یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۱

اون موقعها که بچه بودم هروقت بابا می خواست بره مسافرت کلی دردسر داشت تا من راضی بشم و سر و صدا نکنم، اون موقعها دختر لوس بابا بودم ولی بعدها که بزگتر شدم دیگه سر و صدایی در کار نبود فقط از وقتی که میرفت همش منتظر بودم تا برگرده همیشه هم کلی دلم براش تنگ میشد، دبیرستان که بودم مدرسه ام را عوض کردم و از تمام دوستام جدا شدم، ترم اول خیلی دلتنگشون بودم ، تبدیل شده بودم به یه موجود اخمو و بد اخلاق ، تو مدرسه جدید زیاد راحت نبودم تازه آخر ترم هم که داشتم کم کم باهاشون جور میشدم یه اتفاقی افتاد که دوباره از من دورشون کرد ، متاسفانه شاگرد اول شدم! از اول دبستان این دومین باری بود که این اتفاق می افتاد و توی مدرسه ها هم که بچه ها معمولا جواب سلام شاگرد اول را نمی دهند چه برسه به اینکه تازه وارد هم باشه!خلاصه تو این جور موقعیتها هر دفعه یه جوری با دلتنگی کنار اومدم، حالا که دلم برای تو تنگ می شه چی؟ فعلا تبدیل شدم به یه موجود تناوبی ، یه جور سیگنال تناوبی با دوره تناوب تصادفی! خوب خوب بد بد بد بد خوب بد خوب خوب خوب بد خوب......! اصلا همچین سیگنالی وجود داره؟ نمیدونم به هرحال اگر هم نباشه میتونن از روی من مدلسازیش کنن اگر هم هست یکی تحلیلشو به من نشون بده ببینم امیدش چقدره!!! حالا میدونی با این موقعیت چی کارمی کنم؟ هیچی میام اینجا چند خط مینویسم و بعد هم مثل بچه های خوب میرم درس بخونم تا فردا سر امتحان دوباره با پریسا ترانزیستور روcommon zero (صفر مشترک) نبندیم!!!
ببخشید اینجا اصطلاحات برقی زیاد شد، وقتی صبح مخابرات داشته باشم ظهر حل تمرین مخابرات و سه شنبه هم میان ترم مخابرات نوشته هام اینطوری از آب در میان(نه اینکه قبلا قابل خوندن بودن!) :)

راستی کمی هم حافظ
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
رهرو منزل عشقیم و زسر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
این همه راه..............!

0 نظرات: