سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

نمی دونم اسم اینو چی می ذارید ترس، بچگی یا ... از دعوا متنفرم، دو نفر که سر هم داد بزنن من یخ میزنم ، سردم میشه و ممکنه اشک تو چشمام جمع بشه...امروز تو دانشگاه دعوا شد طبق معمول بین بچه های بسیج و انجمن، سر هم داد میزدن و... واقعا احمقانه است، مسخره است ، ببینم اومدیم دانشگاه که چی کار کنیم؟ میشه بگین علم را برای چی میخوایم؟ جدا چی می خوایم؟ مدرک؟ وجهه اجتماعی؟ فهم و درک نمی خوایم نه؟ منطق چی ؟منطق نمی خوایم؟ خدای من آخه شما ها دانشجویین یعنی نمی تونید آروم و بدون داد وبیداد باهم بحث کنید؟ هان؟!! یعنی لازمه سر هم داد بزنید یا از اون بدتر کتک کاری کنید؟ یعنی ایران انقدر کوچیکه که جای هممون نیست؟؟ عصبانیم و پر از فریاد ، تا حالا اینجا داد نزده بودم ولی دیگه مجبورم اینهمه تو دفترم داد زدم کمی هم شما فریادهامو بشنوید. نمیدونم با این وضعیت و این کارها می خوایم به کجا برسیم ، بقیه دنیا مشغول ساختنن و ما هم داریم خراب میکنیم، به جون هم افتادیم، دائم مشغول تقسیم کردن هستیم، آره ماها تقسیم میشیم، به چی؟ به من و تو، ما و اونا، چپ و راست، بسیج و انجمن ، خودی و غیر خودی و.......اینجا بعضیها هستن که آدما رو آدم نمیبینن آدما رو به صورت ایدئولوژی متحرک میبینن.... میدونید یاد چی می افتم؟ کتاب کوری رو خوندید؟ آره یاد کوری می افتم ولی اینبار کورهایی که از منجلاب جهالت در نمیان ، اینبار کوری داستان ما کوری سیاهه، سیاه.........

0 نظرات: