دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

یاد داشتهای پریشب!
این قسمت ماجرا را دوست ندارم، اون قسمتی که آدمهای عزیز دور باشند.... فردا صبح داره می ره، کلی پیغام و کارت وچیزهای دیگه بود که می خواستم برسونه، از تمام اینها فقط پیغامها می رسند ( اگر یادش بمونه!)، اصل ماجرا کارت بود که نرسیدم بخرم، حتی یک خط نامه هم....! آدم بدی شدم تازگیها، انقدر سرگرم خودم بودم که دقیقه 90 باخبر شدم که بالاخره تصمیم گرفته بره. وقتایی که همه ایران جمع می شن و دور هم هستیم خوبه ولی وقتایی که نیستن اینجا سوت و کوره، متنفرم از این دوریها! یک نفر هم هست که از همه عزیز تره و خیلی دور، نگرانم براش، نمی دونم چرا اینطوری شده، طبیعیه که نمی تونم شرایطش را دقیقا درک کنم ، تا بحال نه انقدر تنها بودم نه انقدر دور، فقط می دونم که در شرایط خوبی نیست، اگر اینجا بود مطمئنم که می تونستم کمکش کنم ولی اینطوری کار زیادی از دستم بر نمیاد. کاش می تونستم............



گاهی مسوولیتهایی را قبول می کنی که در اون لحظه خاص مطمئن نیستی که بتونی کامل و درست انجامشون بدی حتی ممکنه نتیجه نگرانت کنه چون در اون لحظه در شرایط خاصی هستی، مثلا هیجانزده ای یا خجالت می کشی یا... . بعدا که انجامش دادی و چند روز بعد از بالا به قضیه نگاه کردی می بینی که خیلی هم مسئله بزرگی نبوده فقط در اون شرایط خاص بزرگ به نظر می رسیده. تازه وقتی بفهمی نتیجه کاملا خوب بوده و دوستت راضیه کلی هم خوشحال می شی و از نگرانی خودت خنده ات می گیره!



درصد شادی مردممون کمه، تو خیابانها که راه بری اینو با تمام وجود حس می کنی، ممکنه از پایین شهر که بالاتر بیای کمی شادی بیشتری ببینی ولی فقط کمی!

0 نظرات: