جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱

سلام!
چند وقته بهتون سلام نکردم، پس بازم سلام! چند روزی پر از فریاد بودم به همین خاطر اینجا سر نزدم، نمی خواستم سرتون داد بزنم. در واقع روزها مشغول تماشای یه شمع بودم و شبها کابوس شمع میدیدم ، اوضاع خوبی نبود ، مثل این بود که شمع را دو دستی بگیری تا شاید نسوزه بدون اینکه فکر کنی که تحمل اشکهای شمعه را داری یا نه............ به هر حال صبر کردم تا طوفان تموم بشه بعد اینجا سر بزنم.


تا حالا شده فکر کنید که یه نفر را خوب میشناسید ولی بعد از یه اتفاق ساده متوجه بشید که اصلا نمیشناختیدش؟! آره من کسی را که تظاهر میکرد هست دیده بودم نه اون کسی را که واقعا بود ، تقصیر من نبود هرکی جای من بود اونطوری میدیدش ، از بچگی اونطوری شناخته بودمش ولی........دیگه برام به یه غریبه تبدیل شده، یه غریبه که ............. گاهی موفقیت میتونه امتحان بزرگی باشه، بزرگتر از اونی که هرکسی از پسش بر بیاد! الان اون بالا بالاهاست به یه بادکنک پر باد تبدیل شده ولی هر بادکنکی یه روز برمیگرده رو زمین ، هیچ دلم نمی خواد روزی را که برمیگرده رو زمین ببینم............

چندوقت پیش به سپیده گفتم که زیاد فکر کردن میتونه خطرناک باشه، این هفته جدی جدی داشتم تو استخر فکر و خیالات غرق میشدم!
راستی اخبار را گوش کردین؟! تزریق سرم حیوانی به انسانها ، حکم تبعید و زندان وشلاق و اعدام هم برای.... من نفهمیدم اول تبعید میشه بعد میره زندان بعد اعدام میشه یا اول اعدام بعد تبعید و بعد زندان یا اول زندان بعد....یا هر ترتیب دیگه ای که بشه با این احکام نوشت؟!!!

0 نظرات: