یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۲

چرا درست نمیشه؟!!!! این template جدید publish نمیشه!!

پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۱

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان بفیروزی و بهروزی

سال نو همه مبارک!

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱

خانه تکانی ذهنی
این رسم نوروز و نو شدن را خیلی دوست دارم، نمی خوام خود خواهانه قضاوت کنم ولی فکر می کنم زیباترین سال نو را ایرانیان دارند. البته چنین قضاوتی از یک ایرانی اصلا بعید نیست!
امروز بعدازظهر برای انجام چند کار بیرون رفته بودم و طبیعتا توی ترافیک گیر کردم. این ترافیک تهران اگر یک مزیت هم داشته باشه اینه که وقتی برای فکر کردن به آدم می ده ( توفیق اجباری!). این چند روزه داشتم سعی می کردم سال گذشته را بررسی کنم و ببینم چقدر تغییر کردم و چرا ( قابل توجه اونایی که تو کوه می گفتن چرا قیافه ات کمی توهم رفته؟!!)، این ترافیک امروز هم وقت مناسبی بود برای رسیدگی به فکرهای باقیمانده!
نمی تونم بگم سال خیلی شادی را داشتم، نه، ولی سال غمگینی هم نبود. سال عجیبی بود، از تعدادی از دوستانم دور شدم و به بعضی دیگر نزدیک. به طور خاص می تونم بگم که از دوستان دانشگاهی دور شدم و این خبر خوبی نیست. اما خبر خوب نزدیک شدن به چند نفر از آدمهایی بود که چیزهای زیادی از آنها یاد گرفتم. البته وضعیت دوری از دوستانم تو این هفته های آخر کمی تغییر کرد و از این موضوع خوشحالم،خوب که فکر می کنم می بینم شاید گاهی دوری هم باعث یادگیری بشه، به شرط اینکه بیش از حد طول نکشه.
امسال برای اولین بار به طور جدی راجع به بعضی مسائل فکر کردم، برای اولین بار اتفاقی برام افتاد که برای یه آدم مغرور نسبتا بزرگ بود، برای اولین بار یک عمل جراحی داشتم و تاثیر شرایط فیزیکی بر روی شرایط روحی را با تمام وجود درک کردم و برای اولین بار از ورقه های امتحانی که تحویل داده بودم خجالت کشیدم! این اتفاقات اکثرا خوشایند نبودند ولی به جای بهایی که برای تک تک آنها پرداختم چیزهای زیادی یاد گرفتم .
یه سوال:
شهری وجود داره که خیلی دوستش داشته باشید؟ این سوال را یه جور دیگه هم می تونم بپرسم ، از بودن در شهری احساس آرامش می کنید؟
حالا یک سوال دیگه:
اگر همچین شهری براتون وجود داره میتونید بگید چه حسی بهتون دست می ده وقتی جاهای دوست داشتنی این شهر را با دوستانتون تقسیم میکنید و تمام شهر را با آنها میگردید؟
اگر جواب این سوال را بدونید حتما میتونید بفهمید که تابستان امسال در شیراز چقدر به من خوش گذشت!
یه تجربه کاملا جدید هم وب لاگ نویسی بود، تا قبل از آن برای خودم زیاد نوشته بودم ، گاهی برای مجلات دانشگاه هم چیزهایی نوشته بودم ولی هیچ وقت نظرات و لحظات روزانه را با کسی تقسیم نکرده بودم. از این موضوع خوشحالم. مطلب دیگری که در اثر وب لاگ نوشتن و وب لاگ خواندن کشف کردم تفاوت آدمها و نوشته هاشون بود.
شاید امسال چگالی تلخیها از سالهای پیش بیشتر بود ولی چگالی یادگیریها هم خیلی بیشتر از سالهای پیش بود.
سال خوبی را برای همه شما، دوستان خوبم و خودم آرزو می کنم.
مشکل کم خوابی بود که خوشبختانه حل شد! حالا می تونم دوباره لبخند بزنم. خوشحالم :)
یه مریم بداخلاق، یه مریم غرغرو، یه مریم بی حوصله، یه مریم..............!
هیچ مریمی اینا رو به خودش نگیره، با خودمم!

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۱

امسال عید قراره در ترجمه دو فصل از یک کتاب به یک نفر کمک کنم. از ترجمه زیاد خوشم نمیاد ، دوست دارم هر مطلبی را به زبان اصلی نویسنده بخوانم و کاملا بدیهی است که امکان نداره تمام نوشته ها را به زبان اصلی که نوشته شده اند خواند( مگه من چند تا زبان بلدم؟!!!). اینبار موضوع ترجمه برام جالب بود ، اسم کتاب هست فلسفه برای کودکان ، تا بحال فقط چند صفحه اش را خواندم و ترجمه را شروع نکردم. این قسمت مخصوصا برام جالب بود:
From an early age , and provided they are not ignored, children ask questions with philosophical potential such as:
Am I real?
How do the thoughts get into my mind?
………
the horizons of such questions are not boundless but the mystification they express is profound. Part of the appeal of such questions is that thy are not drawn from within the confines of what, through schooling , we come to know as the ‘subjects’ within the framework of knowledge. They take us away from these narrow paths and beyond to bigger and deeper spaces of knowing and being, where the edges are blurred or beyond
our reckoning.
بابت انگلیسی بودن مطلب بالا معذرت می خوام، هنوز ترجمه را شروع نکردم و فکر کردم شاید شما هم مثل من دوست داشته باشید متن اصلی را بخوانید.

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۱

یک روز پر از خنده و برف و کلکچال!!
خوبه که نزدیک عید باشه، نوبهار باشه و تو یک روز بارانی آدم با دوستاش بره یه کوه برفی و عوض تمام زمستون برف بازی کنه. خیلی خوش می گذره وقتی 8 تا هدف متحرک و یک هدف ثابت داشته باشی!*
عالی بود، کوه........برف........مه.......مناظر زیبا..........هوای تمیز و بقیه چیزهای خوبی که میشه از چنین روزی در کلکچال انتظار داشت.
*به اون هدف ثابت لینک نمیدم که آبروش نره!!!



Imagine there's no heaven
It's easy if you try
No hell below us
Above us only sky
Imagine all the people
Living for today
Imagine there's no countries
It isn't hard to do
Nothing to kill or die for
And no religion too
Imagine all the people
Living life in peace
You may say I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will be as one
Imagine no possessions
I wonder if you can
No need for greed or hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people
Sharing all the world
You may say I'm a dreamer
But I'm not the only one
I hope someday you'll join us
And the world will live as one

Imagine--- John lenon

ولی چه بد که نوبهار باشه و مردم یک کشور دنیا در انتظار جنگ باشن و ندونن که فردا خونشون سر جاش هست یا نه. جنگ پدیده نفرت انگیزی است.........

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۱

war.......
یک روز بامزه:
امروز هفده داستان کوتاه و دو بیت شعر عیدی گرفتم! هفده داستان را یک دوست عزیز بهم داد و دو بیت شعر را تابلوی ادبی دانشگاه! عجیب به نظر می رسه؟ تا حالا از یک تابلو عیدی نگرفتید؟ خوب منم تا حالا از یک تابلو عیدی نگرفته بودم ولی امروز گرفتم، الان هم می خوام با شماها تقسیمش کنم:
آمد بهار و شاهد گل گشت یار ما
وز دست رفت بار دگر اختیار ما
یک ره به سوی طره سنبل نظرفکن
کاشفته است، لیک نه چون روزگار ما


پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۱

آهای!
می خوای خودکشی کنی؟ خوب باشه ولی چرا اینطوری؟ راههای آسانتری به جز ویراژ دادن در اتوبان هم وجود داره، تازه گیریم تو می خوای خودکشی کنی، بقیه مردم تو اتوبان که نمی خوان بمیرن!

نوبهار
هی من میگم نوبهاره، دوستام می خندن میگن هنوز که بهار نشده. خوب هنوز بهار نشده ولی هوا که بهاری شده! تازه برای نوبهار شدن لزوما نباید بهار بشه که!!!
The taste of life is sweet!

بودن یعنی همیشه سرودن.
بودن:سرودن، سرودن:
زنگ سکون را زدودن.

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۱

سایت زنان ایران
باران امروز
زیبا، با طراوت اما تلخ...

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۱

امسال هم می خواستم از همون سالنامه زنان بخرم که فهمیدم توقیف شده! چرا؟
بالاخره template اینجا درست شد! این آخری دیگه ناشیگری نداره، ممنون رامینیا!
من خیلی ادعا داشتم، خیلی مغرور بودم، خیلی فکر می کردم در اختیار من هست ولی نیست، از دستم خارج شده............... من.............
?!
یک معذرت خواهی بزرگ بدهکارم....... به تمام دوستانی که امروز با یه اخم گنده ناراحتشون کردم................

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱

من این روزها حسابی بهاری شدم!
موقعی که دنیای سوفی را می خونم دچار یه احساس با مزه می شم. حس میکنم تعدادی فیلسوف جلو من ایستاده اند و من هم دارم از کنارشون رد می شم و براشون دست تکان میدم!
آنجا که همه هم عقیده اند، نیازی به ابراز عقیده نیست.
دنیای سوفی، یوستین گردر

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۱

زرشک یا .......، مسئله این است!
اگر سرگرم کتاب خوندن هستید، اونم از نوع دنیای سوفی سعی کنید سراغ آشپزی نرید چون مثل من ممکنه تصمیم بگیرید برای زرشک پلو زرشکها را آماده کنید ، بعد که آماده شدن ببینید قیافه شان اصلا آشنا نیست، هم چاقتر از زرشک هستن هم پررنگ تر! بعد هم بفهمید که اصلا زرشک نبودن که، کشمش بودن این بیچاره ها!!!

اگر همنورد من سرمانخورده بود..........
هوای با طراوت، هوای بهاری ی ی ی ............ اینجا نشین پاشو ، پاشو ، حیفه پنجره ها بسته بمونن!

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۱

من از اولش این لوگوی بالا را وسط صفحه میدیدم ، هنوزم وسط میبینمش، اگر هنوز یک طرف صفحه میبینیدش بهم بگین لطفا!

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۱

به یاد بیاور که تو جزئی ناچیز از کل حیات طبیعتی. بخشی از تمامی هستی عظیم.
دنیای سوفی، یوستین گردر

امروز دکتر ایرج ملک پور آمده بود دانشگاه ما، اگر اسمش را نشنیدید به صفحه های اول تقویم هاتون نگاه کنید، اونوقت می شناسید! قرار بود راجع به تحولات منظومه شمسی صحبت کنه، که این کار را هم کرد منتها چون روی اطلاعیه مربوط به این سخنرانی ساعت آنرا اشتباه نوشته بودند من فقط به یک ربع آخر تشکیل منظومه شمسی رسیدم!
آخر حرفهاش یه مطلب بامزه بود، گفت پیشرفتهای بشری را ، در واقع چکیده اطلاعاتی را که زمینیها تا به حال بهش رسیدند، به صورت امواج رادیویی و با یک فضاپیما به مقصد منطقه ای از فضا که دارای 250 هزار ستاره است فرستادند تا اگر انسانهایی آنجا زندگی میکنند به پیام ما پاسخ بدهند، فقط یه اشکال کوچیک وجود داره، اونم اینه که این پیام 450 هزار سال دیگه به منطقه مورد نظر می رسه!!! تو جلسه داشتم فکر می کردم تازه گیریم 450 هزار سال دیگه پیام ما به اونجا برسه و انسانهایی هم باشند که آنرا دریافت کنند، در این صورت از اطلاعات 450 هزار سال قبل ما خبر دار میشوند! ولی اگر خوش بین باشیم شاید بشه گفت تا 450 هزار سال دیگه بشر در زمینه مسافرتهای فضایی انقدر پیشرفت کرده باشه که زودتر از این پیام بتونه خودش را به اونجا برسونه!!!
با سولوژن موافقم، می تونم جمله اش را کمی دستکاری کنم:
امیدوارم کنکوریهایی که می شناسم موفق باشند!!!

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۱

show must go on..................... I'm going slightly mad!........................it's a long hard fight..........who wants to live forever?............!!!!!!
فهمیدم اشکال کار کجاست. اگردوروبرت اشتباهی دیدی بدترین کار اینه که یه گوشه وایسی ، تماشا کنی و غصه بخوری. برای ایجاد تغییر باید به آدما نزدیک بشی، باید تو لحظه هاشون شریک بشی، وقتی تمام شرایطشون را دیدی هم تو اونا را بهتر می فهمی هم اونا تو را. برای نزدیک شدن به آدما هم لازم نیست حتما مثل اونا بشی، می تونی خودت باشی و بهشون نزدیک بشی و باهاشون شریک بشی.



به این میگن مرض بهار؟؟!!
دوباره داره بهار میشه! من عاشق این موقع سالم، دقیقتر بگم، اوایل اسفند تا آخر اردیبهشت را خیلی دوست دارم. تو این بازه زمانی هوا بوی طراوت میده، همه چی شاداب و سرحاله. تو این بازه زمانی مگه میشه درس خوند؟!!!! میشه رفت کوه و پیاده روی اونم به مقدار زیاد، میشه کلی کتاب خواند،میشه کارهای متفرقه زیادی انجام داد ولی به هیچ وجه نمیشه درس خواند!!!!
این مرض چقدر عمومیت داره؟ شماها هم اینطوری هستین؟!

شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۱

-وقتی تو دانشگاه به خاطر یه دلیل احمقانه حالت بد میشه چی کار می کنی؟
- هیچی، یه گوشه دانشگاه را پیدا میکنم که تو اون ساعت احتمال دیدن دوستام اونجا خیلی کم باشه. بعد میرم اونجا و تا کلاس بعدی هم همونجا می مونم.
- چرا؟ از آدما فرار می کنی یا از حرف زدن؟؟؟
-..........................




-وقتی تو دانشگاه به خاطر یه دلیل احمقانه حالت بد میشه چی کار می کنی؟
- هیچی، یه گوشه دانشگاه را پیدا میکنم که تو اون ساعت احتمال دیدن دوستام اونجا خیلی کم باشه. بعد میرم اونجا و تا کلاس بعدی هم همونجا می مونم.
- چرا؟ از آدما فرار می کنی یا از حرف زدن؟؟؟
-..........................




پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۱

خوشحالم، خیلی ی ی ی............ باورم نمی شد تو اون شرایط امتحان داده باشم و قبول شده باشم....... خبر قبولی حس خوبی داشت، یه جور حس سرسختی و توانایی............ خوشحالم، همین!
میله گرد، آجر، بتن.......
بچه که بودم فکر می کردم خونه ساختن و نقشه کشیدن از اون کارهای سخت سخته که بزرگترها انجام میدن، اون موقعها میز نقشه کشی بابا جزء اسباب بازیهای مورد علاقه من بود، از صندلیش به عنوان چرخ و فلکی با قابلیت تغییر ارتفاع استفاده می کردم و از خود میز هم به عنوان یه سطح بزرگ برای شیطنت ! خدا می دونه روی چند تا از نقشه های بابا نقاشی و یا بهتره بگم خط خطی کرده بودم!!! اون خط کش بزرگی را هم که به میز وصل بود خیلی دوست داشتم!
روز دوشنبه که رفته بودم علم و صنعت و چند ساعتی را بچه های عمرانشون گذروندم بازم همون حس خنده دار اومد سراغم، باز فکر می کردم وای چه کار سختی....!!!! روی در و دیوارشون اسمهایی بود که سر در نمیاوردم و خوب طبیعی هم بود، البته زیاد احساس غریبی نمیکردم دلیل اولش وجود یار دبیرستانی و دوستهای مهربونش بود و دلیل دومش هم این بود که با اصطلاحات و لغتهاشون اونقدرها هم غریبه نبودم. انجمنهای با مزه ای داشتند، مثل انجمن بتن! اسم درسهاشون هم جالب بود، مصالح ساختمانی، بتن، پل سازی، سازه ، نقشه برداری و.... . با این همه هنوز هم نسبت به درسها و کارهاشون احساس ناتوانی میکنم ، این احساس شاید به خاطر کمبود علاقه باشه، آره احتمالا منشا اصلیش همینه. جالبه که اونا هم می گفتند که درسهای برقیها سخته و ازش سر در نمیارن، معیار سنجششون هم درس فیزیک 2 بود!

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۱

ساعت 8 شب ، میدان ونک، خیابان ملاصدرا، کلی مسافر که منتظر تاکسی وایسادن، تعدادشون انقدر زیاده که تا وسط خیابون اومدن، مسافرهایی که از همه جا اومدن و می خوان به همه جا برن ولی برای هیچ جا تاکسی نیست!

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۱

علم و صنعت! بچه های عمران علم و صنعت موجودات بامزه ای هستن!
دوستانم....
تاثیر پذیریم زیاد شده، حساس شدم، بی دلیل و زود دلخور میشم. تا چند وقت قبل وقتی دوستانم حالشون خوب نبود کلی سعی می کردم شادشون کنم، همیشه به اندازه کافی برای دوستانم وقت و انرژی داشتم و حالا! درجه تاثیر پذیریم بالا رفته، حالا که ناراحت می بینمشون منم ناراحت می شم، هنوز برای شاد کردنشون کمی انرژی مانده ولی نه به مقدار کافی! نتیجه اش هم اینه که وقتی خونه میرسم تخلیه انرژی باشم! دوستشون دارم، همشون را، نمیتونم و نمی خوام کسل و غمناک ببینمشون، این روزها نگرانشونم …………


ببینم شماها هم گاهی بدون اینکه بخواین باعث رنجش اطرافیان شدین؟ این جور موقعها وجدان درد گرفتین؟ آخ…………..!


اگر تو آزمایشگاه فیزیک شتاب حرکت یک جسم روی سطح شیبدار را بیشتر از شتاب جاذبه در بیارین چه حسی بهتون دست میده؟!!! فکر کنم حس اعتماد به نفس من نیاز به تعمیرات اساسی داشته باشه! شاید هم دانش فیزیکم باید کلا تعمیر بشه!
باران!
از اون بارونهایی که من دوست دارم، از اون بارونهایی که می شوره...
از اون بارونهایی که هوا را طراوت می بخشه.
باز داره بهار میشه، یوهووووووووو.........
بهاررررررررررررررر هوراااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!

دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۱

in vain
everything's mixed up! there's something wrong with my computer, I can't type anything in FARSI!!!!!
:((
misunderstanding

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۱

لینک گروه یک لحظه فلسفه را این کنار گذاشتم، بهشون سر بزنید!

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۱

من اعتراض دارم! آره من شاکیم، معترضم!!! می شنوی؟؟؟ من ا ع ت راض دارم!!!
چرا اینطوری رفتار میکنی؟ چرا راه میری میگی من افسرده هستم؟ چرا قیافه غمگین به خودت میگیری؟
فکر کردی نمیدونم؟ اشتباه میکنی، میدونم، خوب میدونم که هرکسی کوله باری اندازه تحمل خودش داره، خوب میدونم که دل بی غم در این عالم نباشد، میدونم که درد جز لاینفک زندگیه. میدونم که گاهی از بودن خسته میشی، میدونم گاهی تحملت تموم میشه، از پشت پنجره چشمهات خیلی چیزها را میبینم.
چی شده؟ شیب سر بالایی زیاد شده؟ به نفس نفس افتادی؟ از وجود قله ناامید شدی ؟ هوا زیادی سرده؟
فکر نکن مسخره ات میکنم، اصلا هم منظورم این نیست که در مواقع ناراحتی الکی لبخند بزنی، من نمیگم دردهات را تقسیم نکن،نه! فقط دردهات را برای خودت بزرگتر از اونی که هست نکن. بزرگنمایی! این کار را انجام نده!
راحت از خودکشی حرف میزنی؟! اگر اینطوره، می شه بگی چرا وقتی کسی میمیره دلت براش میسوزه و میگی طفلکی؟؟؟ اصلا تو مطمئنی معنی مرگ را میدونی؟؟ یه چیز دیگه، گیریم خودکشی کار آسانی باشه، گیریم با مرگ می خوای به آرامش برسی، مطمئنی که دلایلت کافی هستن؟؟
?!!
You can do what you want, just seize the day
What you do , tomorrow’s gonna come your way…..

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۱

کابوس تاریخ مصرف گذشته....!
ذهن انسان سیستم عجیبیه، یه اتفاقاتی یک ماه پیش افتادن، خوب یا بد هم بالاخره تمام شدن ، تو هم فکر می کنی که جدی جدی راحت شدی. ولی نه، اشتباه می کنی ، خودشون تمام شدن ولی اثرشون چی؟ لابد هنوز ردپاشون در ضمیر ناخودآگاهت هست وگرنه خوابشون را که نمیدیدی دیگه، میدیدی؟؟
این ضمیر ناخودآگاه چیه؟ یه جور مخفیگاه برای بعضی افکار و اثرها؟؟
یه سوال دیگه: چه جوری میشه از دست کابوسهای تاریخ مصرف گذشته راحت شد؟ دو نفر یه راه حلهایی پیشنهاد کردن که اصلا مفید نبود، یه نفر گفت که به اون اتفاقات فکر نکن ، خوب منم این کار را نمی کنم ولی فایده ای هم نداشته! نفر دوم هم گفت که قبل و بعد از خواب به خوابهای خوبی که قبلا دیدی فکر کن و در ذهنت پرورششون بده، این یکی هم بی فایده بود.

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۱

این frontpage هم چیز خوبیه ها!!!
داره کم کم درست میشه. فرآیند یاد گرفتن من معلومه نه؟!!

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۱

نوشته قبلی را از ایمیلهای گروه یک لحظه فلسفه کش رفتم!!! گروه جالبیه....... لینکشون یادم نیست! به اینجا سر بزنید !

The feeling of awed wonder that science can give us is one of the highest experiences of which the human psyche is capable. It is a deep aesthetic passion to rank with the finest that music and poetry can deliver. It is truly one of the things that makes life worth living and it does so, if anything, more effectively if it convinces us that the time we have for living it is finite.
Richard Dawkins
unweaving the rainbow
چه زمستون خوبی شدها!!!! برف برف برف!
فقط اگر این برفها بذارن من میتونم برم کوه!

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۱

امروز نوشته های سولوژن و رامین باعث شدن ذهنم پرواز کنه به روزهای خوب مدرسه! در واقع عامل اصلیش یکی از جمله های سولوژن بود راجع به در و دیوار مدرسه و جاری بودن زندگی از آنها! البته فضای مدرسه ما با مدرسه فرزانگان که سولو راجع بهش نوشته بود خیلی فرق داشت و خوشبختانه از اون معلمهای تربیتی که رامین توصیفشون کرده بود هم نداشتیم!
مدرسه!!!

چرا دوروبریهای من شاد نیستند؟ یه جای کار ایراد داره، یه چیزی کمه و سوال مهم هم دقیقا اینجاست: چه چیزی کمه؟
یکی از دوستان میگفت که به نظر خودش، از هر نظر خوشبخته ولی خوشحال نیست، چرا؟ شاید یه دلیلش این باشه که دوروبرمون هیچ چیز سر جای خودش نیست. احساس میکنم همه( یا حداقل آدمهای دوروبر من) به یک تغییر احتیاج دارن. ایجاد تغییر به اراده و انرژی احتیاج داره و من متاسفانه هیچ کدوم از این دوتا را دوروبرم نمیبینم!
We all need something new, something that is true

کلاس الکترونیک.......!

گفتن اسم واحدش الکترونیک 3 است، استادش الکترونیک 2 درس میده و الکترونیک 1 امتحان میگیره!( یه جور دنده عقب رفتن!) کاش حداقل دنده عقب میرفت! امروز سر کلاس دیکته گفت و فلسفه درس داد!!! من هنوز اسمی برای این درس پیدا نکردم!!!

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۱

د
ل
ت
ن
گ
ی
میشه منو بفهمی؟ میشه کمی، فقط کمی با من مهربون باشی؟

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۱

کوته فکری، جهالت! حالم داره بهم می خوره دیگه..........
هنوز عصبانیم! داد دارم! این چه وضعشه؟ هان؟
عجب روزی شدها! اون از صبح و کلاس معارف 2 و اینم از بعد از ظهر و .... سر کلاس انقدر به استاد معارف چشم غره رفتم که تقریبا مطمئن بودم آخر کلاس یه چیزی بهم میگه!
چرا ؟ راه حلش چیه؟ هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بحران دختران تحصیلکرده!!!
وزارت علوم در حال تصمیم گیری درباره راهکارهایی است که به طور پنهانی بتوان از زیاد شدن آمار دانشجویان دختر و فارغ التحصیلان دختر نسبت به پسران جلوگیری کرد. یک منبع مطلع در این زمینه به خبرنگار سایت زنان ایران گفته در حال حاضر نگرانیهایی در دستگاههای مختلف درباره افزایش شمار دختران تحصیلکرده وجود دارد که باعث شده مسئولان برای توقف این روند فکرهایی بکنند. وی درباره راههای کاهش تعداد دختران دانشجو و فارغ التحصیل نداد . به تازگی خبری در روزنامه ها به چاپ رسید که بر اساس یک نظر سنجی اعلام کرد که بیشتر دختران تحصیلکرده حاضر نیستند با مردانی که تحصیلات دانشگاهی ندارند ازدواج کنند. همچنین بسیاری از مسئولان کشور هشدار دادهاند که بحران دختران تحصیلکرده در راه است.
چیزی که این بالا خوندین دقیقا یکی از خبرهای روزنامه همشهری امروز بود ( در صفحه 25 این روزنامه چاپ شده بود). از خوندنش عصبانی شدم! شخصا معتقد نیستم که تحصیلات باعث از بین رفتن حماقت میشه ، گرچه بی تاثیر هم نیست اما شرط کافی هم نیست ولی به دلیل وجود مردهای کم سواد یا احمق زنها را هم باید در سطح آنها نگه دارن؟!!! ( آقایونی که اینجا را می خونن ناراحت نشن لطفا!) (من مطلقا منظورم اون دسته از مردها که صرفا دانشگاه نرفتن نیست.)
؟؟؟؟؟؟ این چه وضعشه؟؟؟؟؟؟

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۱


یک انسان از راه دور

توی اتوبوس نشسته بود، تقریبا روبروی من، کفشهای پاشنه بلند و زنانه، مانتو بلند، کاپشن مردانه،مقنعه، صورت دست نخورده و به قول بزرگترها دخترانه. چشمهایش درشت بودند و غمناک، نگاهش اینجا نبود، جایی آن دورها شاید.
معمولا به ظاهر آدمها توجهی ندارم، کمتر یادم می ماند که فلانی چه لباسی پوشیده ، آرایشش چگونه بوده یا در مورد آقایان مثلا فلانی اصلا ریش داشته یا نه، چیزی که خوب یادم می ماند چشمهایشان، طرز راه رفتن ، شاد یا غمگین بودن صورتهایشان و چیزهایی شبیه آن است. فکر میکنم اگر دانشجوی روانشناسی یا جامعه شناسی بودم این مسافرتهای درون شهری با اتوبوس تجربه های خیلی جالبی بودند ( گرچه الان هم هستند!)

اینجا نوشتن را دوست دارم، آزاد و رهاست ( البته این به این معنی نیست که هر چیزی را اینجا می نویسم)، یه جور تقسیم روزانه لحظات، افکار و دغدغه ها.


تهران لباس سفید پوشیده، آخ جون!
مهمونی خوبی بود، فقط یه توصیه ایمنی، بعد از انجام حرکات موزون یک لیوان آب یخ را یه دفعه سر نکشید، کار خوبی نیست!

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۱

مثلا قرار بود تو این چندروز تعطیلی الکترونیک بخونم!!!!
زود باش برو پای درسهات!!!

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۱

لوس، ترسو، فراری!!!
از اون اولی که شناختمش متوجه شدم که با آدمهای دور وبر فرق داره، ساکت و بی صداست طوریکه به نظر می رسه همیشه تو فکره، عاشق ریاضیات است و به فلسفه و منطق هم علاقه مند، اولین باری که متوجه شدم با من راحته و از معدود آدمهایی هستم که با هاشون درددل میکنه دو سال پیش بود، قیافه اش تو هم بود ازش پرسیدم چی شده، اولش گفت هیچی کمی خسته است ولی کمی بعد یهو شروع کرد به تعریف کردن و منم فقط گوش کردم ، تا اون وقت ندیده بودم با کسی صحبت کنه . از اون روز بود که متوجه شدم وقتایی که تنها هستیم با یه احوالپرسی کوچک هم کلی حرف برای گفتن داره. من همیشه گوش میکنم، گرچه کاری هم از دستم برنمیاد . قبلا اینجا مطلبی نوشته بودم درباره عکس العملهای مختلف آدما برای جواب دادن به سوال ( مثل اینکه چرا حالشون خوب نیست و..) تو اون مطلب آدما را به سه دسته تقسیم کرده بودم ، این یکی تو هیچ کدوم از این سه دسته نیست، در واقع مثل دسته سوم دیر احساس راحتی میکنه و میتونه باهات حرف بزنه ولی برای اینکه به سوالت جواب بده نباید چند بار ازش بپرسی و تو چشماش نگاه کنی ، یکبار پرسیدن کافیه ولی بعد از سوالت باید به اندازه کافی تحمل سکوت را داشته باشی، تو چشماش هم نباید زیاد نگاه کنی چون احساس راحتی نمیکنه ، فقط باید چند دقیقه ساکت باشی و بهش وقت بدی تا کلماتش را پیدا کنه بعد از اون یه دنیا حرف برای گفتن داره که هیچکس فرصت بیانش را بهش نداده......
یه روز پر از شطرنج! اول تماشای چهارتا بازی و بعد هم تماشای مصاحبه قهرمان شطرنج انگلیس که برای بازی با قهرمان ایران به کشور ما آمده. آخرین باری که شطرنج بازی کردم دوم دبیرستان بودم!

شاید گاهی منتظری که اینجا چیزی بنویسم، رد پایی یا چیزی شبیه آن، شاید فکر میکنی که برام آسان بوده یا سکوتم دلیل بی تفاوتیه. اینجا رد پایی نمی بینی چون اینجا برای همه می نویسم، چیزهایی را می نویسم که بخواهم با خوانندگان وب لاگم تقسیم کنم ،بعضی مسائل هستند که فقط در باره شان مینویسم ،بعضی را فقط می گویم، بعضی راهم میگویم وهم مینویسم و مسائل بسیاری هستند که نه می گویم ونه می نویسم. فقط خواستم بدانی که در هیچ موردی از دوستانم هیچ انتظاری ندارم، شلوغی و بهم ریختگی دنیاهایشان را می فهمم و می دانم که هرکس کوله باری به اندازه توان خود دارد. سنگین کردن کوله بار دیگران را دور از انصاف می دانم .تا به حال فکر نمیکنم کوله بار کسی را سنگین کرده باشم و قصد انجام چنین کاری را ندارم.

توچال اونم بعد از چند ماه! گرچه کم بود ولی خیلی خوب بود.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۱

IMAGINE.......!!!!
با مریم موافقم، هدیه دادن به آدمایی که دوستشان داریم به روز یا قاعده و قانون خاصی نیاز نداره.

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۱

" موهاتو درست کن" ....." مو هاتو بپوشون"..... به این دو جمله حساسیت دارم( به دومی بیشتر)...........از بچگی تا بحال این جمله ها را بارها و در مکانهای مختلف شنیدم..... فکر کنم بهتره از اول اول شروع کنم، دفعه اولی که یکی از این جمله ها راشنیدم و خیلی جدی با این مسئله روبرو شدم، اول دبستان بودم، صبح که رفتم مدرسه یادم رفته بود مقنعه را سرم کنم و چون کلاه کاپشن روی سرم بود کسی هم متوجه موضوع نشده بود! تا موقع زنگ تفریح خودم هم متوجه نشده بودم که یه چیزی کمه ، در واقع تا وقتی که ناظم توی راهرو جلومو گرفت و حسابی باهام دعوا کرد.... خوب اون موقع نمیدونستم که این تازه اولشه................ آخرین روبرویی من با جمله اولی امروز بود، این جمله را از کسی شنیدم که هیچ انتظارش را نداشتم ، یکی از آدمایی که براش ارزش زیادی قائل بودم ( بودم یا هستم؟؟؟) ، از شنیدن این جمله تعجب کردم، ناراحت شدم و غصه دار شدم. تعجب کردم چون انتظارشنیدنش را از همچین آدمی نداشتم، ناراحت شدم چون از همون دفعه اول نفهمیدم چرا و کسی هم جواب قانع کننده ای برام نداشت ، دلیل دیگر ناراحتی این بود که برای چندمین بار احساس کردم از بعضی حقوق محرومم و غصه دار شدم چون دیدم که یک آدم باسواد خودش را تا حد یک مامور انتظامات پایین آورد.............. چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همیشه فکر میکردم اگر کسی روی ذهنم خطی کشید یه روز میتونم اون خط را پاک کنم بدون اینکه جاش باقی بمونه ولی ایندفعه مطمئن نیستم که این خط پاک بشه بدون اینکه جایی ازش باقی بمونه............. شاید اگر برای این آدم ارزش قائل نبودم انقدر دلخور نمی شدم.............





یه بعداز ظهر خوب!
دیروز بعد از مدتها یه بعدازظهر آروم داشتم ، یک ساعت و نیم وقت خالی برای کتاب خواندن و فکر کردن، عالی بود، از اون وقتایی که کمتر پیدا میکنم! کتاب خواندم، برای خودم چایی دم کردم و کلی از آرامش اطرافم لذت بردم. تو اون یک ساعت و نیم نه کسی زنگ در را زد، نه تلفن کرد واز معدود روزهایی بود که صدای ضبط همسایه هم بلند نبود!!! دلم می خواد اسمش را بگذارم یه بعد از ظهر آرامش!

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱

ها ااااااااااااااااااااااااااا..........آخیش پروژه تمام شد!

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۱

از وب لاگ آیدا:
برای عواطف نمی شه حد و مرز تعيين کرد . حس ها رو نمی شه بسته بندی کرد ، طبقه بندی کرد ، به موقع مصرف کرد ، يا ذخيره کرد برای روز مبادا.....
از کجا شروع کنم؟ از دلیل سکوت؟ نه، می خوام از رمانی که تازه شروع کردم بنویسم ، چراغها را من خاموش میکنم نوشته زویا پیرزاد، چون خواندنش را تازه شروع کردم نمی خوام قضاوت کنم یا نظر بدم. فضای کتاب برام آشناست، تا حالا به خوزستان سفر کردید؟ درسته که تا حالا آبادان نبودم و طبیعتا خانه های شرکت نفت را هم ندیدم ولی در اهواز و دزفول فضایی شبیه آن ( خانه های سازمانی یکی از وزارتخانه ها احتمالا)
را دیدم. کتاب برام یه حس گرم و آشنا داره... خوزستان!!! خوزستان را معمولا دو دسته از ایرانیها بیشتر از بقیه دیدن یا اونایی که خوزستانی هستن یا اونایی که پدرهاشون مدتی آنجا کار کرده اند، در واقع چند باری که اونجا بودم کمتر توریست یا مسافری از این قبیل را دیدم. عیدها خوزستان یکی از زیباترین مناطق ایرانه، اونایی که با ماشین از تهران تا اهواز را رفته باشند دیدن که اوایل بهار این جاده از خرم آباد تا اندیمشک چقدر زیباست ( البته راننده ها احتمالا با این نظر اصلا موافق نیستند!!!!) رود دز را دیدید؟ سد دز را چطور؟ اولین باری که سد دز را دیدم دلم می خواست مهندس عمران بشم!
لابد فکر میکنید نوشته بالا اصولا ربطی به کتاب زویا پیرزاد نداره ، آره موافقم بیشتر راجع به خوزستان بود!!!

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۱

اون دور دورها...............
نمی تونم بنویسم، نمی دونم این سکوت تا کی طول میکشه......
till the day......

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱

دلم گرفت ، وقتی اون مره خوب را دیدم کلی دلم گرفت ، یاد اون روزهایی افتادم که شاد و خندان از جلسه امتحان میومدم بیرون.......... تا حالا یه درس سه واحدی را نیفتاده بودم، جنبه اش را ندارم!!!! چرا اینطوری شد؟ از اول ترم که درسهامو خونده بودم، مهم آخرش بود که............!!!! یه موقعی وقتی امتحان میدادم تو امتحان غرق میشدم ولی این ترم موقع امتحانا اصلا از این خبرها نبود......... ترم خوبی بود ولی آخر ترم بدی بود.........

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۱

این مقاله مسخره داره تموم میشه!!! کاش پیشنهاد سینمای بهاره را قبول کرده بودم!!!! البته هر مقاله ای اگر سر و ته پاراگرافهاش به هم بچسبند و یه مقداری ازش حذف بشه و.......* خیلی زود ترجمه میشه!
* بقیه اش بدآموزی داشت، ننوشتم!
من از دست خودم عصبانیم، این بخش مغرور وجودم گاهی اوقات بدجوری پدرم را در میاره!!! دوباره داره با هم دعوامون میشه!
دارم مقاله تکواندو ترجمه می کنم!!!!( اه اه اه .......) !!!! اینا چقدر فلسفی همدیگه را کتک می زنن!!!!

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۱

:) من این روزها باید یه پاندول معکوس را کنترل کنم، فکر کنم آخرش بیفته زمین!!!
THE SOUND OF MUSIC

The hills are alive with the sound of music
With songs they have sung for a thousand years
The hills fill my heart with the sound of music
My heart wants to sing every song it hears

My heart wants to beat like the wings of a bird
That rise from the lake to the trees
My heart wants to sigh like a chime that flies
From a church on a breeze
To laugh like a brook when it trips and falls
Over stones on its way
To sing through the night
Like a lark who is learning to pray

I go to the hills when my heart is lonely
I know I will hear what I heard before
My heart will be blessed
With the sound of music
And I'll sing once more


You think you own whatever land you land on
The earth is just a dead thing you can claim
But I know ev'ry rock and tree and creature
Has a life, has a spirit, has a name

You think the only people who are people
Are the people who look and think like you
But if you walk the footsteps of a stranger
You'll learn things you never knew you never knew

Have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon
Or asked the grinning bobcat why he grinned ?
Can you sing with all the voices of the mountain ?
Can you paint with all the colors of the wind ?
Can you paint with all the colors of the wind ?

Come run the hidden pine trails of the forest
Come taste the sun-sweet berries of the earth
Come roll in all the riches all around you
And for once, never wonder what they're worth

The rainstorm and the river are my brothers
The heron and the otter are my friends
In a cirle, in a hoop that never ends

Have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon
Or let the eagle tell you there he's been
Can you sing with all the voices of the mountain ?
Can you paint with all the colors of the wind ?
Can you paint with all the colors of the wind ?

How high does the sycamore grow ?
If you cut it down, then you'll never know

And you'll never hear the wolf cry to the blue corn moon
For whether we are white or copper-skinned
We just sing with all the voices of the mountain
Need to paint with all the colors of the wind
You can own the earth and still
All you'll own is earth until
You can paint with all colors of the wind
حسهای گرم ، سبک و شیرینی تو دنیا وجود دارن که همه بهشون احتیاج داریم، یکی از این حسها حس خونه است....... جالبه هنوز وقتی از نزدیکی خونه قدیمی رد میشیم این حس میاد سراغم و با اینکه یکساله از اونجا اومدیم ولی هنوز نسبت به خونه جدید حس خاصی ندارم!!!! راجع به دلایلش زیاد فکر کردم و به نتایج جالبی هم رسیدم ولی براتون نمی نویسمشون!!!!!
راستی یه حس سبک، شیرین و گرم دیگه هم وجود داره........آره خودشه : حس مدرسه! این یکی متاسفانه پرونده اش بسته شده..........

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۱

..............آهان یک نفس عمیق .......عمیقتر............ بدو!...................

چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۱

یک خاطره برفی
بچه بودم، چند ساله؟ خاطرم نیست، یک روز برفی بود ومن سرماخورده بودم هرچی سعی کردم مامان را راضی کنم تا اندازه یک آدم برفی درست کردن بذاره از خونه بیرون برم ، فایده نداشت، شب که شد کلی سروصدا کردم و بعدش هم غمگین یه گوشه نشستم ، مطمئن بودم که همه همبازیهام الان تو حیاط خونشون یه آدم برفی خوشگل دارن و من.....! صبح که بیدار شدم هنوز تبدار بودم و مقررات قبلی سر جاش بود ، پرده را زدم کنار یهو دیدم....... آره گوشه باغچه یه آدم برفی خوشگل بود با یه دماغ هویجی! تعجب کردم اون موقع تو خونه ما بچه ای نبود که آدم برفی درست کنه ( بهتره بگم کوچکترین عضو خانواده کوچیکتر از این حرفا بود!!!)، بعدا فهمیدم که بابا صبح قبل از اینکه بره سر کار برام یه آدم برفی درست کرده بود!
A possible world is as real, and only as real, as conscious observers, especially inside the world, think it is!

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۱

آره کار سختیه......... تسکین دادن کار سختیه ولی مجبور که باشی یاد میگیری..........
خوشم نیومد زشت شد!!!
دارم تنوع ایجاد میکنم ولی خودم نمیتونم نتیجه اش را ببینم!!! نظری چیزی؟!!!
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.......






انسان یعنی همین
کوله بارت که سنگین شود زانوانت می لرزند حتی ممکن است زمین بخوری اما برمی خیزی ، ادامه میدهی چون انسانی و مغرور، همیشه از بالا تماشا کرده ای پس روی زمین ماندن را تاب نمی آوری ، همیشه استوار بوده ای پس لرزش زانوان را نیز بر نمی تابی .........

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۱

far from the madding crowd..............

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۱

یوهوووووووووووو من میتونم برم کوه! بعد از یه ماه و نیم بالاخره میتونم برم کوه! یوهوووووووووووو !!!! خوشحالم !
can you sing with all the voices of the mountain?
can you paint with all the colors of the wind?

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱

یه روز.........
امروز کمی عجیب بود ، عجیب و خوب....... یه نفر با اومدنش منو شاد کرد از دیدنش خیلی خوشحال شدم، ممنون!
بالاخره من یه امتحانم را خوب دادم!!!
هوا آلوده است خیلی زیاد ، آسمون خاکستریه، کاش بارون بیاد........ از بس تو هوای آلوده قدم زده بودم هوس گل کردم!!! شاید فکر کنید چه ربطی داره؟ ولی خوب من فکر می کنم کاملا مربوطه! سر راه یه گل فروشی بود ، از اون گل فروشیهای بزرگ که وقتی می ری تو هیچ کس ازت نمی پرسه چی می خوای، می تونی راحت قدم بزنی و هر گلی را که خواستی انتخاب کنی، اولش هیچ تصمیمی نگرفته بودم که چه گلی بخرم گفتم می رم یه نگاهی میندازم هر چی دلم خواست می خرم، وارد که شدم بوی گل مریم ........ اصلا نتونستم مقاومت کنم!!!! آخرش یه شاخه گل مریم و یه شاخه هم رز گل بهی خریدم و اومدم بیرون، دلم می خواست این گلها را بدم به اون دوستی که امروز منو شاد کرد ،آره اگر مثل اون موقعها خونه هامون نزدیک هم بود حتما این کار را میکردم........
لابد فکر میکنید این دختره چقدر خودشو تحویل میگیره،گل مریم!!! اسم فرقی نمیکنه هر جوری صداش کنن واقعا گل خوش بوییه!!!!

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آئی چو چنگ اندر خروش

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۱

منتظرشون بودم،می دونستم که میان، با اینکه آمدنشون معمولا بعیده ولی اینبار کاملا مطمئن بودم که میان، آره با اخره آمدن الان هم اینجا هستن ، آره همینجا روی گونه هام ...... گرم و تلخ، شور نه تلخ، آمدن که تلخیها را بشورن کمی هم درد ها را تسکین بدن موفق هم بودن...... بهتر شدم، حالا می تونم برم سراغ درس و زندگی.........

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۱

دیشب
امشب دلم می خواد بنویسم، چرا؟ نمی دونم! البته اینا را شما با تاخیر می خونید چون امشب خیال ندارم آن لاین بشم و پستش کنم!! زندگی به صورت سی ال ( این اصطلاح را از بهاره کش رفتم!)compact life!!!!
کلی کارهای مختلف هست که دلم می خواد انجام بدم ولی فعلا فقط باید به درسهام برسم ......
یه اتفاق بد: رفته بودم تربیت بدنی دانشگاه تا ببینم باید چی کار کنم ( آخه از ورزش معاف شدم!) آقایی که اونجا بود گفت باید مقاله ترجمه کنی ، کمک! به من گفتن باید یه مقاله راجع به تکواندو ترجمه کنم!!! کتک کاری !!! حالا ممکنه بعضیهاتون بگین نه، تکواندو ورزشه، ولی آخه آخرش همدیگه را میزنن دیگه!!!! ورزش یا غیر ورزش من اصلا از این موضوع خوشم نمیاد ........
راستی میدونین حافظ تا کجا اومده؟ تا توی جزوه الکترونیک!!! داشتم جزوه الکترونیک دوستم را می خوندم دیدم یه جا بالای جزوه اش نوشته:
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
شاید از این نوشته های بالا معلوم نباشه ، آره به نظر نمیاد زیاد معلوم باشه که من امروز کلی خوشحال بودم! آره امروز من شاد بودم ، شاد شاد اگرهم از نوشته هام معلوم نیست به خاطر خستگیه!
راستی خستگی روی شادی اثر می ذاره؟ نه، میتونی خسته باشی ولی شاد ، همینطوری که من هستم!

اینم نظر یار دبیرستانی من راجع به ترس ما از چیزهایی مثل شبیه سازی انسان:
آدما از هر چیزی که زندگی را پیچیده تر کنه میترسن. در واقع از هر چیزی که نظریه ها و تئوری های قبلیشون را زیر سوال ببره یا نیاز به تغییر درباورهاو قوانینشون را ایجاب کنه می ترسن.
پ.ن: با اینکه یار دبیرستانی من سرش شلوغه و این طرفها نمیاد اگر نظری داشتید براش بنویسید من بهش میگم!

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱

می دونم می دونم اینجا خالیه سوت و کور ولی ...... ا مثلا من امتحان دارم ها!!!! اصلا میدونین چیه من برنامه امتحانی این هفته خودم را براتون مینویسم :
دوشنبه: الکترونیک
سه شنبه: زبان تخصصی
چهارشنبه: کنترل خطی!
خوب غیبتم موجه شد؟!!!!
نه اینکه این درسها سخت باشند ها نه! اون الکترونیک مضحک که مدار با کلاسه ، تو دانشگاه ما هم که خانه اش از پای بست ویرانه ( با اون استادهای توپ!!!) ، اون دو تای دیگه هم ........ مشکل اصلی مربوط به اون دو هفته ای میشه که من سر هیچ کلاسی نرفتم و اصلا درس نخوندم، می دونین اون دو هفته مثل چی بوده؟ مثل این که تخته پاک کن را برداری و آروم روی تخته بکشی، همه چی سر جاش میمونه ولی محو و کمرنگ و پر رنگ کردنش طول می کشه ، حالا فرض کنید کلی مطلب جدید هم بهش اضافه بشه!!!( چه شود!!!!!)

چند روز پیش یه مقاله راجه بهcloning خوندم ، چه جالب من تازه فهمیدم چی کار میکنن.... جالب بود!
بچه کوچولوها را دیدین شکلاتشون را نگه میدارن آخر سر بخورن؟ منم
چند تا مقاله و مطلب نخونده روی کامپیوتر هست که گذاشتم بعد از امتحانات بخونم !!! فقط منتظرم این امتحانات لعنتی تموم بشن............
آها من یه مطلب خیلی مهم یادم رفت، این هفته تولد هما و آیدین بود، بچه ها تولدتون مبارک، ببخشید بابت این همه تاخیر!!!! کاش سال دیگه کمی قبل از امتحانا به د نیا بیاین !!!






دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱

آسمون را دیدید؟؟ اینروزها آسمون تهران واقعا زیباست......... امروز صبح که کوه ها را نگاه میکردم نزدیک قله کوهها رنگ آسمون ترکیب زیبایی از سرخ و آبی مه آلود بود............ وای کیف کردم.......... اگر از صبح انقدر سرتون شلوغ بوده که نتونستید یه سری به آسمون بزنید برین نگاهش کنید خیلی زیباست خستگیتون در می ره..........
من به یه تابع تبدیل مریض احتیاج دارم ، با این پروژه ای که استاد کنترل ما تعریف کرده تابع تبدیله باید یه چیزی در حد سکته باشه!!! آره دیگه تابع تبدیلی که براش 6 تا کنترلر طراحی کنی باید انواع و اقسام مرضهای کنترلی را داشته باشه و لابد باید در بیمارستان توابع تبدیل دنبالش بگردم!!! حالا بیمارستان توابع تبدیل کجاست؟؟؟ کتابهای کنترل خطی!!!!!!

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۱


با اجازه مامان و باباش!!!!
می خوام روحیه اینجا را شاد کنم!!!

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۱

لینکهای اینجا update شدن.
you never see me complain
I do my cryings in the rain.........

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۱

از دیشب طوفان بود، بعد از ظهر طوفان فرونشست........