردم. ایندفعه یاد یکی از کتابهای شادی افتادم، روز اول که وارد شدن تمام عروسکها و کتابهاش را به من نشون داده بود، کتاب آلمانی بود و مصور، من فقط عکسهاشو دیده بودم، سریع از روی اونا یک داستان دیگه جور کردم و کلی امیدواربودم که کار به سومی نکشه و خوش بختانه این اتفاق نیفتاد. داستان دوم که تمام شد، چشمهاش سنگین بود و خواب، کمی صبر کردم، کاملا خوابیده بود!
بچه ها شیرینند و بامزه ولی دوستی باهاشون مشکلات خاص خودشو داره!!
جدی جدی کار داشت مشکل می شد ، اون داستان اولی را هم به زور ساخته بودم و حالا باید یکی دیگه سر هم می کردم. ایندفعه یاد یکی از کتابهای شادی افتادم، روز اول که وارد شدن تمام عروسکها و کتابهاش را به من نشون داده بود، کتاب آلمانی بود و مصور، من فقط عکسهاشو دیده بودم، سریع از روی اونا یک داستان دیگه جور کردم و کلی امیدواربودم که کار به سومی نکشه و خوش بختانه این اتفاق نیفتاد. داستان دوم که تمام شد، چشمهاش سنگین بود و خواب، کمی صبر کردم، کاملا خوابیده بود!
بچه ها شیرینند و بامزه ولی دوستی باهاشون مشکلات خاص خودشو داره!!
اشتراک در:
پستها (Atom)