is there anybody dreaming
dreaming of a better day
when everything goes your way
پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲
این کریستین بوبن موجود جالبیه، این قسمت از کتاب غیر منتظره است:
در نقاشی لحظه ای فرا می رسد که نقاش می داند تابلوی اش تمام شده است. چرایش را نمی داند. تنها به ناتوانی ناگهانی اش از ایجاد هرگونه تغییر در تابلو معترف می شود. تابلو و نقاش وقتی از هم جدا می شوند که دیگر به هم کمک نمی کنند. وقتی که تابلو دیگر نمی تواند به نقاش چیزی ببخشد. وقتی که نقاش دیگر نمی تواند به تابلو چیزی ببخشد . یک اثر وقتی تمام می شود که هنرمند در برابرش به تنهایی مطلق می رسد.
در نقاشی لحظه ای فرا می رسد که نقاش می داند تابلوی اش تمام شده است. چرایش را نمی داند. تنها به ناتوانی ناگهانی اش از ایجاد هرگونه تغییر در تابلو معترف می شود. تابلو و نقاش وقتی از هم جدا می شوند که دیگر به هم کمک نمی کنند. وقتی که تابلو دیگر نمی تواند به نقاش چیزی ببخشد. وقتی که نقاش دیگر نمی تواند به تابلو چیزی ببخشد . یک اثر وقتی تمام می شود که هنرمند در برابرش به تنهایی مطلق می رسد.
دیروز از خودم مطمئن شدم که دیگه هیچی نیست، رفتم به احترام مسوول گروهمون، به خاطر چیزهایی که ازش یاد گرفتم. وقتی یاد دو سه ماه پیش افتادم خنده ام گرفت! گاهی آدمها به طرز شگفت انگیز و تلخی غافلگیرت می کنند! روزهای سخت و عجیب غریبی را گذروندم، می شه اینجوری توصیفشون کرد: تلخ! وقتی تصویر کسی در ذهنت خرد شد و فروریخت مدتی طول می کشه تا خرده ها کاملا از ذهنت بیرون برند، هیچ احساس خوبی هم نداره. اولین باره که تصویر ذهنی من انقدر از واقعیت دور بود که وقتی با واقعیت روبرو شدم اون تصویر کاملا خرد شد و فروریخت و من ماندم و یک ذهن پر از خرده های کسی که احترام زیادی براش قائل بودم! کاملا متعجب بودم و عصبی. زیاد به دوستانم چیزی نگفتم، به همه گفتم که خوبم یا حداکثر گفتم بد نیستم! اینجور روزهای منو زیاد کسی نمی بینه، فقط آدمهای خیلی نزدیک، البته در این یک مورد فکر کنم دوستانی که با هاشون کوه رفته بودم بخشی از این روزها را دیدند، مخصوصا اونی که اگر نبود من تو دره بودم!! شاید رد پاهایی هم اینجا بود، اما کم. وقتی جرات توصیف روزهای طوفانی را پیدا می کنم که اون روزها گذشته باشند. خوشبختانه اون روزها گذشتند و حالا می تونم راحت درباره شان بنویسم، نمی تونم بگم فقط گذشتند، هر تجربه ای اثر اتی روی زندگی می ذاره.. وقتی انقدر به ورودیها حساس هستی بهتره در انتخاب دوستانت بیشتر دقت کنی . تجربه ها شاید فراموش بشن ولی اثراتشون می مونه.
چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۲
از وب لاگ دلتنگستان:
زندگي را مي توان رها کرد، مي توان مشکل کرد و يا مي توان آسان گرفت؛ دوست داري با خودت آشتي کني و زندگي را به دست بگيري و وقتي سوارش شدي رهايش کني که حالا هر جايي مي خواهد برود و تو را هم با خود ببرد. دوست نداري اجازه دهي زندگي سوارت بشود و رهايت کند تا زير بارش زجر بکشي. تصميم مي گيري تا وقتي که سوار هستي همه چيز را ساده و آسان بگيري و هر وقت زندگي را ديدي که رم کرده است و نزديک است سوارت شود کمي افسارش را سخت تر بکشي و محکم همان بالا بنشيني و وقتي که آرام شد باز رهايش کني که تا خود افق تو را با خود ببرد، شايد قبل از غروب به خورشيد برسي.
زندگي را مي توان رها کرد، مي توان مشکل کرد و يا مي توان آسان گرفت؛ دوست داري با خودت آشتي کني و زندگي را به دست بگيري و وقتي سوارش شدي رهايش کني که حالا هر جايي مي خواهد برود و تو را هم با خود ببرد. دوست نداري اجازه دهي زندگي سوارت بشود و رهايت کند تا زير بارش زجر بکشي. تصميم مي گيري تا وقتي که سوار هستي همه چيز را ساده و آسان بگيري و هر وقت زندگي را ديدي که رم کرده است و نزديک است سوارت شود کمي افسارش را سخت تر بکشي و محکم همان بالا بنشيني و وقتي که آرام شد باز رهايش کني که تا خود افق تو را با خود ببرد، شايد قبل از غروب به خورشيد برسي.
سهشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۲
وقتی هر روز با چشمهای خودت ببینی که همکاران محترم چه جوری مشغول تلف کردن وقت، انرژی و سرمایه هستند، وقتی بعد از ظهر تو ترافیک ببینی که همه چقدر قشنگ رانندگی می کنند ، سر هم داد می زنند، فحش می دهندو......، وقتی کنار چهار راهها بچه های کوچولو را پابرهنه در حال فروختن آدامس و غیره میبینی، وقتی به چهره های کودکانه و آفتاب خورده شون نگاه می کنی، وقتی ساعت 8 صبح که منتظر تاکسی هستی می بینی که.....! وقتی ساعت 11 صبح تو پارک ساعی دو تا دختر دبیرستانی با لباس مدرسه را با دو تا پسر بزرگتر از خودشون که می بینی و از قیا فه هاشون هم مشخص باشه که وضعیتشون چیه ، وقتی............. وقتی...
اینجور موقعها شاید تو هم مثل من بعدازظهر که بر می گردی خونه دلت بخواد بیفتی تو تختت و سرت را فرو کنی تو بالشت و سعی کنی فقط برای چند ثانیه فکر نکنی تا شاید سردردت خوب بشه، بعدش هم یک ساعت بخوابی .
کوری، این روزها خیلی یاد این کتاب می افتم!
اینجور موقعها شاید تو هم مثل من بعدازظهر که بر می گردی خونه دلت بخواد بیفتی تو تختت و سرت را فرو کنی تو بالشت و سعی کنی فقط برای چند ثانیه فکر نکنی تا شاید سردردت خوب بشه، بعدش هم یک ساعت بخوابی .
کوری، این روزها خیلی یاد این کتاب می افتم!
یکشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۲
دیروز چند دقیقه بعد از من رسید خونه، تازه از سفر برگشته بود، داشتیم با هم حرف می زدیم، چشمهاش خسته بودند و پر از محبت ، محبتی که بهش احتیاج داشتم، چشمهاش همیشه همینطورند ، این من بودم که این همه محبت برام عادی شده بود، بعد از مدتها توجهم به تمام مهربانی اون چشمها جلب شد، دلم می خواست تو چشمهاش غرق بشم.
جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲
نویسنده داشت دو تا داستان را موازی پیش می برد، با دو شخصیت اول متفاوت. من متوجه قضیه نبودم، طبق معمول خیلی حواسم به دوروبر نبود. داشت سعی می کرد بفهمه که کدوم داستان بهتر از آب در میاد، وقتی متوجه شدم تصمیم گرفتم از داستانش بیام بیرون، اون موقع نمی دونستم کدوم داستان را می خواد انتخاب کنه، فرقی هم نمی کرد، نمی خواستم تو داستان اینجور نویسنده ها باشم ، شخصیت اول خیلی براشون مهم نیست، مهم اینه که داستانشون خوب باشه. .وقتی هم که گفت می خواد حرف بزنه فکر کردم تصمیم گرفته بگه، نمی دونم نمی خواست بگه یا چی ، هنوز نفهمیدم چرا اون حرفها را زد، تا خودش چیزی نمی گفت من اشاره ای نمی کردم، نمی خواستم رو داستان دوم اثر بذارم، هنوز انقدر بدجنس نشدم! شاید داستان اصلیش را خیلی هم خوب بنویسه، من در این باره قضاوت نمی کنم . فقط امیدوارم بقیه شخصیتهای داستانش مواظب خودشون باشن، آخه این نویسنده بی فکر می نویسه، شاید به خاطر همین داستانهاش موازی می شن.
یار دبیرستانیییییییییی!
امروز عقد یار دبیرستانیه، اگر اون وقت که پشت اون نیمکتهای کذایی مشغول شیطنت بودیم بهمون می گفتند که انقدر زود از این اتفاقهای جدی برای یکیمون می افته احتمالا دوتایی از خنده دل درد می گرفتیم! پشت اون نیمکتها که باشی دنیای واقعی دور به نظر می رسه.
خوشحالم، وقتی هم که خبر را شنیدم کلی ذوق زده شدم. بعد از ظهر می رم تا در شادیشون شریک باشم، امیدوارم خوشبخت بشن.*
* چند هفته ای است که از این خبرها زیاد می شنوم ، تابستون جالبیه و کمی عجیب! ;)
امروز عقد یار دبیرستانیه، اگر اون وقت که پشت اون نیمکتهای کذایی مشغول شیطنت بودیم بهمون می گفتند که انقدر زود از این اتفاقهای جدی برای یکیمون می افته احتمالا دوتایی از خنده دل درد می گرفتیم! پشت اون نیمکتها که باشی دنیای واقعی دور به نظر می رسه.
خوشحالم، وقتی هم که خبر را شنیدم کلی ذوق زده شدم. بعد از ظهر می رم تا در شادیشون شریک باشم، امیدوارم خوشبخت بشن.*
* چند هفته ای است که از این خبرها زیاد می شنوم ، تابستون جالبیه و کمی عجیب! ;)
پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۲
سهشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۲
کارآموزی، سوال!
تو بخشی که ما هستیم، حداقل مسوولهای ما زیاد حوصله کار آموز ندارند، صبح می خواستیم یک سوال بپرسیم، نفر اول سوالمون را که جواب نداد هیچی خیلی راحت بهمون گفت خوب اگر کار سختیه نمی خواد انجامش بدین! کلی حالمون گرفته شد
رفتیم پیش نفر دوم اونم گفت از مهندس فلانی بپرسید اون مهندس فلانی هم تا آخر وقت اداری تشریف نیاورد! آخرهای وقت اداری قیافه های ما دیدنی بود، حوصله هیچی نداشتیم، برای اینکه خیلی هم بیکار نباشم روی اینترنت دنبال موضوعات مربوط به کارمون گشتم و چیزی که پیدا کردم کلی ذوق زده ام کرد، تمام خستگی روزم از بین رفت. شاد و با حوصله اومدم خونه.
تو بخشی که ما هستیم، حداقل مسوولهای ما زیاد حوصله کار آموز ندارند، صبح می خواستیم یک سوال بپرسیم، نفر اول سوالمون را که جواب نداد هیچی خیلی راحت بهمون گفت خوب اگر کار سختیه نمی خواد انجامش بدین! کلی حالمون گرفته شد
رفتیم پیش نفر دوم اونم گفت از مهندس فلانی بپرسید اون مهندس فلانی هم تا آخر وقت اداری تشریف نیاورد! آخرهای وقت اداری قیافه های ما دیدنی بود، حوصله هیچی نداشتیم، برای اینکه خیلی هم بیکار نباشم روی اینترنت دنبال موضوعات مربوط به کارمون گشتم و چیزی که پیدا کردم کلی ذوق زده ام کرد، تمام خستگی روزم از بین رفت. شاد و با حوصله اومدم خونه.
اشتراک در:
پستها (Atom)