جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲

نویسنده داشت دو تا داستان را موازی پیش می برد، با دو شخصیت اول متفاوت. من متوجه قضیه نبودم، طبق معمول خیلی حواسم به دوروبر نبود. داشت سعی می کرد بفهمه که کدوم داستان بهتر از آب در میاد، وقتی متوجه شدم تصمیم گرفتم از داستانش بیام بیرون، اون موقع نمی دونستم کدوم داستان را می خواد انتخاب کنه، فرقی هم نمی کرد، نمی خواستم تو داستان اینجور نویسنده ها باشم ، شخصیت اول خیلی براشون مهم نیست، مهم اینه که داستانشون خوب باشه. .وقتی هم که گفت می خواد حرف بزنه فکر کردم تصمیم گرفته بگه، نمی دونم نمی خواست بگه یا چی ، هنوز نفهمیدم چرا اون حرفها را زد، تا خودش چیزی نمی گفت من اشاره ای نمی کردم، نمی خواستم رو داستان دوم اثر بذارم، هنوز انقدر بدجنس نشدم! شاید داستان اصلیش را خیلی هم خوب بنویسه، من در این باره قضاوت نمی کنم . فقط امیدوارم بقیه شخصیتهای داستانش مواظب خودشون باشن، آخه این نویسنده بی فکر می نویسه، شاید به خاطر همین داستانهاش موازی می شن.

0 نظرات: