دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۱

سلام
امشب تو راه خونه که بودم ،تا قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم چیزهایی که می خواستم بنویسم یکی یکی به ذهنم میرسید، جمله ها یکی یکی می یومدن و می رفتن. می خواستم کلی چیزهای شاد براتون بنویسم، می خواستم شادی و انرژی خودم را باهاتون تقسیم کنم! حالا هم همشو براتون می نویسم ولی دیگه شاد نیستم ، دلیل اونم بهتون میگم!
می خواستم بنویسم:
امروز خیلی خوشحالم، به خاطر ساده ترین دلیل دنیا شادم، انقدر ساده که نمی تونم بهتون بگم! یوهووووووووووو................ شاد شادم، اونم بعد از یه مدت طولانی!
تازه عصری هم یه کلاس زبان خوب داشتم. بر عکس ترم پیش که هر جلسه خسته می رسیدم کلاس و سر کلاس تو هپروت بودم و انقدر تو فکرهای خودم غرق بودم که زبان مادری هم داشت یادم میرفت چه برسه به انگلیسی، امروز سرحال بودم و می تونستم از کلاس لذت ببرم!
راستی چون خوشحالم اینم یه قسمت از متن یکی از آهنگ های فرانک سیناترا:
Live free and the beauty surrounds you
The world still astounds you ,
it’s time you Look at stars!
آره تا قبل از سوار شدن به اتوبوس یه دنیا شادی بودم ولی...............................................................
ایستگاه اتوبوس شلوغ بود و مردم تو صف ایستاده بودند، اتوبوس که اومد کمی قبل از ایستگاه ایستاد ، چند تا خانوم که اول صف بودند رفتند جلو در اتو بوس ایستادند، یهو یه خانوم پیر که متوجه نشده بود اونا جلو صف بودن شروع کرد به دعوا و دادو فریاد که چرا شما ها خارج از صف می خواین سوار بشین؟! اون خانوم جلو صف هم اتفاقا چادری بود! خلاصه مردم تو اتوبوس دو دسته شدن و شروع کردن به دعوا، یکی میگفت هرچی متغلبه از تو چادریها و ریشوها درمیاد، اون یکی میگفت این روزها این دخترها و پسرهای جوون همشون خرابن!
یه خانوم چادری میگفت آره اونی که چادر داره می تونه این کارها را بکنه شما هم اگر می تونید این کارها را بکنید کسی که جلوتونو نگرفته! خلاصه همه افتاده بودن به جون همدیگه و منم مونده بودم که تو این شلوغی جام کجاست!
چی به سرمون اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چی کارمون کردن که انقدر ظاهربین شدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا انقدر زود قضاوت میکنیم که هرکی چادریه متغلبه یا هرکی مانتوش کوتاه دختر بدیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا انقدر زود به جون هم می افتیم و با هم دعوا میکنیم؟؟؟؟ خدایا!!!!!!!!!!!!!!!! یکی به من بگه اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا آدمیت را تو لباس آدما میبینیم؟؟؟؟ چی شد که اینطوری شدیم؟ کی از انسانیت استعفا دادیم؟؟؟؟؟؟ چرا استعفا دادیم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور،
در میان مردمی با این مصیبتها صبور،
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق،
گفتگو از مرگ انسانیت است!
میدونین چی احتیاج داریم؟! یه بارون، یه بارون حسابی با دونه های تپل!
یه بارون برای شستن، برای تمیز کردن، یه بارون برای صاف کردن!
یه بارون که صورتامونو بگیریم زیرش تا دونه های خنکش بخوره به صورتامون و بیدارمون کنه!
یه بارون که خیسمون کنه، سر تا پا خیسمون کنه تا پاک شیم، پاک پاک!
یه بارون که بعدش از خونه بیایم بیرون و همدیگه را نشناسیم!
یه بارون که شهرمونو مثل آسمونش صاف و آبی کنه!

0 نظرات: