پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۲

دیروز از خودم مطمئن شدم که دیگه هیچی نیست، رفتم به احترام مسوول گروهمون، به خاطر چیزهایی که ازش یاد گرفتم. وقتی یاد دو سه ماه پیش افتادم خنده ام گرفت! گاهی آدمها به طرز شگفت انگیز و تلخی غافلگیرت می کنند! روزهای سخت و عجیب غریبی را گذروندم، می شه اینجوری توصیفشون کرد: تلخ! وقتی تصویر کسی در ذهنت خرد شد و فروریخت مدتی طول می کشه تا خرده ها کاملا از ذهنت بیرون برند، هیچ احساس خوبی هم نداره. اولین باره که تصویر ذهنی من انقدر از واقعیت دور بود که وقتی با واقعیت روبرو شدم اون تصویر کاملا خرد شد و فروریخت و من ماندم و یک ذهن پر از خرده های کسی که احترام زیادی براش قائل بودم! کاملا متعجب بودم و عصبی. زیاد به دوستانم چیزی نگفتم، به همه گفتم که خوبم یا حداکثر گفتم بد نیستم! اینجور روزهای منو زیاد کسی نمی بینه، فقط آدمهای خیلی نزدیک، البته در این یک مورد فکر کنم دوستانی که با هاشون کوه رفته بودم بخشی از این روزها را دیدند، مخصوصا اونی که اگر نبود من تو دره بودم!! شاید رد پاهایی هم اینجا بود، اما کم. وقتی جرات توصیف روزهای طوفانی را پیدا می کنم که اون روزها گذشته باشند. خوشبختانه اون روزها گذشتند و حالا می تونم راحت درباره شان بنویسم، نمی تونم بگم فقط گذشتند، هر تجربه ای اثر اتی روی زندگی می ذاره.. وقتی انقدر به ورودیها حساس هستی بهتره در انتخاب دوستانت بیشتر دقت کنی . تجربه ها شاید فراموش بشن ولی اثراتشون می مونه.

0 نظرات: