پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۱

زرشک یا .......، مسئله این است!
اگر سرگرم کتاب خوندن هستید، اونم از نوع دنیای سوفی سعی کنید سراغ آشپزی نرید چون مثل من ممکنه تصمیم بگیرید برای زرشک پلو زرشکها را آماده کنید ، بعد که آماده شدن ببینید قیافه شان اصلا آشنا نیست، هم چاقتر از زرشک هستن هم پررنگ تر! بعد هم بفهمید که اصلا زرشک نبودن که، کشمش بودن این بیچاره ها!!!

اگر همنورد من سرمانخورده بود..........
هوای با طراوت، هوای بهاری ی ی ی ............ اینجا نشین پاشو ، پاشو ، حیفه پنجره ها بسته بمونن!

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۱

من از اولش این لوگوی بالا را وسط صفحه میدیدم ، هنوزم وسط میبینمش، اگر هنوز یک طرف صفحه میبینیدش بهم بگین لطفا!

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۱

به یاد بیاور که تو جزئی ناچیز از کل حیات طبیعتی. بخشی از تمامی هستی عظیم.
دنیای سوفی، یوستین گردر

امروز دکتر ایرج ملک پور آمده بود دانشگاه ما، اگر اسمش را نشنیدید به صفحه های اول تقویم هاتون نگاه کنید، اونوقت می شناسید! قرار بود راجع به تحولات منظومه شمسی صحبت کنه، که این کار را هم کرد منتها چون روی اطلاعیه مربوط به این سخنرانی ساعت آنرا اشتباه نوشته بودند من فقط به یک ربع آخر تشکیل منظومه شمسی رسیدم!
آخر حرفهاش یه مطلب بامزه بود، گفت پیشرفتهای بشری را ، در واقع چکیده اطلاعاتی را که زمینیها تا به حال بهش رسیدند، به صورت امواج رادیویی و با یک فضاپیما به مقصد منطقه ای از فضا که دارای 250 هزار ستاره است فرستادند تا اگر انسانهایی آنجا زندگی میکنند به پیام ما پاسخ بدهند، فقط یه اشکال کوچیک وجود داره، اونم اینه که این پیام 450 هزار سال دیگه به منطقه مورد نظر می رسه!!! تو جلسه داشتم فکر می کردم تازه گیریم 450 هزار سال دیگه پیام ما به اونجا برسه و انسانهایی هم باشند که آنرا دریافت کنند، در این صورت از اطلاعات 450 هزار سال قبل ما خبر دار میشوند! ولی اگر خوش بین باشیم شاید بشه گفت تا 450 هزار سال دیگه بشر در زمینه مسافرتهای فضایی انقدر پیشرفت کرده باشه که زودتر از این پیام بتونه خودش را به اونجا برسونه!!!
با سولوژن موافقم، می تونم جمله اش را کمی دستکاری کنم:
امیدوارم کنکوریهایی که می شناسم موفق باشند!!!

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۱

show must go on..................... I'm going slightly mad!........................it's a long hard fight..........who wants to live forever?............!!!!!!
فهمیدم اشکال کار کجاست. اگردوروبرت اشتباهی دیدی بدترین کار اینه که یه گوشه وایسی ، تماشا کنی و غصه بخوری. برای ایجاد تغییر باید به آدما نزدیک بشی، باید تو لحظه هاشون شریک بشی، وقتی تمام شرایطشون را دیدی هم تو اونا را بهتر می فهمی هم اونا تو را. برای نزدیک شدن به آدما هم لازم نیست حتما مثل اونا بشی، می تونی خودت باشی و بهشون نزدیک بشی و باهاشون شریک بشی.



به این میگن مرض بهار؟؟!!
دوباره داره بهار میشه! من عاشق این موقع سالم، دقیقتر بگم، اوایل اسفند تا آخر اردیبهشت را خیلی دوست دارم. تو این بازه زمانی هوا بوی طراوت میده، همه چی شاداب و سرحاله. تو این بازه زمانی مگه میشه درس خوند؟!!!! میشه رفت کوه و پیاده روی اونم به مقدار زیاد، میشه کلی کتاب خواند،میشه کارهای متفرقه زیادی انجام داد ولی به هیچ وجه نمیشه درس خواند!!!!
این مرض چقدر عمومیت داره؟ شماها هم اینطوری هستین؟!

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۱

-وقتی تو دانشگاه به خاطر یه دلیل احمقانه حالت بد میشه چی کار می کنی؟
- هیچی، یه گوشه دانشگاه را پیدا میکنم که تو اون ساعت احتمال دیدن دوستام اونجا خیلی کم باشه. بعد میرم اونجا و تا کلاس بعدی هم همونجا می مونم.
- چرا؟ از آدما فرار می کنی یا از حرف زدن؟؟؟
-..........................




-وقتی تو دانشگاه به خاطر یه دلیل احمقانه حالت بد میشه چی کار می کنی؟
- هیچی، یه گوشه دانشگاه را پیدا میکنم که تو اون ساعت احتمال دیدن دوستام اونجا خیلی کم باشه. بعد میرم اونجا و تا کلاس بعدی هم همونجا می مونم.
- چرا؟ از آدما فرار می کنی یا از حرف زدن؟؟؟
-..........................




پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۱

خوشحالم، خیلی ی ی ی............ باورم نمی شد تو اون شرایط امتحان داده باشم و قبول شده باشم....... خبر قبولی حس خوبی داشت، یه جور حس سرسختی و توانایی............ خوشحالم، همین!
میله گرد، آجر، بتن.......
بچه که بودم فکر می کردم خونه ساختن و نقشه کشیدن از اون کارهای سخت سخته که بزرگترها انجام میدن، اون موقعها میز نقشه کشی بابا جزء اسباب بازیهای مورد علاقه من بود، از صندلیش به عنوان چرخ و فلکی با قابلیت تغییر ارتفاع استفاده می کردم و از خود میز هم به عنوان یه سطح بزرگ برای شیطنت ! خدا می دونه روی چند تا از نقشه های بابا نقاشی و یا بهتره بگم خط خطی کرده بودم!!! اون خط کش بزرگی را هم که به میز وصل بود خیلی دوست داشتم!
روز دوشنبه که رفته بودم علم و صنعت و چند ساعتی را بچه های عمرانشون گذروندم بازم همون حس خنده دار اومد سراغم، باز فکر می کردم وای چه کار سختی....!!!! روی در و دیوارشون اسمهایی بود که سر در نمیاوردم و خوب طبیعی هم بود، البته زیاد احساس غریبی نمیکردم دلیل اولش وجود یار دبیرستانی و دوستهای مهربونش بود و دلیل دومش هم این بود که با اصطلاحات و لغتهاشون اونقدرها هم غریبه نبودم. انجمنهای با مزه ای داشتند، مثل انجمن بتن! اسم درسهاشون هم جالب بود، مصالح ساختمانی، بتن، پل سازی، سازه ، نقشه برداری و.... . با این همه هنوز هم نسبت به درسها و کارهاشون احساس ناتوانی میکنم ، این احساس شاید به خاطر کمبود علاقه باشه، آره احتمالا منشا اصلیش همینه. جالبه که اونا هم می گفتند که درسهای برقیها سخته و ازش سر در نمیارن، معیار سنجششون هم درس فیزیک 2 بود!

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۱

ساعت 8 شب ، میدان ونک، خیابان ملاصدرا، کلی مسافر که منتظر تاکسی وایسادن، تعدادشون انقدر زیاده که تا وسط خیابون اومدن، مسافرهایی که از همه جا اومدن و می خوان به همه جا برن ولی برای هیچ جا تاکسی نیست!

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۱

علم و صنعت! بچه های عمران علم و صنعت موجودات بامزه ای هستن!
دوستانم....
تاثیر پذیریم زیاد شده، حساس شدم، بی دلیل و زود دلخور میشم. تا چند وقت قبل وقتی دوستانم حالشون خوب نبود کلی سعی می کردم شادشون کنم، همیشه به اندازه کافی برای دوستانم وقت و انرژی داشتم و حالا! درجه تاثیر پذیریم بالا رفته، حالا که ناراحت می بینمشون منم ناراحت می شم، هنوز برای شاد کردنشون کمی انرژی مانده ولی نه به مقدار کافی! نتیجه اش هم اینه که وقتی خونه میرسم تخلیه انرژی باشم! دوستشون دارم، همشون را، نمیتونم و نمی خوام کسل و غمناک ببینمشون، این روزها نگرانشونم …………


ببینم شماها هم گاهی بدون اینکه بخواین باعث رنجش اطرافیان شدین؟ این جور موقعها وجدان درد گرفتین؟ آخ…………..!


اگر تو آزمایشگاه فیزیک شتاب حرکت یک جسم روی سطح شیبدار را بیشتر از شتاب جاذبه در بیارین چه حسی بهتون دست میده؟!!! فکر کنم حس اعتماد به نفس من نیاز به تعمیرات اساسی داشته باشه! شاید هم دانش فیزیکم باید کلا تعمیر بشه!
باران!
از اون بارونهایی که من دوست دارم، از اون بارونهایی که می شوره...
از اون بارونهایی که هوا را طراوت می بخشه.
باز داره بهار میشه، یوهووووووووو.........
بهاررررررررررررررر هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!

دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۱

in vain
everything's mixed up! there's something wrong with my computer, I can't type anything in FARSI!!!!!
:((
misunderstanding

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۱

لینک گروه یک لحظه فلسفه را این کنار گذاشتم، بهشون سر بزنید!

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۱

من اعتراض دارم! آره من شاکیم، معترضم!!! می شنوی؟؟؟ من ا ع ت راض دارم!!!
چرا اینطوری رفتار میکنی؟ چرا راه میری میگی من افسرده هستم؟ چرا قیافه غمگین به خودت میگیری؟
فکر کردی نمیدونم؟ اشتباه میکنی، میدونم، خوب میدونم که هرکسی کوله باری اندازه تحمل خودش داره، خوب میدونم که دل بی غم در این عالم نباشد، میدونم که درد جز لاینفک زندگیه. میدونم که گاهی از بودن خسته میشی، میدونم گاهی تحملت تموم میشه، از پشت پنجره چشمهات خیلی چیزها را میبینم.
چی شده؟ شیب سر بالایی زیاد شده؟ به نفس نفس افتادی؟ از وجود قله ناامید شدی ؟ هوا زیادی سرده؟
فکر نکن مسخره ات میکنم، اصلا هم منظورم این نیست که در مواقع ناراحتی الکی لبخند بزنی، من نمیگم دردهات را تقسیم نکن،نه! فقط دردهات را برای خودت بزرگتر از اونی که هست نکن. بزرگنمایی! این کار را انجام نده!
راحت از خودکشی حرف میزنی؟! اگر اینطوره، می شه بگی چرا وقتی کسی میمیره دلت براش میسوزه و میگی طفلکی؟؟؟ اصلا تو مطمئنی معنی مرگ را میدونی؟؟ یه چیز دیگه، گیریم خودکشی کار آسانی باشه، گیریم با مرگ می خوای به آرامش برسی، مطمئنی که دلایلت کافی هستن؟؟
?!!
You can do what you want, just seize the day
What you do , tomorrow’s gonna come your way…..

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۱

کابوس تاریخ مصرف گذشته....!
ذهن انسان سیستم عجیبیه، یه اتفاقاتی یک ماه پیش افتادن، خوب یا بد هم بالاخره تمام شدن ، تو هم فکر می کنی که جدی جدی راحت شدی. ولی نه، اشتباه می کنی ، خودشون تمام شدن ولی اثرشون چی؟ لابد هنوز ردپاشون در ضمیر ناخودآگاهت هست وگرنه خوابشون را که نمیدیدی دیگه، میدیدی؟؟
این ضمیر ناخودآگاه چیه؟ یه جور مخفیگاه برای بعضی افکار و اثرها؟؟
یه سوال دیگه: چه جوری میشه از دست کابوسهای تاریخ مصرف گذشته راحت شد؟ دو نفر یه راه حلهایی پیشنهاد کردن که اصلا مفید نبود، یه نفر گفت که به اون اتفاقات فکر نکن ، خوب منم این کار را نمی کنم ولی فایده ای هم نداشته! نفر دوم هم گفت که قبل و بعد از خواب به خوابهای خوبی که قبلا دیدی فکر کن و در ذهنت پرورششون بده، این یکی هم بی فایده بود.

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۱

این frontpage هم چیز خوبیه ها!!!
داره کم کم درست میشه. فرآیند یاد گرفتن من معلومه نه؟!!

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۱

نوشته قبلی را از ایمیلهای گروه یک لحظه فلسفه کش رفتم!!! گروه جالبیه....... لینکشون یادم نیست! به اینجا سر بزنید !

The feeling of awed wonder that science can give us is one of the highest experiences of which the human psyche is capable. It is a deep aesthetic passion to rank with the finest that music and poetry can deliver. It is truly one of the things that makes life worth living and it does so, if anything, more effectively if it convinces us that the time we have for living it is finite.
Richard Dawkins
unweaving the rainbow
چه زمستون خوبی شدها!!!! برف برف برف!
فقط اگر این برفها بذارن من میتونم برم کوه!

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۱

امروز نوشته های سولوژن و رامین باعث شدن ذهنم پرواز کنه به روزهای خوب مدرسه! در واقع عامل اصلیش یکی از جمله های سولوژن بود راجع به در و دیوار مدرسه و جاری بودن زندگی از آنها! البته فضای مدرسه ما با مدرسه فرزانگان که سولو راجع بهش نوشته بود خیلی فرق داشت و خوشبختانه از اون معلمهای تربیتی که رامین توصیفشون کرده بود هم نداشتیم!
مدرسه!!!

چرا دوروبریهای من شاد نیستند؟ یه جای کار ایراد داره، یه چیزی کمه و سوال مهم هم دقیقا اینجاست: چه چیزی کمه؟
یکی از دوستان میگفت که به نظر خودش، از هر نظر خوشبخته ولی خوشحال نیست، چرا؟ شاید یه دلیلش این باشه که دوروبرمون هیچ چیز سر جای خودش نیست. احساس میکنم همه( یا حداقل آدمهای دوروبر من) به یک تغییر احتیاج دارن. ایجاد تغییر به اراده و انرژی احتیاج داره و من متاسفانه هیچ کدوم از این دوتا را دوروبرم نمیبینم!
We all need something new, something that is true

کلاس الکترونیک.......!

گفتن اسم واحدش الکترونیک 3 است، استادش الکترونیک 2 درس میده و الکترونیک 1 امتحان میگیره!( یه جور دنده عقب رفتن!) کاش حداقل دنده عقب میرفت! امروز سر کلاس دیکته گفت و فلسفه درس داد!!! من هنوز اسمی برای این درس پیدا نکردم!!!

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۱

د
ل
ت
ن
گ
ی
میشه منو بفهمی؟ میشه کمی، فقط کمی با من مهربون باشی؟

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۱

کوته فکری، جهالت! حالم داره بهم می خوره دیگه..........
هنوز عصبانیم! داد دارم! این چه وضعشه؟ هان؟
عجب روزی شدها! اون از صبح و کلاس معارف 2 و اینم از بعد از ظهر و .... سر کلاس انقدر به استاد معارف چشم غره رفتم که تقریبا مطمئن بودم آخر کلاس یه چیزی بهم میگه!
چرا ؟ راه حلش چیه؟ هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بحران دختران تحصیلکرده!!!
وزارت علوم در حال تصمیم گیری درباره راهکارهایی است که به طور پنهانی بتوان از زیاد شدن آمار دانشجویان دختر و فارغ التحصیلان دختر نسبت به پسران جلوگیری کرد. یک منبع مطلع در این زمینه به خبرنگار سایت زنان ایران گفته در حال حاضر نگرانیهایی در دستگاههای مختلف درباره افزایش شمار دختران تحصیلکرده وجود دارد که باعث شده مسئولان برای توقف این روند فکرهایی بکنند. وی درباره راههای کاهش تعداد دختران دانشجو و فارغ التحصیل نداد . به تازگی خبری در روزنامه ها به چاپ رسید که بر اساس یک نظر سنجی اعلام کرد که بیشتر دختران تحصیلکرده حاضر نیستند با مردانی که تحصیلات دانشگاهی ندارند ازدواج کنند. همچنین بسیاری از مسئولان کشور هشدار دادهاند که بحران دختران تحصیلکرده در راه است.
چیزی که این بالا خوندین دقیقا یکی از خبرهای روزنامه همشهری امروز بود ( در صفحه 25 این روزنامه چاپ شده بود). از خوندنش عصبانی شدم! شخصا معتقد نیستم که تحصیلات باعث از بین رفتن حماقت میشه ، گرچه بی تاثیر هم نیست اما شرط کافی هم نیست ولی به دلیل وجود مردهای کم سواد یا احمق زنها را هم باید در سطح آنها نگه دارن؟!!! ( آقایونی که اینجا را می خونن ناراحت نشن لطفا!) (من مطلقا منظورم اون دسته از مردها که صرفا دانشگاه نرفتن نیست.)
؟؟؟؟؟؟ این چه وضعشه؟؟؟؟؟؟

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۱


یک انسان از راه دور

توی اتوبوس نشسته بود، تقریبا روبروی من، کفشهای پاشنه بلند و زنانه، مانتو بلند، کاپشن مردانه،مقنعه، صورت دست نخورده و به قول بزرگترها دخترانه. چشمهایش درشت بودند و غمناک، نگاهش اینجا نبود، جایی آن دورها شاید.
معمولا به ظاهر آدمها توجهی ندارم، کمتر یادم می ماند که فلانی چه لباسی پوشیده ، آرایشش چگونه بوده یا در مورد آقایان مثلا فلانی اصلا ریش داشته یا نه، چیزی که خوب یادم می ماند چشمهایشان، طرز راه رفتن ، شاد یا غمگین بودن صورتهایشان و چیزهایی شبیه آن است. فکر میکنم اگر دانشجوی روانشناسی یا جامعه شناسی بودم این مسافرتهای درون شهری با اتوبوس تجربه های خیلی جالبی بودند ( گرچه الان هم هستند!)

اینجا نوشتن را دوست دارم، آزاد و رهاست ( البته این به این معنی نیست که هر چیزی را اینجا می نویسم)، یه جور تقسیم روزانه لحظات، افکار و دغدغه ها.


تهران لباس سفید پوشیده، آخ جون!
مهمونی خوبی بود، فقط یه توصیه ایمنی، بعد از انجام حرکات موزون یک لیوان آب یخ را یه دفعه سر نکشید، کار خوبی نیست!

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۱

مثلا قرار بود تو این چندروز تعطیلی الکترونیک بخونم!!!!
زود باش برو پای درسهات!!!

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۱

لوس، ترسو، فراری!!!
از اون اولی که شناختمش متوجه شدم که با آدمهای دور وبر فرق داره، ساکت و بی صداست طوریکه به نظر می رسه همیشه تو فکره، عاشق ریاضیات است و به فلسفه و منطق هم علاقه مند، اولین باری که متوجه شدم با من راحته و از معدود آدمهایی هستم که با هاشون درددل میکنه دو سال پیش بود، قیافه اش تو هم بود ازش پرسیدم چی شده، اولش گفت هیچی کمی خسته است ولی کمی بعد یهو شروع کرد به تعریف کردن و منم فقط گوش کردم ، تا اون وقت ندیده بودم با کسی صحبت کنه . از اون روز بود که متوجه شدم وقتایی که تنها هستیم با یه احوالپرسی کوچک هم کلی حرف برای گفتن داره. من همیشه گوش میکنم، گرچه کاری هم از دستم برنمیاد . قبلا اینجا مطلبی نوشته بودم درباره عکس العملهای مختلف آدما برای جواب دادن به سوال ( مثل اینکه چرا حالشون خوب نیست و..) تو اون مطلب آدما را به سه دسته تقسیم کرده بودم ، این یکی تو هیچ کدوم از این سه دسته نیست، در واقع مثل دسته سوم دیر احساس راحتی میکنه و میتونه باهات حرف بزنه ولی برای اینکه به سوالت جواب بده نباید چند بار ازش بپرسی و تو چشماش نگاه کنی ، یکبار پرسیدن کافیه ولی بعد از سوالت باید به اندازه کافی تحمل سکوت را داشته باشی، تو چشماش هم نباید زیاد نگاه کنی چون احساس راحتی نمیکنه ، فقط باید چند دقیقه ساکت باشی و بهش وقت بدی تا کلماتش را پیدا کنه بعد از اون یه دنیا حرف برای گفتن داره که هیچکس فرصت بیانش را بهش نداده......
یه روز پر از شطرنج! اول تماشای چهارتا بازی و بعد هم تماشای مصاحبه قهرمان شطرنج انگلیس که برای بازی با قهرمان ایران به کشور ما آمده. آخرین باری که شطرنج بازی کردم دوم دبیرستان بودم!

شاید گاهی منتظری که اینجا چیزی بنویسم، رد پایی یا چیزی شبیه آن، شاید فکر میکنی که برام آسان بوده یا سکوتم دلیل بی تفاوتیه. اینجا رد پایی نمی بینی چون اینجا برای همه می نویسم، چیزهایی را می نویسم که بخواهم با خوانندگان وب لاگم تقسیم کنم ،بعضی مسائل هستند که فقط در باره شان مینویسم ،بعضی را فقط می گویم، بعضی راهم میگویم وهم مینویسم و مسائل بسیاری هستند که نه می گویم ونه می نویسم. فقط خواستم بدانی که در هیچ موردی از دوستانم هیچ انتظاری ندارم، شلوغی و بهم ریختگی دنیاهایشان را می فهمم و می دانم که هرکس کوله باری به اندازه توان خود دارد. سنگین کردن کوله بار دیگران را دور از انصاف می دانم .تا به حال فکر نمیکنم کوله بار کسی را سنگین کرده باشم و قصد انجام چنین کاری را ندارم.

توچال اونم بعد از چند ماه! گرچه کم بود ولی خیلی خوب بود.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۱

IMAGINE.......!!!!
با مریم موافقم، هدیه دادن به آدمایی که دوستشان داریم به روز یا قاعده و قانون خاصی نیاز نداره.

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۱

" موهاتو درست کن" ....." مو هاتو بپوشون"..... به این دو جمله حساسیت دارم( به دومی بیشتر)...........از بچگی تا بحال این جمله ها را بارها و در مکانهای مختلف شنیدم..... فکر کنم بهتره از اول اول شروع کنم، دفعه اولی که یکی از این جمله ها راشنیدم و خیلی جدی با این مسئله روبرو شدم، اول دبستان بودم، صبح که رفتم مدرسه یادم رفته بود مقنعه را سرم کنم و چون کلاه کاپشن روی سرم بود کسی هم متوجه موضوع نشده بود! تا موقع زنگ تفریح خودم هم متوجه نشده بودم که یه چیزی کمه ، در واقع تا وقتی که ناظم توی راهرو جلومو گرفت و حسابی باهام دعوا کرد.... خوب اون موقع نمیدونستم که این تازه اولشه................ آخرین روبرویی من با جمله اولی امروز بود، این جمله را از کسی شنیدم که هیچ انتظارش را نداشتم ، یکی از آدمایی که براش ارزش زیادی قائل بودم ( بودم یا هستم؟؟؟) ، از شنیدن این جمله تعجب کردم، ناراحت شدم و غصه دار شدم. تعجب کردم چون انتظارشنیدنش را از همچین آدمی نداشتم، ناراحت شدم چون از همون دفعه اول نفهمیدم چرا و کسی هم جواب قانع کننده ای برام نداشت ، دلیل دیگر ناراحتی این بود که برای چندمین بار احساس کردم از بعضی حقوق محرومم و غصه دار شدم چون دیدم که یک آدم باسواد خودش را تا حد یک مامور انتظامات پایین آورد.............. چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همیشه فکر میکردم اگر کسی روی ذهنم خطی کشید یه روز میتونم اون خط را پاک کنم بدون اینکه جاش باقی بمونه ولی ایندفعه مطمئن نیستم که این خط پاک بشه بدون اینکه جایی ازش باقی بمونه............. شاید اگر برای این آدم ارزش قائل نبودم انقدر دلخور نمی شدم.............





یه بعداز ظهر خوب!
دیروز بعد از مدتها یه بعدازظهر آروم داشتم ، یک ساعت و نیم وقت خالی برای کتاب خواندن و فکر کردن، عالی بود، از اون وقتایی که کمتر پیدا میکنم! کتاب خواندم، برای خودم چایی دم کردم و کلی از آرامش اطرافم لذت بردم. تو اون یک ساعت و نیم نه کسی زنگ در را زد، نه تلفن کرد واز معدود روزهایی بود که صدای ضبط همسایه هم بلند نبود!!! دلم می خواد اسمش را بگذارم یه بعد از ظهر آرامش!

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱

ها ااااااااااااااااااااااااااا..........آخیش پروژه تمام شد!

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۱

از وب لاگ آیدا:
برای عواطف نمی شه حد و مرز تعيين کرد . حس ها رو نمی شه بسته بندی کرد ، طبقه بندی کرد ، به موقع مصرف کرد ، يا ذخيره کرد برای روز مبادا.....
از کجا شروع کنم؟ از دلیل سکوت؟ نه، می خوام از رمانی که تازه شروع کردم بنویسم ، چراغها را من خاموش میکنم نوشته زویا پیرزاد، چون خواندنش را تازه شروع کردم نمی خوام قضاوت کنم یا نظر بدم. فضای کتاب برام آشناست، تا حالا به خوزستان سفر کردید؟ درسته که تا حالا آبادان نبودم و طبیعتا خانه های شرکت نفت را هم ندیدم ولی در اهواز و دزفول فضایی شبیه آن ( خانه های سازمانی یکی از وزارتخانه ها احتمالا)
را دیدم. کتاب برام یه حس گرم و آشنا داره... خوزستان!!! خوزستان را معمولا دو دسته از ایرانیها بیشتر از بقیه دیدن یا اونایی که خوزستانی هستن یا اونایی که پدرهاشون مدتی آنجا کار کرده اند، در واقع چند باری که اونجا بودم کمتر توریست یا مسافری از این قبیل را دیدم. عیدها خوزستان یکی از زیباترین مناطق ایرانه، اونایی که با ماشین از تهران تا اهواز را رفته باشند دیدن که اوایل بهار این جاده از خرم آباد تا اندیمشک چقدر زیباست ( البته راننده ها احتمالا با این نظر اصلا موافق نیستند!!!!) رود دز را دیدید؟ سد دز را چطور؟ اولین باری که سد دز را دیدم دلم می خواست مهندس عمران بشم!
لابد فکر میکنید نوشته بالا اصولا ربطی به کتاب زویا پیرزاد نداره ، آره موافقم بیشتر راجع به خوزستان بود!!!

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۱

اون دور دورها...............
نمی تونم بنویسم، نمی دونم این سکوت تا کی طول میکشه......
till the day......

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱

دلم گرفت ، وقتی اون مره خوب را دیدم کلی دلم گرفت ، یاد اون روزهایی افتادم که شاد و خندان از جلسه امتحان میومدم بیرون.......... تا حالا یه درس سه واحدی را نیفتاده بودم، جنبه اش را ندارم!!!! چرا اینطوری شد؟ از اول ترم که درسهامو خونده بودم، مهم آخرش بود که............!!!! یه موقعی وقتی امتحان میدادم تو امتحان غرق میشدم ولی این ترم موقع امتحانا اصلا از این خبرها نبود......... ترم خوبی بود ولی آخر ترم بدی بود.........

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۱

این مقاله مسخره داره تموم میشه!!! کاش پیشنهاد سینمای بهاره را قبول کرده بودم!!!! البته هر مقاله ای اگر سر و ته پاراگرافهاش به هم بچسبند و یه مقداری ازش حذف بشه و.......* خیلی زود ترجمه میشه!
* بقیه اش بدآموزی داشت، ننوشتم!
من از دست خودم عصبانیم، این بخش مغرور وجودم گاهی اوقات بدجوری پدرم را در میاره!!! دوباره داره با هم دعوامون میشه!
دارم مقاله تکواندو ترجمه می کنم!!!!( اه اه اه .......) !!!! اینا چقدر فلسفی همدیگه را کتک می زنن!!!!

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۱

:) من این روزها باید یه پاندول معکوس را کنترل کنم، فکر کنم آخرش بیفته زمین!!!
THE SOUND OF MUSIC

The hills are alive with the sound of music
With songs they have sung for a thousand years
The hills fill my heart with the sound of music
My heart wants to sing every song it hears

My heart wants to beat like the wings of a bird
That rise from the lake to the trees
My heart wants to sigh like a chime that flies
From a church on a breeze
To laugh like a brook when it trips and falls
Over stones on its way
To sing through the night
Like a lark who is learning to pray

I go to the hills when my heart is lonely
I know I will hear what I heard before
My heart will be blessed
With the sound of music
And I'll sing once more


You think you own whatever land you land on
The earth is just a dead thing you can claim
But I know ev'ry rock and tree and creature
Has a life, has a spirit, has a name

You think the only people who are people
Are the people who look and think like you
But if you walk the footsteps of a stranger
You'll learn things you never knew you never knew

Have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon
Or asked the grinning bobcat why he grinned ?
Can you sing with all the voices of the mountain ?
Can you paint with all the colors of the wind ?
Can you paint with all the colors of the wind ?

Come run the hidden pine trails of the forest
Come taste the sun-sweet berries of the earth
Come roll in all the riches all around you
And for once, never wonder what they're worth

The rainstorm and the river are my brothers
The heron and the otter are my friends
In a cirle, in a hoop that never ends

Have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon
Or let the eagle tell you there he's been
Can you sing with all the voices of the mountain ?
Can you paint with all the colors of the wind ?
Can you paint with all the colors of the wind ?

How high does the sycamore grow ?
If you cut it down, then you'll never know

And you'll never hear the wolf cry to the blue corn moon
For whether we are white or copper-skinned
We just sing with all the voices of the mountain
Need to paint with all the colors of the wind
You can own the earth and still
All you'll own is earth until
You can paint with all colors of the wind
حسهای گرم ، سبک و شیرینی تو دنیا وجود دارن که همه بهشون احتیاج داریم، یکی از این حسها حس خونه است....... جالبه هنوز وقتی از نزدیکی خونه قدیمی رد میشیم این حس میاد سراغم و با اینکه یکساله از اونجا اومدیم ولی هنوز نسبت به خونه جدید حس خاصی ندارم!!!! راجع به دلایلش زیاد فکر کردم و به نتایج جالبی هم رسیدم ولی براتون نمی نویسمشون!!!!!
راستی یه حس سبک، شیرین و گرم دیگه هم وجود داره........آره خودشه : حس مدرسه! این یکی متاسفانه پرونده اش بسته شده..........

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۱

..............آهان یک نفس عمیق .......عمیقتر............ بدو!...................

چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۱

یک خاطره برفی
بچه بودم، چند ساله؟ خاطرم نیست، یک روز برفی بود ومن سرماخورده بودم هرچی سعی کردم مامان را راضی کنم تا اندازه یک آدم برفی درست کردن بذاره از خونه بیرون برم ، فایده نداشت، شب که شد کلی سروصدا کردم و بعدش هم غمگین یه گوشه نشستم ، مطمئن بودم که همه همبازیهام الان تو حیاط خونشون یه آدم برفی خوشگل دارن و من.....! صبح که بیدار شدم هنوز تبدار بودم و مقررات قبلی سر جاش بود ، پرده را زدم کنار یهو دیدم....... آره گوشه باغچه یه آدم برفی خوشگل بود با یه دماغ هویجی! تعجب کردم اون موقع تو خونه ما بچه ای نبود که آدم برفی درست کنه ( بهتره بگم کوچکترین عضو خانواده کوچیکتر از این حرفا بود!!!)، بعدا فهمیدم که بابا صبح قبل از اینکه بره سر کار برام یه آدم برفی درست کرده بود!
A possible world is as real, and only as real, as conscious observers, especially inside the world, think it is!

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۱

آره کار سختیه......... تسکین دادن کار سختیه ولی مجبور که باشی یاد میگیری..........
خوشم نیومد زشت شد!!!
دارم تنوع ایجاد میکنم ولی خودم نمیتونم نتیجه اش را ببینم!!! نظری چیزی؟!!!
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.......






انسان یعنی همین
کوله بارت که سنگین شود زانوانت می لرزند حتی ممکن است زمین بخوری اما برمی خیزی ، ادامه میدهی چون انسانی و مغرور، همیشه از بالا تماشا کرده ای پس روی زمین ماندن را تاب نمی آوری ، همیشه استوار بوده ای پس لرزش زانوان را نیز بر نمی تابی .........

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۱

far from the madding crowd..............

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۱

یوهوووووووووووو من میتونم برم کوه! بعد از یه ماه و نیم بالاخره میتونم برم کوه! یوهوووووووووووو !!!! خوشحالم !
can you sing with all the voices of the mountain?
can you paint with all the colors of the wind?

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱

یه روز.........
امروز کمی عجیب بود ، عجیب و خوب....... یه نفر با اومدنش منو شاد کرد از دیدنش خیلی خوشحال شدم، ممنون!
بالاخره من یه امتحانم را خوب دادم!!!
هوا آلوده است خیلی زیاد ، آسمون خاکستریه، کاش بارون بیاد........ از بس تو هوای آلوده قدم زده بودم هوس گل کردم!!! شاید فکر کنید چه ربطی داره؟ ولی خوب من فکر می کنم کاملا مربوطه! سر راه یه گل فروشی بود ، از اون گل فروشیهای بزرگ که وقتی می ری تو هیچ کس ازت نمی پرسه چی می خوای، می تونی راحت قدم بزنی و هر گلی را که خواستی انتخاب کنی، اولش هیچ تصمیمی نگرفته بودم که چه گلی بخرم گفتم می رم یه نگاهی میندازم هر چی دلم خواست می خرم، وارد که شدم بوی گل مریم ........ اصلا نتونستم مقاومت کنم!!!! آخرش یه شاخه گل مریم و یه شاخه هم رز گل بهی خریدم و اومدم بیرون، دلم می خواست این گلها را بدم به اون دوستی که امروز منو شاد کرد ،آره اگر مثل اون موقعها خونه هامون نزدیک هم بود حتما این کار را میکردم........
لابد فکر میکنید این دختره چقدر خودشو تحویل میگیره،گل مریم!!! اسم فرقی نمیکنه هر جوری صداش کنن واقعا گل خوش بوییه!!!!

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آئی چو چنگ اندر خروش

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۱

منتظرشون بودم،می دونستم که میان، با اینکه آمدنشون معمولا بعیده ولی اینبار کاملا مطمئن بودم که میان، آره با اخره آمدن الان هم اینجا هستن ، آره همینجا روی گونه هام ...... گرم و تلخ، شور نه تلخ، آمدن که تلخیها را بشورن کمی هم درد ها را تسکین بدن موفق هم بودن...... بهتر شدم، حالا می تونم برم سراغ درس و زندگی.........

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۱

دیشب
امشب دلم می خواد بنویسم، چرا؟ نمی دونم! البته اینا را شما با تاخیر می خونید چون امشب خیال ندارم آن لاین بشم و پستش کنم!! زندگی به صورت سی ال ( این اصطلاح را از بهاره کش رفتم!)compact life!!!!
کلی کارهای مختلف هست که دلم می خواد انجام بدم ولی فعلا فقط باید به درسهام برسم ......
یه اتفاق بد: رفته بودم تربیت بدنی دانشگاه تا ببینم باید چی کار کنم ( آخه از ورزش معاف شدم!) آقایی که اونجا بود گفت باید مقاله ترجمه کنی ، کمک! به من گفتن باید یه مقاله راجع به تکواندو ترجمه کنم!!! کتک کاری !!! حالا ممکنه بعضیهاتون بگین نه، تکواندو ورزشه، ولی آخه آخرش همدیگه را میزنن دیگه!!!! ورزش یا غیر ورزش من اصلا از این موضوع خوشم نمیاد ........
راستی میدونین حافظ تا کجا اومده؟ تا توی جزوه الکترونیک!!! داشتم جزوه الکترونیک دوستم را می خوندم دیدم یه جا بالای جزوه اش نوشته:
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
شاید از این نوشته های بالا معلوم نباشه ، آره به نظر نمیاد زیاد معلوم باشه که من امروز کلی خوشحال بودم! آره امروز من شاد بودم ، شاد شاد اگرهم از نوشته هام معلوم نیست به خاطر خستگیه!
راستی خستگی روی شادی اثر می ذاره؟ نه، میتونی خسته باشی ولی شاد ، همینطوری که من هستم!

اینم نظر یار دبیرستانی من راجع به ترس ما از چیزهایی مثل شبیه سازی انسان:
آدما از هر چیزی که زندگی را پیچیده تر کنه میترسن. در واقع از هر چیزی که نظریه ها و تئوری های قبلیشون را زیر سوال ببره یا نیاز به تغییر درباورهاو قوانینشون را ایجاب کنه می ترسن.
پ.ن: با اینکه یار دبیرستانی من سرش شلوغه و این طرفها نمیاد اگر نظری داشتید براش بنویسید من بهش میگم!

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱

می دونم می دونم اینجا خالیه سوت و کور ولی ...... ا مثلا من امتحان دارم ها!!!! اصلا میدونین چیه من برنامه امتحانی این هفته خودم را براتون مینویسم :
دوشنبه: الکترونیک
سه شنبه: زبان تخصصی
چهارشنبه: کنترل خطی!
خوب غیبتم موجه شد؟!!!!
نه اینکه این درسها سخت باشند ها نه! اون الکترونیک مضحک که مدار با کلاسه ، تو دانشگاه ما هم که خانه اش از پای بست ویرانه ( با اون استادهای توپ!!!) ، اون دو تای دیگه هم ........ مشکل اصلی مربوط به اون دو هفته ای میشه که من سر هیچ کلاسی نرفتم و اصلا درس نخوندم، می دونین اون دو هفته مثل چی بوده؟ مثل این که تخته پاک کن را برداری و آروم روی تخته بکشی، همه چی سر جاش میمونه ولی محو و کمرنگ و پر رنگ کردنش طول می کشه ، حالا فرض کنید کلی مطلب جدید هم بهش اضافه بشه!!!( چه شود!!!!!)

چند روز پیش یه مقاله راجه بهcloning خوندم ، چه جالب من تازه فهمیدم چی کار میکنن.... جالب بود!
بچه کوچولوها را دیدین شکلاتشون را نگه میدارن آخر سر بخورن؟ منم
چند تا مقاله و مطلب نخونده روی کامپیوتر هست که گذاشتم بعد از امتحانات بخونم !!! فقط منتظرم این امتحانات لعنتی تموم بشن............
آها من یه مطلب خیلی مهم یادم رفت، این هفته تولد هما و آیدین بود، بچه ها تولدتون مبارک، ببخشید بابت این همه تاخیر!!!! کاش سال دیگه کمی قبل از امتحانا به د نیا بیاین !!!






دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱

آسمون را دیدید؟؟ اینروزها آسمون تهران واقعا زیباست......... امروز صبح که کوه ها را نگاه میکردم نزدیک قله کوهها رنگ آسمون ترکیب زیبایی از سرخ و آبی مه آلود بود............ وای کیف کردم.......... اگر از صبح انقدر سرتون شلوغ بوده که نتونستید یه سری به آسمون بزنید برین نگاهش کنید خیلی زیباست خستگیتون در می ره..........
من به یه تابع تبدیل مریض احتیاج دارم ، با این پروژه ای که استاد کنترل ما تعریف کرده تابع تبدیله باید یه چیزی در حد سکته باشه!!! آره دیگه تابع تبدیلی که براش 6 تا کنترلر طراحی کنی باید انواع و اقسام مرضهای کنترلی را داشته باشه و لابد باید در بیمارستان توابع تبدیل دنبالش بگردم!!! حالا بیمارستان توابع تبدیل کجاست؟؟؟ کتابهای کنترل خطی!!!!!!

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۱


با اجازه مامان و باباش!!!!
می خوام روحیه اینجا را شاد کنم!!!

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۱

لینکهای اینجا update شدن.
you never see me complain
I do my cryings in the rain.........

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۱

از دیشب طوفان بود، بعد از ظهر طوفان فرونشست........

سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱

چند روز پیش بود؟ یادم نیست...... به توتلفن کردم و بعد از احوالپرسی گفتی داری میری بیرون و خودت بعدا زنگ می زنی و هنوز......... فکر نکنی ازت دلخور شدم ها نه! حتما سرت شلوغه ، کار داری یا.......آره با 18 واحد درس و امتحان حتما سرت شلوغه............ اصلا فکر نکنی با این کارت تنهاییام زیاد شدن ها نه از این فکر ها نکن، فکر نکنی ممکنه گاهی دلتنگت بشم ها ، می تونی فکر کنی که مریم باز تلفن کرده بود که گوش کنه که باهاش تقسیم کنی که اگه تونست مرهم بذاره .......... فکر نکنی که تنها کسی هستی که مریم تمام دیوارهای دورو بر را برات شکست و گذاشت از همشون رد بشی و ممکنه گاهی هم بخواد باهات تقسیم کنه، گاهی بخواد که گوش کنی ، نگران نباش انتظار مرهم ندارم نه من هیچ انتظاری ندارم هیچی.............. همیشه همینطوریه ، عزیز ترین آدمهای زندگیت اونهایی هستن که چگالی حضورشون از همه کمتره، بیشتر اوقات ازت دورن، وقتی بهشون احتیاج داری سرشون شلوغه، در مورد من عزیزان همیشه به طرز عجیبی با من هم فاز بودن و گاهی شبیه من. مثلا من هیچ وقت عادت نداشتم به دوستی بگم که دلم خیلی براش تنگ شده و دوستان عزیز من هم همینطور بودن ، زیاد با کلمات بلد نبودن ابراز احساسات کنن طوری که ممکنه فکر کنی براشون بی اهمیتی ولی بعد یه موقعی که اصلا انتظار نداشتی عکس العملی دیدی که ............. من دوست ندارم زیاد راجع به عزیزانم قضاوت کنم ، قضاوت کار سختیه خیلی سخت....... اینبار هم قضاوت نمیکنم بازم میگم از دستت دلخور نیستم اصلا! ( چون سرت شلوغه امیدوارم اصلا اینجا را نخونی) این نوشته ها فقط نتیجه دلتنگی هستن، دلتنگی من برای تو.همین!
و اما راجع به کلمات....... کلمات خیلی مهم هستن من این را از دوستان دانشگاهی یاد گرفتم، کلمات بخش مهمی از واکنش ما را نسبت به دیگران تشکیل میدن ودیگران برای نتیجه گیری از واکنش ما نسبت به خودشون به کلمات احتیاج دارن، من خیلی وقته که راحت تر از قبل می تونم به دوستانم بگم که دلم براشون تنگ شده و......... آره در استفاده از کلمات در مواقع لزوم صرفه جویی نکنید چون ممکنه سوء تفاهم ایجاد بشه و..... البته من هنوز در این زمینه مشکل دارم! فقط یه نفر هست که در مورد من به کلمات احتیاج نداره آره همین شخصیت جریانات تلفن و....... یه دوست دبیرستانی و قدیمی که امیدوارم به دلیل مشغله زیاد اصلا به اینجا سر نزنه یا وقتی سر بزنه که نوشته بالا به آرشیو منتقل شده باشه.......



راستی:
یک نفر تو نظرهای این پایین از غلطهای املایی و انشاییش معذرت خواهی کرده بود! با همه شما هستم:
هیچ آدابی و ترتیبی مجوی!
هرچی دلتون خواست و هر جور که دلتون خواست برام بنویسید، خوشحال میشم. با خرده گیری واین حرفها ممکنه حس آزادیتون دچار مشکل بشه، من خیال ندارم این کار را بکنم! در ضمن نوشته های خود من پر از اینجور غلطهاست!!!!!!
بهاره یه چیزایی راجع به آزادی نوشته بود، اگر تا حالا نخوندین یه سری اونجا بزنید خوبه!
اینم یه چیزی که به بحثهای آنجا مربوط میشه:
درسته که آزادی یه حس درونیه( مثلا در شرایط مساوی احساس آزادی دو نفر و تعریفشون از آزادی فرق میکنه) ولی این احساس شدیدا تحت تاثیر المانهای خارجی قرار داره، کسی که خودشو آزاد احساس میکنه قاعدتا باید واکنشهایی مطابق با احساسش داشته باشه، حالا فرض کنیم این شخص در شرایط استبداد و خفقان زندگی کنه در این صورت اگر بخواد مطابق با حسش رفتار کنه باید بهاش را بپردازه ( این بها می تونه خیلی سنگین باشه) و اگر هم جور دیگه ای رفتار کنه حس آزادیش سرکوب میشه .

بعد از نوشتن مطلب بالا یه سوالی برام پیش اومد:
چه جوری میشه به مقدار خوبی دنیای درونی و بیرونی را به هم نزدیک کرد؟
راجع به جواب سوال بالا به زودی یه چیزایی می نویسم، باشه طلبتون!!!!!

و یه سوال کلا بی ربط:
طرفداران شبیه سازی انسان تصادفا از اینجا رد نمیشن؟!!! اگر جواب مثبته میشه بگین چرا؟ من می خوام بدونم چرا؟

یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۱

کاملا غیر منتظره
چه مزه ای میده آدم کادو غیر منتظره بگیره ها!!! امروز این دوستان هم دانشگاهی حسابی منو غافلگیر کردن! مرسی!!! امروز که رسیدم خونه داشتم تصمیم میگرفتم که این تابلویی را که هدیه گرفتم کجا بذارم ، دور و بر اتاق را نگاه کردم و دیدم ا اینجا پر از هدیه هایی که من از بچه های دانشگاه گرفتم از جمله عروسکهای پت ومت و یه مار دراز بامزه!!! این مار دراز بامزه که اتفاقا دراز هم کادو شده بود امسال باعث شد من یه روز تولد شاد و خنده دار داشته باشم. آره دیگه اگر یه روز از پل سید خندان تا انقلاب را با یه مار دراز کادو شده سوار تاکسی و مقداری هم پیاده برین مطمئنا یه روز شاد و خنده دار خواهید داشت!!!! این تابلو امروزی هم خیلی قشنگ بود کلی شاد شدم ، قسمت جالبش اینجاست که یک نفر لو داد که اول قرار بوده برای من یه موش لنگ بخرن ولی چون به این نتیجه رسیدن که من احتمالا بزرگ شدم برام تابلو خریدن!!!!! مرسی بچه ها..........


هوسهای بی جا!!!!
من دلم دریا می خواد، هر دریایی هم نه ، دریای جنوب....... ساحل بندر عباس، چابهار ، کیش یا..........، دلم برای دریا تنگ شده..............
اوم .......دیگه چی؟!!! آهان
یه چیز ترسناک، شبیه سازی انسان! این موضوع شماها را نمیترسونه؟!!!



خنک.......سبک.....رها...... باد.......موج .....دریا.....زیبا......وسعیع........آبی....آبی....آسمان....پرواز....رهایی



پروژه مخابرت و تمریتهای کنترل..........دیر شد وای .....شب بخیر!!!

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱

این enetation لوس بی نمک دیگه جدا شورشو در آورده به زودی سیستم نظر سنجی اینجا را عوض میکنم. بعد از امتحانات!
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱

زندگی مجازی
وقتی دوستانت را فقط روی اینترنت می بینی ، وقتی سلام و احوالپرسیها آنلاین و اف لاین هستن و از همه بدتر وقتی سه روز که اکانت نداشتی دلت برای دوستانت تنگ میشه و اونوقت تازه میفهمی که چند وقته فقط از طریق اینترنت ازشون باخبر بودی............... بیشتر از این چی میشه گفت؟ هیچی! اینجور وقتهاست که میفهمی زندگی مجازی یعنی چی..............

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱

سلام م م م !!!!!!!!
چه هفته هیجان انگیزی بود ها!!!!! هر روز که می رفتم دانشگاه دوستام منو دچار لحظات پر هیجان می کردن….. یکی میگفت فردا کوئیز داریم اون یکی میگفت فردا باید تمرین تحویل بدی نفر بعدی هم میگفت راستی فردا میان ترم داریم!!! شاهکار بود این هفته، یک هفته خنده دار، تا حالا ورقه امتحانی را انقدر تمیز تحویل نداده بودم، سفید مثل همین برفی که زمینها را پوشونده!!! ( خوشبختانه استادم موجود منطقی بود و با توضیح من کاملا قانع شد!)

چندروز پیش تو مطب دکتر صحنه ای دیدم که.............. با چشمهای خودم دیدم که دکتر محترم با مریضش به خاطر اینکه پول نداشت با بدترین لحنی که بلد بود صحبت کرد و بعد از اینکه کلی سرش منت گذاشت که تا حالا هم زیادی براش کار انجام داده، محترمانه از مطبش بیرونش کرد( البته کارش را انجام داد ها!!!!)............. از دیدن این صحنه احساس تهوع بهم دست داد........ دکتر میگفت این مردم را میبینی؟ دچار فقر فرهنگین اینا، می خواستم بپرسم تو دچار چه جور فقری هستی؟؟؟؟؟؟

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱

نوشتن واقعا خوبه...... سبک میشم ولی یه چند وقتی زیاد اینجا نمیام باید به کارام برسم.... تازه انرژیم داره برمیگرده سر جاش!

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود................
عجب برفیه............چقدر زیباست..............تهران سفید پوش!
ذهنم خیلی شلوغه، 19 واحد درس داشتم و دو هفته است سر هیچ کلاسی نرفتم و تقریبا درس هم نخوندم. اگر کسی در دو هفته یکبار بیهوش بشه و دو بار هم سرما بخوره چقدر انرژی براش میمونه؟؟؟؟ من همانقدر انرژی دارم و به اندازه تمام این دو هفته هم باید دنبال استادها بدوم اونم 19 واحد! نه، دو طرف تساوی هیچ جوری با هم جور در نمیان.......... شاید با حذف چند واحد بشه دو طرف تساوی را با هم جور کرد ولی اونوقت تمام برنامه هایی که ریخته بودم میرن رو هوا.............. حالا اگر برنامه ها رو هم فراموش کنم و تغییرشون بدم کدوم درس را حذف کنم؟ مثلا اصول میکرو؟ آره میان ترمش را که ندادم، یه میان ترم 10 فصلی و حذفی! ولی آخه درس به این سادگی با اون استاد گلابی!!!!!!!!!! یا مثلا الکترونیک ،از اول هم با این درس مشکل داشتم ولی آخه ا ین درس هم که تا میان ترم خونده بودم............ یا..........
با هرکس صحبت میکنم میگه فدای سرت سلامتی آدم از همه چی مهمتره، باشه قبول مهمتره ولی ...............
آه خدایا تو خونه موندن چقدر سخته........

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۱

یار دبیرستانی مرسی! خیلی خوشحال شدم خیلی........
تازه چشمهامو باز کرده بودم، هنوز کمی خواب آلود بودم، در اتاق را باز کرد و اومد تو دیدم با قیافه نگران داره منو نگاه میکنه، پرسید: خوبی؟
بهش گفتم که خوبم و بهش لبخند زدم ولی قیافه اش هنوز نگران بود. تعجب کردم، مگه من بهش لبخند نمیزدم پس چرا قیافه اش هیچ تغییری نمیکرد؟ آهان پتو را زیاد بالا کشیده بودم فقط چشمهامو میدید! ولی خوب یعنی از چشمهام هیچی نفهمید؟! نه نه بعد از چند ثانیه قیافه اش باز شد، گفت خوشحالم که خوبی......... آره همه پدرها از چشمهای بچه هاشون میفهمن چه خبره..........

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۱

جمله عصبانی دیدین؟! در کتاب جامعه شناسی نخبه کشی پر از جملات عصبانی بود.
اگه میپرسید حتما تمام ماجرا را میشنید، البته بهتره بگم اگه بیشترمیپرسید! بیشتر میپرسید یعنی چی؟
آدما برای جواب دادن به سوالات روشهای مختلفی دارن، مثلا من کسانی را میشناسم که با یه سوال هرچی تو دلشونه میریزن بیرون و بعد از یه سوال دو کلمه ای حدود نیم ساعت برات صحبت میکنن، بعضیها نه، باید هم ازشون بپرسی و هم با چشمهای پرسشگر تو چشماشون نگاه کنی اونوقت بعد از چند لحظه همه چیز را میگن . دسته بعدی کسانی هستند که تا چند بار ازشون نپرسی و کلی نگاهشون نکنی جوابتو نمیدن، در واقع دیرتر از بقیه احساس راحتی میکنن و میتونن حرفشونو بزنن .

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

این داستان را مریم برام نوشته بود:(مرسی دوست خوب)
بچه که بود ازش پرسیدند:مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟
نگاه معصوم و کودکانه اش رو به چهره ادم بزرگ روبه روش دوخت._خوب هر دو رو دوست دارم.
_دروغ نگو کدوم رو بیشتر دوست داری؟
روح دست نخورده اش معنی دروغ رو نمیفهمید.شاید اسم یک جور شکلات بود از اون گرونهاش که یاد گرفته بود هیچ وقت اسمش رو نبره چون هر بار اخمهای بابا میرفت تو هم.لجوجانه زل زد به ادم بزرگ
_گفتم هردو رو
_پس مامان رو بیشتر دوست داری هان؟مگه بابا بده؟
انگشت کوچولوش رو روی لبش گذاشت.یادش نمی امد همچین چیزی گفته باشه .عجب ادم بزرگ زبون نفهمیه
همیشه مامان و بابا رو یک نفر حساب کرده بود که تو همه چیز مثل هم بودند.اصلا مامان یعنی بابا.بابا هم یعنی مامان.حالا ازش میخواستند از هم تفکیکشون کنه و بگه بیشتر به کدوم یکی تعلق داره.اینقدر انگشتش رو روی لبش فشار داد که خون الود شد.پرسید:_این خون توست یا مامان که توی تن منه؟
ادم بزرگ رفت.ادم بزرگ ترسیده بود.
با خودش فکر کرد اونکه چیزی نگفت.فقط تصمیم
گرفته بود خون مال هر کی بود اون رو بیشتر دوست داشته باشه.
خیلی از اون موقع میگذره و کوچولویی که هنوز اسم شکلاتهای گرون رو بلد نیست وبلاگ دوستش رو میخونه و به خودش میگه:
کاش بجای اون سوال مضحک بی جواب ازم پرسیده بودند مامان بابا رو چه قدر دوست داری؟
یه سوا ل:
دوستی یه نوع خودخواهیه؟ یعنی یه نفر با من دوسته چون با هم کوه و سینما و ... میریم ، گاهی همدم تنهاییاش میشم و ......... و وقتی یه مدت من نتونم همراهیش کنم اون باید ناراحت و دلخور بشه ، حتی اگر این همراهی نکردن من به دلیل بیماری باشه؟ ( و حتی احوالپرسی هم نکنه؟!!!) جدا آدما برای چی باهم دوست میشن؟ نمیدونم برای همه اینطوریه یعنی کلا دوستی انسانها به خاطر خودخواهیشونه یافقط بعضیها اینطورین؟!!!
هفته پیش یکی از دوستام منو پای تلفن میخکوب کرد!

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۱

کدوم آدم احمقی همچین کاری میکنه؟
هیچ کس، من!
آره من هفته پیش یه عمل جراحی کوچیک داشتم (آپاندیس) و چون احساس کردم دوستام همه سرشون شو لوغه و هر کسی یه جورایی مشغوله به هیچکس چیزی نگفتم در واقع بهشون گفتم دارم میرم مسافرت! چون از دکتر و امپول و اینجور چیزا نمیترسم فکر نمیکردم زیاد سخت بگذره! وقتی دکتر گفت جنابعالی باید دوهفته تو خونه بمونی نزدیک بود داد بزنم ، اصلا به سکون عادت ندارم نمیتونم یه جا بمونم چه برسه به اینکه بخوابم! دوستام هم که فکر می کردن من رفتم مسافرت سراغی ازم نمیگرفتن خلاصه اینطوری شد که............. آخر این هفته خیلی سخت گذشت تقویمم داشت می ترکید ، کلی تمرین و امتحان و....و من که باید استراحت میکردم!
آخیش مثل اینکه کلمات دارن برمیگردن!!!!!
به هر حال من این هفته هم باید خونه باشم ولی دیگه با شرایط موجود کنار اومدم.... یه توانایی خیلی خوب و مفید انسان توانایی تطبیق با شرایطه که من چند روزی فراموشش کرده بودم!

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

کلمات فرار میکنن و جملات متلاشی میشن............ من نمیتونم بنویسم!
در مناطق کوهستانی، رنگ آبی شفافیتی کامل دارد، وضوحی سفید رنگ . این رنگ آبی ، چطور بگویم، میشوید و می سوزاند.
ابله محله کریستین بوبن


یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱

may your world be filled with the excitement of discovery.
این جمله را اول کتاب کارلسون دیدم.
من خوبم، خوب خوب!!!!!!! دیگه هم قرار نیست مثل بچه های لوس بیام اینجا آه و ناله کنم!