سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۲

وقتی هر روز با چشمهای خودت ببینی که همکاران محترم چه جوری مشغول تلف کردن وقت، انرژی و سرمایه هستند، وقتی بعد از ظهر تو ترافیک ببینی که همه چقدر قشنگ رانندگی می کنند ، سر هم داد می زنند، فحش می دهندو......، وقتی کنار چهار راهها بچه های کوچولو را پابرهنه در حال فروختن آدامس و غیره میبینی، وقتی به چهره های کودکانه و آفتاب خورده شون نگاه می کنی، وقتی ساعت 8 صبح که منتظر تاکسی هستی می بینی که.....! وقتی ساعت 11 صبح تو پارک ساعی دو تا دختر دبیرستانی با لباس مدرسه را با دو تا پسر بزرگتر از خودشون که می بینی و از قیا فه هاشون هم مشخص باشه که وضعیتشون چیه ، وقتی............. وقتی...
اینجور موقعها شاید تو هم مثل من بعدازظهر که بر می گردی خونه دلت بخواد بیفتی تو تختت و سرت را فرو کنی تو بالشت و سعی کنی فقط برای چند ثانیه فکر نکنی تا شاید سردردت خوب بشه، بعدش هم یک ساعت بخوابی .
کوری، این روزها خیلی یاد این کتاب می افتم!

0 نظرات: