جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۱


یک انسان از راه دور

توی اتوبوس نشسته بود، تقریبا روبروی من، کفشهای پاشنه بلند و زنانه، مانتو بلند، کاپشن مردانه،مقنعه، صورت دست نخورده و به قول بزرگترها دخترانه. چشمهایش درشت بودند و غمناک، نگاهش اینجا نبود، جایی آن دورها شاید.
معمولا به ظاهر آدمها توجهی ندارم، کمتر یادم می ماند که فلانی چه لباسی پوشیده ، آرایشش چگونه بوده یا در مورد آقایان مثلا فلانی اصلا ریش داشته یا نه، چیزی که خوب یادم می ماند چشمهایشان، طرز راه رفتن ، شاد یا غمگین بودن صورتهایشان و چیزهایی شبیه آن است. فکر میکنم اگر دانشجوی روانشناسی یا جامعه شناسی بودم این مسافرتهای درون شهری با اتوبوس تجربه های خیلی جالبی بودند ( گرچه الان هم هستند!)

0 نظرات: