چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۲

دنیا، رنگها،لکه ها

دنیاش همیشه رنگیه، پر از رنگهای شاد و تیره ، متنوع. از اول دنیا را اینطوری دیده بود، موقعی هم که شروع کرد به ساختن قسمتهای مختلفش باز هم رنگها را فراموش نکرد. اولین بار که هوا ابری شد و کمی بارون اومد، جای سایه ابرها روی بعضی از رنگهای تیره باقی موند و تیره ترشون کرد به خاطر همین بعد از طوفان قلموش را برداشت و جای لکه ها را دوباره رنگ آمیزی کرد. کم کم یاد گرفت که بعد از طوفان بعضی رنگها ممکنه لکه دار بشن و اگر بخواد دنیاش رنگی بمونه باید قلموش را برداره و لکه ها را دوباره رنگ آمیزی کنه. خوبیش این بود که بیشتر رنگهای تیره لکه دار می شدند و رنگهای روشن سر جای خودشون می موندند.
دفعه آخر طوفان خیلی شدید بود، هم رعد و برق داشت، هم باران هم تگرگ، طوفان که تمام شد وسط دنیایش چهار زانو نشسته بود، دستهاش را زده بود زیر چونه اش و داشت اطراف را تما شا می کرد،این دفعه لکه ها خیلی زیاد بودند ، فقط هم روی رنگهای تیره نبودند، رنگهای روشن هم پر از لکه های تیره شده بودند. مدتی همونطور نشست تا هوا آفتابی بشه و سرما فروکش کنه بعد دوباره قلموش را برداشت و شروع به رنگ آمیزی کرد ، اون گوشه های ذهنش هنوز نگران بود ، نکنه اون دور دورها هم پر از لکه شده باشه ؟ همیشه همینطوری بود، نگران اون دور دورها ، آخه قدش به تمام دنیاش که نمی رسید ، تا یه جایی را می تونست ببینه ، همیشه هم بعد از طوفان روی پنجه پاهاش بلند شده بود تا ببینه اون دور دورها لکه ای مانده یا نه ولی هیچ وقت چیزی ندیده بود، تا جایی که می تونست ببینه رنگها سر جاشون بودند و از لکه ها خبری نبود، این دفعه هم روی پنجه پا بلند شد، چند بار هم بالاو پایین پرید تا بهتر ببینه، تا جایی که می دید رنگها همه مشکل داشتند، این دفعه به یک نردبان احتیاج داشت و یک دوست خوب که نردبان را براش نگه داره............

0 نظرات: