چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

از بچه گی متنفر بودم از اینکه بهم بگن چه جوری لباس بپوش. این حس تنفر از وقتی شروع شد که به خاطر بلندتر بودن قدم از هم سن و سالهام ، تو خیابون هی جلو مامان رو می گرفتند و بهش می گفتند چرا دختر شما مانتو نپوشیده.
از وقتی طرح جدید مبارزه با بد حجابی شروع شده خوشبختانه تا امروز اثری ازشون تو مسیرهای رفت و آمدم ندیدم ( مسیر خونه به دانشگاه و برعکس!) ولی هر وقت گزارشها و عکس هاشو می بینم یاد اون نفرت قدیمی می افتم. به غیر از اون حس قدیمی، نسبت به خیابونها یه حس نامنی دارم، نمی دونم شاید من زیاد سخت می گیرم، شاید هم این حس ناامنی طبیعی باشه!
دیروز بیشترش به فیلم گذشت، اول Walk The Line ، بعداز ظهر هم چون هنوز برنامه ام جواب خوبی نداشت حوصله ام سر رفت و AS Good As It Gets تماشا کردم!
اولی خوب بود، دومی عالی بود. نتیجه دو تا فیلم در یک روز هم این شد که از صبح دارم Johnny Cash گوش می کنم و برنامه ام هم هنوز جواب خوبی نداره!

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶

چقدر شهامت علمی داری؟ وقتی نتایجت با چیزی که استاد گفته متفاوتند، چقدر به نتیجه ها شک داری؟ چقدر طول می کشه تا بری پیش استاد؟ تو دانشگاه چقدر شهامت علمی یاد گرفتی؟
؟؟؟؟

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶

تنها در آنجا که ریشه های واقعی داری ، می توانی برگ و میوه بدهی.

ایتالو کالوینو، کلاغ آخر از همه می رسد

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

اعتراض
نمره ها رو زده بود به برد کنار اتاقش و زیرش هم نوشته بود که اگر به نمره تون اعتراض دارید به من ای میل بزنید. بعد از دو روز که جوابی نیومد، و بعد از کلی گشتن دنبال استاد محترم بالاخره پیداش کردم و در مورد نمره و اعتراض پرسیدم ، اول کمی رفت تو فکر بعدش گفت، آهان! حالا یادم اومد، من که نمی رسم ای میل ها رو نگاه کنم، نمره ها هم تغییری نمی کنه!
باید چی می گفتم؟ ممنون؟!!!
دیدی بعضی آدمها نسبت به محیط احساس ناامنی دارند؟ دائما حس می کنند بقیه می خوان سرشون کلاه بگذارند یا یه جوری بهشون ضرر بزنند. زندگی با این حس باید خیلی سخت باشه.
Overreaction?
Phobia?
which one?

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

دیروز بالاخره اون برگه رو امضا کردیم، چقدر هم امضا داشت! آیدین تا چهل تاشو شمرد!

سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۶

وقتی 10 سالم بود فکر می کردم تا 15 سالگی این بحث ها ادامه داره و بعدش تموم می شه، 15 سالم که شد فکر می کردم تا 20 سالگی دیگه تمومه، تو 24 سالگی که می بینم هنوز ادامه داره به این نتیجه می رسم که تا من هستم و تو هستی این بحث ها هم هست. اختلاف نظرمون که از بین نمی ره، تو کوتاه نمیای منم که کار خودمو می کنم. فقط موندم بعد از این همه سال حرف گوش نکردن من چطور خسته نشدی.....

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

سیزده به در خوبی بود، فقط خیلی خیس بود، بزن و برقص هم نداشتیم! با اینکه بارون و روزهای بارونی رو خیلی دوست دارم ولی سیزده به در خشکش خوبه!

یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۶

قراره بهینه سازی انجام بدم ولی به روابطی رسیدم که نشون می ده بهینه سازی ممکن نیست. هه هه باز تعطیلات تموم شد من موندم و یک پیک شادی نیمه کاره!

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

این روزها همش دنبال مقدمات عقد هستیم. یکی از این مقدمات آزمایشگاه و کلاس آموزشی(!) بعدش بود. نمی شه گفت کلاس غیر مفیدی بود، ولی خنده دار هم بود. آخرهای کلاس آقایون رو می فرستند بیرون و یک نفر روشهای پیشگیری رو با جزئیات بیشتر می گه و بعدش هرکس هر سوالی داشت می پرسه، از بعضی سوالها تعجب می کردم، تا قبلش فکر می کردم متوسط اطلاعات هم سن و سالهای من بیشتر از این حرفها باشه!
پیاده روی دیروز
دیروز رفته بودم دنبال کارهام، تاکسی هم که پیدا نمی شد، بعد از عمری کلی پیاده روی کردم، یه جایی نزدیک خیابان فاطمی حسابی تشنه ام شده بود، یک شیر کاکائو خریدم و به پیاده روی ادامه دادم. شیر کاکائو که تموم شد دنبال یک سطل آشغال بودم، از دور یکی دیدم، نزدیک سطل آشغال که رسیدم یک نفر با یک کیسه بزرگ اومد دم سطل و شروع به گشتن تو آشغالها کرد، روم نشد جای شیر کاکائو را تو سطل بندازم، به راهم ادامه دادم، نزدیکیهای خیابون اصلی یک سطل دیگه بود، بازهم هنوز به سطل نرسیده بودم که یک نفر دیگه با یک کیسه بزرگ سر رسید، باز هم نتونستم آشغالم رو بندازم.... رسیده بودم نزدیک یوسف آباد، یک خانوم پیر اومد جلو، می خواست که براش داروهاش رو از داروخانه بخرم، کمی بهش پول دادم....
زیر آسمون این شهر چه خبره؟!

پنجشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۶

مهمونی میریم، مهمون میاد، بعدش دوباره ما مهمونی میریم، بازهم مهمون میاد.........من کی به کارهام برسم؟!
When you lose, don’t lose the lesson.

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵


نوروز مبارک :)
مراسم نوروز مقدمات زیادی داره، خرید و خونه تکونی و ....، از همه اینها چیدن هفت سین و خریدن گل رو بیشتر از همه دوست دارم. برای خرید گل هم چون از شلوغی خوشم نمیاد، دقیقه نود می رم گل فروشی! امروز نزدیک های غروب رفتم گل فروشی نزدیک خونه، بوی گل های سنبل تو مغازه اش پیچیده بود، مشتری دیگه ای هم نداشت و کاملا خلوت بود، با خیال راحت گشتم و گل انتخاب کردم. خوش گذشت!

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵

زندگی
زندگی دانشجویی یه جورایی همیشه فشرده است، دوره لیسانس امتحانات که تموم می شد یه نفسی می کشیدیم، ولی حالا امتحان هم که نباشه پروژه هست، نه اینکه بد باشه ، مواقعی که جواب می گیری خوبه وقتی هم جواب نمی ده و گیج می زنی، سخته! این روزها گاهی جواب می گیرم، گاهی هم گیج می زنم. به غیر از این طبق معمول کتاب هم می خونم. گاهی هم به آقای دکتر گردن درد سر می زنم، هر دفعه هم می گه زیاد پای کامپیوتر نشین، فکر کنم آخرش باید یه جلسه مشترک بین آقای دکتر و استاد راهنما بذارم!
هوای تهران این روزها زیاد بوی دود نمی ده، کم کم بوی بهار هم می ده. بازهم نوبهار شده، من یه جا بند نیستم.

زندگی چیز بی ارزشی است و هیچ چیز از آن ارزشمند تر نیست. سالها پیش، وقتی در عین نومیدی بودم یکی به من گفت این زمین با یاس و امیدواری، با عشق و نفرت ساخته شده و هر ذره اش از اینهاست. فقط مرغهای دریایی هستند که از توفان نمی هراسند حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را گم کنند و جایی را برای نشستن نیابند، آنقدر بال می زنند که یا توفان فرو نشیند و زمینی پیدا کنند برای فرود آمدن یا در همان اوج آسمانها می میرند. آن که به میان موج ها می افتد مرغ دریایی نیست. مرغ دریایی در اوج می میرد، آخرین توان خود را صرف اوج گرفتن میکند تا سقوط را نبیند.
آندره مالرو

زندگی این گونه می گذرد: انسان تصور میکند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا می کند، و هیچ ظن نمی برد که در این اثنا بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر داده اند، و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت می یابد.
میلان کوندرا، عشق های خنده دار

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

ریاضیدان ها و مهندس ها!
امروز به این نتیجه رسیدم که اگر از اول به جای اون کتاب با دید مهندسی این کتاب با دید ریاضی رو خونده بودم پروژه ام اصلا پیش نمی رفت! آقای ریاضیدان محترم تا جایی که تونسته لقمه رو دور سرش چرخونده!
گاهی تلفن رو بر می داری ولی نمی دونی چی بگی ، گاهی هم دلت می خواد یه چیزهایی بگی ولی جرات نمی کنی.

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

بعضی آدمها انقدر عزیزند که وقتی غصه دارند، تو هم غصه داری.........

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

امروز بعد از مدتها یه دوست قدیمی رو دیدم، از اون آدمهایی که همیشه از دیدنشون خوشحال می شی. آخرین باری که ازش خبر داشتم گرفتاری داشت و اوضاع روحیش زیاد خوب نبود، امروز اونقدر وقت نشد همدیگر رو ببینیم ولی شیطنت گذشته باز تو چشمهاش بود، از دیدنش کلی ذوق کردم !
عکس های ماه گرفتگی دیشب رو می تونید اینجا ببینید.

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۵

بی خوابی
ساعت 2 از خواب پریدم، فکر کنم کابوس دیده بودم چون صدای قلبم میومد، باز هم فکرهایی که تموم نمی شن، مدتی از این دنده به اون دنده گذشت، فایده نداشت، بلند شدم، کمی قدم زدم، سردرد هم به بی خوابی اضافه شد، یک مسکن خوردم،باز کمی قدم زدم،آخر سر نشستم دم پنجره، بارون میومد، بارون رو خیلی دوست دارم، مدتی هم به تماشای بارون گذشت، آخر سر برگشتم تو تخت، این فکرها کی تموم می شن؟! تا سپیده صبح بیدار بودم، بارون هم تبدیل به برف شده بود.........
خواب بهترین خورش خوان این جهان است!

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

Computer Sickness!

شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۵

1-کانال SFI سوييس جلسات World Economic Forum رو مستقيم پخش می کنه. امروز بعدازظهر جلسه ای بود در مورد آينده خاورميانه، آقای خاتمی هم در اون جلسه بودند. بحثها جالب بود، البته جالب تر اينه که واقعا نتيجه ای هم داشته باشه. آخرهای جلسه يه نفر ( نمی دونم کی چون از وسطهای برنامه تلويزيون رو روشن کردم!) يه جمله ای گفت که به نظرم ما ايرانيها بايد يادمون باشه :
A great nation is great by its actions not by its history alone.

2-يادداشتهای جادی در مورد سفر کنيا جالبند، تو اون يکی وب لاگش می تونيد اين يادداشت ها رو ببينيد.

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

موسيقی اينجا عوض شد. اين آهنگ تو يکی از سی دی های داداشی بود، ازش خوشم اومد، آرامش بخشه . متاسفانه اسمش رو نمی دونم!

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

اينطور که پيش می ره هفته جهانی گزارش پروژه حالا حالا ها ادامه داره!
مامان : ارمنی ها آدم های خوبی هستند.
يه بنده خدايی : ارمنی ها شيعه اند يا سنی؟
من و مامان با هم : جانم؟!!!

یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

هفته جهانی گزارش پروژه
هنوز گزارش پروژه اول تموم نشده، اون يکی استاد ايميل فرستاده که زودتر گزارش پيشرفت پروژه رو بيار ببينم!
از وقتی به دوستانم گفتم بعد از عيد اون برگه رو امضا می کنم، هرکدوم يک چيزی گفتند، بعضيها تبريک گفتند، بعضيها شاخ درآوردند، بعضيها هم شاخ درآوردند هم تبريک گفتند.اين وسط عکس العمل يکیشون شاهکار بود:
گفت : يعنی می خوای با اولين دوست پسرت ازدواج کنی؟!
خنده ام گرفته بود، ياد اون بازيه افتادم، پس چند تا؟!

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۵

با دو جمله اش خيلی موافق بودم :
1- اينکه ايران داره غير قابل زندگی می شه.
2- اگر يه روزی بچه داشته باشم دلم نمی خواد اينجا بزرگ بشه.
خيلی بد که آدم در مورد خونه اش به اين نتيجه برسه ولی متاسفانه اوضاع خوب نيست !
اين نتيجه گيری باعث می شه تو فکر برم و دلتنگ بشم!

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵

خيلی چيزها رو تو مدرسه ياد نگرفتم، يکیش زيست شناسيه،از اون چيزهايی که وقتی بزرگتر شدم لزوم بلد بودنش رو حس کردم. آدميزاد بايد بدونه تو شکمش چه خبره! نه اينکه همه دکتر باشند ولی بالاخره يک حداقلی برای همه لازمه. چند سال پيش تو مسافرت يکی از همراهان يه جای دلش رو نشون داد و گفت دلم درد می کنه،من حدس می زدم معده اش باشه، يکی از عموها می گفت کليه اشه اون يکی هم می گفت از طحالشه، اين سه تا هم هيچ ربطی به هم ندارند!
يکی ديگه از چيزهايی که ياد نگرفتم تاريخ بود. تو مدرسه هميشه از تاريخ ايران بدم ميومد و سر کلاس تاريخ يه سرگرمی همراهم بود که حوصله ام سر نره. البته هر وقت بزرگترها درباره تاريخ ايران بحث می کردند، چيزهايی که در مورد تاريخ معاصر می گفتند با مطالبی که تو کتابهامون نوشته بود، فرق داشت. تو اون مواقعی که مجبور می شدم گوش بدم معلم چی می گه ،يکبار شنيدم که گفت در مورد فلان شخصيت تاريخی تو کتابهاتون اشتباه نوشتند و از اين حرفا! خلاصه اينکه تا قبل از خوندن کتاب امينه زياد ايده ای از دوران صفويه و بعدش نداشتم و با خوندن يه کتاب داستان تازه کمی تاريخ ياد گرفتم!
امروز داشتم به يکی ديگه از فايلهای کلاس مقدمه ای بر روانشناسی MIT گوش می کردم و واسه خودم يادداشت بر می داشتم ، با ، با خودم فکر کردم چه خوب می شد اگر تو دبيرستان کمی هم روانشناسی می خونديم. روانشناسی هم از اون موضوعاتيه که به نظر من يه حداقلی ازش برای همه لازمه.
البته منظور من اين نيست که آدم خودش نبايد دنبال يادگيری موضوعی باشه و همش بايد به کلاس درس اکتفا کنه ،ولی فکر می کنم هدف از کلاسهای دبيرستان اين بود که ما با يک کلياتی آشنا بشيم تا هم در حد لازم مهارتهای زندگی رو کسب کنيم و اطلاعات عمومی داشته باشيم و هم بتونيم در مورد شغل آينده مون تصميم بگيريم. به نظرم بعضی از کلاسها برای اين منظور ( يا اصولا هيچ منظور منطقی ) کارايی لازم رو نداشتند، جای بعضی درسها هم تو برنامه مون خالی بود.

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

يادمه يه بار به يکی از دوستان که خيلی تو فکر بود گفتم آدم ممکنه يه موقعی سرش رو بلند کنه، ببينه بيشتر از اينکه زندگی کرده باشه به زندگی فکر کرده. حالا انگار خودم دارم زيادی فکر می کنم، شايد هم واسه همين خوابهای عجيب غريب می بينم! خواب هام شبيه اين پارچه های چهل تکه اند، از شب تا صبح در مورد همه چی خواب می بينم، همه اتفاقات کوچک و بزرگ. کلی مسائل نامربوط و مربوط شب تا صبح از جلو چشمم ( ذهنم ) رد می شن.
هم خدا رو می خوام هم خرما، دو تاش هم با هم جمع نمی شه، به زور که نمی شه آخه!
پريشب يه خوابی ديدم که به حرفهای امروز مربوط شد، ضمير ناخودآگاه آدميزاد غير عليه؟!

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۵

امروز هوای تهران عالی بود، آسمان آبی و هوای تميز..... تو اين شهر دودی از اين روزها کم داريم!

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

Do you know where you're going to?
Do you like the things that life is showing you
Where are you going to?
Do you know...?
امروز امتحانات شروع شد، امروز امتحانات تموم شد!

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

ما يک کتاب شجره نامه خانوادگی داريم که به قول آيدين قطرش از کتاب مايکروويو هم بيشتره! تاليف کتاب سالها پيش تموم شده و اطلاعات فاميلها تا نسل مادر پدرهای ما توش هست. امروز کتاب رو باز کردم داشتم قسمتی که درباره پدربزرگ بود رو نگاه می کردم. تاليف کتاب قبل از فوت پدربزرگ تموم شده، توش نوشته بود که در حال حاضر در شيراز دفتر وکالت دارن . وقتی خوندمش دلم برای پدربزرگ تنگ شد. دفتر وکالت بابابزرگ تو خيابون زند شيراز بود ، يک دفتر کوچيک و ساده. موقعی که می رفتيم شيراز ، هر وقت من و مامان می رفتيم بيرون يه سر هم می رفتيم دفتر بابابزرگ، اگر سرش خلوت بود می نشستيم با هم يه چايی می خورديم و گپ می زديم.

امروز با مامان به اين نتيجه رسيديم که يه نفر بايد اين کتاب رو به روز کنه.

دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

برعکس ترم دوم فوق ليسانس، اين ترم آروم بود، کلاس particle filter دکتر مقدم جو عالی بود، از اون کلاسهايی که هميشه يادم می مونه. هم خوب ياد گرفتيم ، هم آرامش داشتيم و کارهامونو به موقع تحويل داديم. امتحان معقول بود پروژه ها هم همينطور. از دوره ليسانس تا اين ترم که آخرين درسهای فوق هم تموم شدن، کلاس اينطوری کم داشتم.

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۵

خيلی وقت بود از خوندن داستانی انقدر لذت نبرده بودم. داستان امينه رو خيلی دوست داشتم، جالبه که بدونی تو تاريخ مردسالار و پر حرمسراي ايران همچين زنی بوده.
من زياد فکر می کنم، زياد خودم رو اذيت می کنم، زياد تو رو اذيت می کنم.
صدام اعدام شد
بچه بودم ولی هنوز يادمه، اون صداهای بلند، تو زير زمين رفتنها، تو پناه گاه رفتنها، اون حس نا امنی وحشتناک که همش می ترسيدم يکی از اون موشکها بخوره به خونمون، همه اينها رو هنوز يادمه. اون خانوم مهربون، همون که موقع جنگ تو قطاری بود که عراقيها زدند، همون که هر سال می ريم اهواز خونشون و دست پختش حرف نداره، همون که هنوز هم بابت اون ماجرا می لنگه...... چشمهای قرمز دايی وقتی بهش خبر دادن که دوستش تو بمباران تهران کشته شده........ اينها و خيلی چيزهای ديگه رو يادمه.........

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

امروز کلاس زبان ما يک عضو جديد داشت، فيلی! خودم هم دقيق نمی دونم وسيله کمک آموزشی بود يا عضو جديد، چون بعد از اينکه برای درس دادن ازش استفاده کردم، کوچولوها همونجا رو صندلی نشوندنش و تا آخر کلاس با ما بود. فيلی يک عروسک فيل بزرگ بامزه بود. خودمم يکی هوس کردم!
يه کم غر غر
از صبح که دنبال 3، 4 تا کار بودم، تقريبا دويدوم تا به کلاس اولم رسيدم ، بعدش هم که بلافاصله کلاس دوم، بعدش هم با يکی از بچه های کلاس رفتيم سايت، هفته ديگه ارائه سمينار داره، زياد ايده ای از particle filter نداشت، طفلکی يک مقاله سخت هم انتخاب کرده بود، خلاصه نيم ساعتی يا بيشترهم به کشتی گرفتن با مقاله اش گذشت. بعدش هم يه نهار تند و تدريس زبان. اين دو تا کوچولو هم امروز خوب پدر منو درآوردند! از اون موقعهايی که بعد از کلاس به اين نتيجه می رسی که مردم لابد ديوانه اند که بچه دار می شن!

یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

منم بازی!
يکی از دوستان منو دعوت کرد که تو بازی که انگار از شب يلدا شروع شده ، شرکت کنم ، بازی جالبيه پس منم بازی! اينطور که فهميدم بايد 5 نکته در مورد خودم بنويسم که کسی نمی دونسته، چيزهايی که من نوشتم بيشتر شبيه خاطره نکته دارن.

1- هميشه به آدمهای خوش خط حسوديم می شه! بعد از کنکور ليسانس يک سری کتاب آموزش خط خريدم و چند روزی هم تمرين کردم ولی بعدش حوصله ام سر رفت و بی خيالش شدم. نتيجه اش هم اين شد که هنوز بدخطم و ترجيح می دم گزارشهام رو تايپ کنم.

2- به اين نتيجه رسيده بودم ( هنوز هم سر حرفم هستم ) که خانومها تو ايران برگه عقد رو که امضا می کنند از حقوق انسانی محروم می شن، ولی خودم چند ماه ديگه اين برگه رو امضا می کنم!

3- شايد اصلا به قيافه ام نياد ولی دوم ، سوم راهنمايی که بودم با يکی از پسرهای فاميل دعوام شد و کارمون به کتک کاری کشيد! اون کلاس کنگ فو می رفت و حسابی ادعای زور بازو داشت ، منم که هيچ وقت نه زور بازو داشتم نه ادعاشو، ولی خوب اون روز حسابی لجم رو درآورد و نتيجه اش هم کتک کاری بود. هنوز وقتی يادم می ياد خنده ام می گيره و تعجب می کنم که اين چه کاری بود! سه، چهار سال پيش اين فاميل کذايی قطعات کامپيوتر خريد و فروش می کرد، کامپيوترم خراب شده بود، مامان بهش زنگ زد و اومد اون قطعه خراب رو برام عوض کرد، موقعی که رفت مامان گفت عجيبه نمی دونم چرا حس می کنم فلانی از تو حساب می بره!

4- دبستان که بودم دوست داشتم معلم بشم، راهنمايی که بودم دوست داشتم نويسنده بشم يا فضانورد ( خودم می دونم اينها ربطی به هم ندارند!) ، دبيرستان که بودم به غير از دو تا شغل قبلی فيزيکدان ، مهندس برق و مهندس متالوژی رو هم دوست داشتم. سال دوم مهندسی برق به اين نتيجه رسيده بودم که مهندس نرم افزار بهتری می شدم،الان هم که دارم فوق ليسانس می خونم گاهی که از مشقها و پروژه ها خسته می شم می گم کاش راهنمای تور شده بودم يا عکاس خبری ( می دونم اينها هم خيلی با ربط نيستند). خلاصه اينکه من مهندس مخابرات هستم و ترم ديگه فوق ليسانس مخابرات سيستم رو تموم می کنم!

5- وقتی از قواعد يه بازی خوشم نياد يا حوصله ام سر بره تقلب می کنم! هيچ وقت خودم رو مجبور نمی بينم که موقع بازی کاملا قواعدش رو رعايت کنم. هنوز قيافه کسی رو که تو بطری بازی روبروی من نشسته بود يادم نمی ره ، اون بايد يک کاری می گفت و من انجام می دادم، از کارهايی که می گفت هيچ خوشم نمی یومد، بيچاره نمی دونم چند بار حرفش رو عوض کرد تا من بالاخره قبول کردم و بازی ادامه پيدا کرد!

حالا منم بايد اين توپ رو بندازم تو زمين 5 نفر ديگه : پرستار کوچولو، پيمان، بهاره، soie و يکی از دوستان someonelikeyou .

پ.ن.1 : می دونم وب لاگ بهاره تعطيله ولی خوب می تونه دوباره راهش بندازه!

پ.ن. 2 : چقدر ملت از سوسک خاطره دارن!

جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

چند تا الگوريتم با جواب، يک الگوريتم بدون جواب، داستان امينه و.....اين آخر هفته هم اينطوری گذشت.
آدميزاد يک عمر - يعنی صدها عمر- است که می کوشد شايد مرز بين افسانه و تاريخ، قصه و واقعيت، راست و دروغ، حق و ناحق را معلوم کند. هنوز که هنوز است پيدا نشده....
امينه، مسعود بهنود

امينه و سرگذشتش انقدر برام جالبند که نمی خوام کتاب رو تند تند بخونم، مبادا زود تموم بشه!
امروز داداشی می گفت فمينيست که هستی از داستان اين خانومه هم که خوشت اومده، بعدا اسم بچه ات رو بذار فمينه!

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۵

رفته بودم بدمينتون بازی کنم، گوشه سالن توپهای واليبال يک چشمکی می زدند! چند سالی می شه که بازی نکردم، توپم گوشه کمد خاک گرفته، امروز هم همه برای بدمينتون اومده بودند، هيچ کس نبود که باهاش واليبال بازی کنم!
با ديدن توپها و زمين واليبال و بوی سالن ورزش ياد تيم واليبال مدرسمون افتادم، هم دلم برای بچه ها تنگ شد، هم بازی ، هم داد و فريادهای کنار زمين.
داشتم برای شاگردهام توضيح می دادم که اگر از يه چيزی يکی داشتيم، جمله مون اينطوری می شه، اگر چند تا داشتيم هم اينجوری، ديدم دختر کوچولو دستش را بلند کرد، نگاهش کردم، پرسيد اگر از يک چيزی هيچی نداشتيم چی می گيم؟!

بعد از دو سه ماه از درس دادن به بچه ها داره خوشم می ياد، اولش تو رودربايستی اين کار رو قبول کردم، ولی حالا خوشحالم که تو رودربايستی موندم!
جواب نمی ده، يک قسمت ساده پروژه شناسايی سيستم، جواب نمی ده!
از دست خانومها!
يه جوری راه می رفت، بهش گفتم بد نباشد ، شنيدم عمل جراحی داشتيد.
با نيش باز گفت: آره شکمم رو عمل کردم، انقدر خوب شده!

یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

آن که در سر هوای پروازهای بلند دارد، بايد در بلند ترين قله خانه بسازد.
امينه، مسعود بهنود

پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۵

بعد از امتحانا و ارائه سمينارها و بقيه شلوغيهای زندگی شايد يه وقتی هم برای ورزش پيدا کردم!

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

من اينجا کلی گل مريم دارم، خونه پر از عطر گلها شده.......... ممنون :)
من بايد دوشنبه سمينار ارائه بدم؟ آره خودم!

پنجشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۵

گاهی آدم لجش می گيره که به همه چی می شه زور گفت الا طبيعت! آهای با توام.............!

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵


کودکان خيابانی

یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۵

تو شهر کتاب اول به قفسه کتابهايی که قديما می خوندم و حالا ديگه حوصله شون رو ندارم،يک نگاهی انداختم، بعد هم رفتم سراغ کتابهايی که يه موقعی نگاهشون هم نمی کردم ولی حالا موضوعشون،سبک نويسنده شون يا .... برام جالبه ، بعد با خودم فکر کردم از روی کتابهايی که می خونديم و می خونيم ، می شه فهميد چقدر نظراتمون تغيير کرده و ديدگاه هامون درباره موضوعات مختلف عوض شده.
خنده ام گرفته بود، يه جوری با تعجب نگاهم کرد انگار که تازه کشف کرده که اون دختر کوچولوهه ديگر اونقدرها هم کوچولو نيست!

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

وقتی تولد يک خانم دعوت می شی ممکنه شمع اين شکلی هم ببينی !

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

اينو دوست داشتم:
There's a lot of love behind a "NO". :)

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

کتاب زبانی که تدريس می کنم، آخر هر فصلش يک تمرين تستی داره، بچه ها بايد به نوار گوش کنند و برای هر سوال از بين دو تصوير، جواب درست رو علامت بزنند.متن يکی از تمرينهای امروزشون اين بود:
can you hit a ball?
yes, I can.
تصوير اول يه خانومه بود که با چوب بيس بال داشت يک توپ رو می زد، دومی هم يه آقاهه بود که توپ ازش رد شده بود و چوبش به توپ نخورده بود. موقعی که بچه ها دارند سوالها رو جواب می دن معمولا حواسم هست که چه جوری جواب درست رو انتخاب می کنند. نوار رو که نگه داشتم، پسر کوچولو با اعتماد به نفس گفت معلومه ديگه، خانومها که نمی تونند توپ رو اينجوری بزنند. اين رو گفت و تصوير دوم رو انتخاب کرد، دختر کوچولو يک کم عکسها رو با دقت نگاه کرد و اولی رو انتخاب کرد. آخر سر غلطهای هرکدوم رو چک کردم و جواب درست رو توضيح دادم، تا بالاخره به سوال کذايی رسيدم، پسر کوچولو هيچ جوری قبول نمی کرد که تو عکس خانومه توپ رو با چوبش زده، برای قانع کردن من هم يک سری حرکتهای عجيب انجام داد و گفت که آقاهه تو عکس توپ رو اينطوری می تونه بزنه. خنده ام گرفته بود، اگر آقاهه می خواست توپ رو با اون حرکتها بزنه، حداقل بايد سه بار توپ از جلوش رد می شد، فسقلی حاضر بود تمام قوانين فيزيک را نقض کنه ولی قبول نمی کرد که جوابش اشتباهه و خانومه تو عکس توپ را با چوبش زده !

پ.ن. پسر کوچولو 11 سالشه و فکر نکنم چيزی از قوانين فيزيک بدونه.

شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۵

ديروز رفتيم فرهنگسرای نياوران، نمايشگاه آثار آيينه کاری منير فرمانفرمائيان، کارهای جالب و زيبايی بودند. :)
داشتم gender gap report 2006 را نگاه می کردم، ايران بين 115 کشور، 108ام است. خلاصه وضعيت و آمار و ارقام مربوط به ايران را در صفحه 76 اين گزارش می تونيد ببينيد.

Gender-based inequality is a phenomenon that transcends
the majority of the world’s cultures, religions, nations and
income groups. In most societies, the differences and
inequalities between women and men are manifest in the
responsibilities each are assigned, in the activities they
undertake, in their access to and control over resources
and in decision-making opportunities3. In recent history,
however, there has been increased recognition that genderbased
discrimination prevents societies as a whole, women
and men, from reaching their full potential
.

Equality between women and men (gender equality)
refers to the equal rights, responsibilities and opportunities
of women and men and girls and boys. This
entails that women’s and men’s rights, responsibilities
and opportunities not depend on whether they
are born male or female and that the interests, needs
and priorities of both women and men are taken into
consideration. Furthermore, there is increasing
acceptance that gender equality is not a women’s
issue, but should concern and fully engage men as
well as women, since equality between women and
men is seen both as a human rights issue and as a
precondition for, and indicator of, sustainable peoplecentred
development
.

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

یوهووووووووووووووو، من يک particle filter دارم که کار می کنه!

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

just a song :
(perhaps love, John Denver)

Perhaps love is like a resting place
A shelter from the storm
It exists to give you comfort
It is there to keep you warm

........................
some say love is holding on
some say letting go
some say love is everything
some say they don't know
............................................
Perhaps love is like the ocean
Full of conflict, full of pain
Like a fire when it's cold outside
Thunder when it rains
........................................
بالاخره خوندن کتاب رمز داوينچی تموم شد، اين کتاب هم به ليست کتابهای مورد علاقه ام اضافه شد. :)

تابستان امسال برای اولين بار رفتيم نيشابور، معماری آرامگاه خيام واقعا زيبا بود و آدم رو تحت تاثير قرار می داد.راهنما تاريخ ساختن بنا رو گفت و بعد هم توضيح داد که طراحی اين اثر کار مهندس سيحون بوده. اون موقع با خودم فکر کردم خوش به حالش ، عجب فکر خلاق و زيبايی داشته. امشب مهندس سيحون مهمان برنامه ميز گردی با شمای صدای آمريکا بود . طرز صحبت کردن و صداش منو ياد يه استاد قديمی انداخت، فرقش اين بود که استاد ما در مورد شاگردهاش با حس پدرانه صحبت می کرد و مهندس سيحون در مورد بناهای تاريخی ايران.

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

Reality often manifests itself as being very complex.

Beyond Kalman Filter, Particle Filters for Tracking Applications.

آره ديگه آدم بالاخره بعد از دو هفته خوش گذرونی و بزن برقص بايد به درسهاش برسه.در ضمن اسم نويسنده های کتاب طولانی بود، ديگه اينجا ننوشتم!
هزار سوال باهم به ذهنم هجوم مي آورد،اما من به جواب احتياج داشتم، نه سوال.

اتاقی از آن خود، ويرجينا ولف

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۵

من و شادی کوچولو با هم نقاشی کرديم، اينم نتيجه اش. اونهايی که اشکال ساده هندسيه کار منه، بقيه اش کار شاديه !

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

" وقتی خردسال بودم، پدرم آنقدر از ماجراهای دوران کودکيش در اهواز و شوشتر برايم تعريف می کرد که حس می کردم آن دوران را همراه او گذرانده ام. زمانی که خودم صاحب فرزندانی شدم ، خواستم آن ها ماجراهای من را بدانند. به همين دليل بود که اين کتاب را نوشتم."
عطر سنبل، عطر کاج، فيروزه جزايری دوما
اين قسمتی از يادداشت نويسنده بر ترجمه فارسی کتاب Funny in Farsi است که در ايران با نام عطر سنبل، عطر کاج، چاپ شده. نويسنده کتاب يک خانوم ايرانيه ( خوزستانی ) که وقتی بچه بوده همراه خانواده اش به آمريکا رفته. توی کتاب برخورد خودش و خانواده اش، با يک فرهنگ متفاوت را جالب بيان کرده. طبع طنز نويسنده رو دوست داشتم. کتاب بيشتر از اينکه شبيه يک زندگينامه باشه، تصويرهايی از زندگی يک نفره، که از شرح تصويرها ، برخورد يک فرهنگ ايرانی/جنوبی با فرهنگ آمريکايی را به خوبی می شه ديد و علاوه بر اون يک تصوير کلی از زندگی و عقايد نويسنده را نشان می ده.کتاب جالبی بود،من خوشم اومد.
جاهايی که در مورد خانواده شلوغ و پر جمعيتش نوشته بود، ياد خودمون می افتادم! اين جمله کتاب هم زيبا بود :
"بدون خويشانم من يک رشته نخ هستم؛ با همديگر ، يک فرش ايرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازيم."

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

جالبه!
نتيجه گيری امروز:
آدم وقتی سرماخورده است بهتر می فهمه چی داره می خونه، مخصوصا وقتی با اين وضع درس می خونه :

باز تا يه باد سرد اومد من سرما خوردم!
وقتی شاگردهات دو تا کوچولوی دبستانی باشند با يه سرما خوردگی ساده کلاس تعطيل می شه چون ممکنه از خانوم معلم به جای درس ، ويروس بگيرند.
نمی شد بدتر از اين کسی در مورد m-sequence ها صحبت کنه، اين کنترلی های m-sequence نديده هم يک جوری هاج و واج تخته رو نگاه می کردند!

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۸۵

ماهواره ما رو کميته نبرد، باد برد!

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

فردا بازهم ارائه سمينار دارم، اين دفعه سمينار اصلی!همينجوری پيش بره و هفته ای يک سمينار ارئه بدم می تونم متخصص power point بشم!.

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

کلافه
ليوان هم انقدر سرد و گرم می شد تا حالا شکسته بود !
گاهی اوقات آقايون که می خوان يه جوری سر صحبت رو باز کنن خيلی خنده دار می شن. بدون اينکه چيزی ازش پرسيده باشم آقاهه برگشت گفت منم دکترا هستم، نزديک بود بدجوری بزنم زير خنده!

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

فرض کن دلت برای دوستت تنگ شده ولی نمی تونی ببينيش، چون ساعتهايی که بيداری اون خوابه چون ساعتهايی که تو خوابی اون سر کار بوده!
بالاخره امروز سمينارهای درس مخابرات پيشرفته تموم شد. آخرش استادمون گفت ارائه ها خيلی خوب بود. به نظرش ما خوب و مسلط صحبت کرديم، چون يک تفاوت مهم با نسل قبلی داريم، اونم اينه که ما گستاخ تريم!گفت اگر بيسوادي هم باشه تو ارائه با گستاخی تا حد خوبی جبران می شه. خلاصه اينکه بعد از يک ترم کلاس و يک تابستون بدو بدو، می خواست تحويلمون بگيره!

سه‌شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۵

دورت يک دايره داره می چرخه، تو هم اون وسط ايستادی، هر از چند گاهی يکيشون از حلقه جدا می شه، يه چيزی می گه و می ره، انقدر می ايستی و گوش می کنی تا سر گيجه می گيری، دلت می خواد همونجا بشينی، گوشهات رو بگيری و چشمهات رو ببندی...........

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

الان عکس يه نوزاد 650 گرمی را ديدم، نيم وجبي که می گن، همينه!

شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۵

گاهي احساس کردي مدل زندگي فلاني برات قابل تحمل نيست، در حاليکه خودش خوشحال و راحت داره با اون مدل زندگي مي کنه؟ !بچه که بودم ازشون فاصله مي گرفتم، حالا دوستشون دارم، ولي مي دونم مدل زندگيشون با اوني که من شناختم و دوست دارم ، متفاوته، فقط همين!
کنترل، مخابرات، مخابرات، کنترل.......... يادش بخير، موقع انتخاب گرايش نمي دونستم بالاخره کدوم رو بيشتر دوست دارم، الان دارم تقريبا رو مرز مخابرات و کنترل کار مي کنم، اين ترم هم يک درس مخابراتي دارم و يک درس کنترلي. امروز سر کلاس استاد داشت يه قسمتهايي از کنترل خطي رو دوره مي کرد، چند تا سوال پرسيد و من جواب دادم، بعد از کلاس بچه ها تعجب کرده بودند که چطور يک مخابراتي انقدر يادشه، بهشون گفتم اگر شما هم اون همه تکليف و پروژه تحويل داده بوديد........!

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۵

خيلي وقت بود به اينجا سر نزده بودم، تقريبا از وقتی که صاحبخونه ننوشته بود. الان اتفاقی سر از اينجا درآوردم. باز هم اين موسيقی.........اون موقعها هم اين موسيقی رو دوست داشتم، هم از شنيدنش دلتنگ مي شدم، الان زندگي بيشتر بر وفق مراده، شنيدنش دلتنگم می کنه ولی بيشتر برام آرامش بخشه. هنوزهم از شنيدنش سير نمی شم. :)

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

بهمون ياد ندادند که آدمها را همونطوری که هستند بايد قبول کرد!

یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

A person with a dream

شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۵

اول مهر
اين ترم يک استاد جديد براي دانشگاه اومده، آقاهه سالهاست آمريکا بوده، از اين ترم اومده دانشگاه ما استخدام شده. روال دانشگاه اينه که استاد کارت مي زنه و در کلاس رو باز می کنه ، وارد کلاس می شه و پشت سرش بچه ها وارد کلاس مي شن. اين آقاهه اومد ، کارت زد، در کلاس را باز نگه داشت، به ما گفت بفرماييد، اول فکر کرديم تعارف مي کنه بعد متوجه شديم که منظورش جديه، ايستاد تا همه دانشجوها وارد شدند، بعد خودش اومد تو کلاس!

امروز دو تا کلاس داشتم، هر دو کلاس هم از اونهايي بودن که استادها کامل و خوب همه چيز رو توضيح مي دن.
شهرکی که توش زندگی می کنيم جای کوچيکيه، اهالی، راننده تاکسيها رو مي شناسند و برعکس. يکی از راننده ها يک آقای پيره که کمي هم گوشهاش سنگينه، گاهي براي اينکه از کوچه ای که می خوای پياده بشی رد نشه بايد تقريبا داد بزنی. امروز که برگشتم خونه سوار تاکسي همين آقای پير بودم، اولين نفر که پياده شد گفت مرسی، وقتي تاکسي دوباره راه افتاد آقاهه از من پرسيد: اوايل انقلاب رو يادته؟ جواب دادم که نه چون من به دنيا نيامده بودم! بعدش گفت اون موقعها کسي مرسی نمی گفت، می گفتند، دستت درد نکنه. دو، سه دقيقه ای گذشت آقاهه دوباره پرسيد: حالا شما که سوادت بالاست اين مرسی از کجا اومده؟ انگليسيه؟ گفتم : نه، فرانسه است. گفت معلوم نيست کي اين مرسی را برای ما آورد! آخرهاش که داشت به کوچه ما نزديک می شد گفت: راستی می گن زن ايرانی رفته کره ماه، هنوز زنهای هيچ جا نرفتند، زن ايرانی رفته!

نتيجه گيری : هرکس هرروز با کوله پشتی از خونه اومد بيرون، لابد سوادش بالاست!

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

بعد از ظهر که رسيدم خونه حسابي خسته بودم، قبل از خواب رفتم پنجره اتاق رو باز کردم، باد خنکي مي وزيد، يه نفس عميق کشيدم، هوا بوي پاييز مي داد.

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

زودی برگرد خونه.............

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

بعد از يک روز اونجوري يک ورزش اينجوري لازم داشتم، مربيمون خودش حسابي سر حال بود به ما هم منتقل کرد.

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

يک روز بد....... روزهای بد دير تموم مي شن
دارم غر غر مي کنم، از اين کار متنفرم!
حالم گرفته است، حسابی بی حوصله ام، مهمونها هم نشستن می گن و می خندن، منم مجبورم برای همراهی الکی لبخند بزنم!

شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۵