یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۲

یک صدای آشنا شنیدم، آره خودش بود، این صدا را در تمام زمستان، تقریبا هفته ای یکبار یا بیشتر شنیده بودم. صداش گرم و مهربان ، نگاهش با هوش و مو شکاف است، کمتر کسی را موقع حرف زدن انقدر با اعتماد به نفس دیده بودم . اون موقع برام یک موجود جالب بود، البته از بعضی خصوصیات اخلاقیش خوشم نمی آمد، تا آخرین ملاقات هم که آخرهای اسفند بوداکثرا با هم انگلیسی صحبت می کردیم، این چیزی بود که خودش خواست، یعنی بهتره بگم خودش شروع کرد و من هم مخالفتی نکردم. بیشتر از همه شخصیت مستقلش نظرم را جلب کرده بود ( از آدمهایی که دائم به بقیه تکیه می کنند خوشم نمیاد!) فقط یک بار نگران و بی حوصله دیدمش، دلیلش هم کاملا قابل توجیه بود، دفعه بعد که دیدمش مشکل را کاملا حل کرده بود و دوباره کاملا با انرژی و سر حال بود. به نظرش آدم عجیبی بودم، این مسئله را با یک سوال خنده دار بیان کرد:" تو چرا اینجوری هستی؟!" به سوالش کلی خندیدم! کاری را که قرار بود برای من انجام بده با تاخیر ولی کامل انجام داد.
امروز شنیدن صداش برام غیر منتظره بود، تمام زمستان از جلو چشمانم گذشت، مثل یک فیلم که با دور تند پخش بشود. بعضی آدمها سریع از کنارم رد می شوند ولی فراموش نمی شوند.

0 نظرات: