شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱

می دونی تنهایی را کی بیشتر حس میکنیم؟ موقع شادی ؟ نه! شادیها را با اکثر دورو بریها میشه تقسیم کرد ولی غم و غصه ها هستن که به این راحتیها نمیشه تقسیمشون کرد، تازه با هر کسی هم تقسیم نمیشن اینطوریه که یهو سنگین میشیم و بعد هم تنهایی سرک میکشه میگه حالا که هیچ کس نیست بذار حداقل من اینجا باشم منم که هیچ وقت مخالفت نمیکنم میگم باشه همینجا بمون فعلا هم اینجاست، فکر کنم یک هفته ای مهمون من باشه ............
سلام!
من خداحافظی را پس می گیرم مثل اینکه می تونم بنویسم و این خودش خیلی خوبه. این هفته من در سه چیز خلاصه میشه: سرما خوردگی، تنهایی و.... به هر حال اون سومی هم از دوتای اولی بهتر نیست! تازه این هفته دانشگاه نمیرم و دلم برای اونجا هم کلی تنگ میشه! در حال حاضر دو نفر قراره همدم تنهایی من بشن اولیش یه کچولوه . ......شازده کوچولو و دومی هم یه ابله، هر ابلهی نه ابله محله.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

come what may!!!
من چند روزی نیستم فعلا خداحافظ!
کاش میشد از روی تقویم پرید، من دلم می خواد امشب از روی تقویم بپرم و هفته دیگه چهارشنبه فرود بیام! این هفته رو دوست ندارم ولی خوب مگه قراره همیشه اوضاع طوری باشه که من دوست دارم؟

این خط اینترنت لعنتی اعصابم را بهم ریخته! می خواستم اینجا کمی cat stevens بذارم، چی؟ wild world! ولی وقتی هر دودقیقه یکبار قطع میشه هیچی نمیتونم upload کنم! ( قابل توجه بهاره و زهرا!)

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۱

کامپیوتر من از بیهوشی دراومد!
این روزها:
این روزها اگر کسی با من حرف بزنه من جمع میشم، اگر تو چشمام نگاه کنه سرم را میندازم پایین و اگر کسی بهم لبخند بزنه منم بهش لبخند می زنم، آدما اگه جواب لبخندشونو ندی ناراحت میشن من نمی خوام کسی را ناراحت کنم. این روزها اگر با کسی مخالف باشم باهاش بحث نمیکنم، اگه سعی کنید یه موضوع ساده را به من توضیح بدید از کارتون پشیمون میشید و........ امیدوارم این روزها زودتر تموم بشن.........
باز همون مشکل قدیمی، مشکل از این قراره که من نمیتونم گریه کنم! این مشکل یه مدت حل شده بود ، تقریبا از اردیبهشت تا اواخر شهریور، ولی دوباره برگشته. گریه ضعف نیست ، گاهی اوقات بر هر درد بی درمان دواست! اشکها اون تلخ ترین لحظه ای را که توی هر احساس هست میشورن و ماها گاهی اوقات به این شستشو احتیاج داریم. میدونید اگر این تلخیها شسته نشن چی میشه؟



اون موقعها که بچه بود ازش پرسیدند:
مامان و بابا را چقدر دوست داری؟
تا اون جایی که می تونست دستاش را باز کرد ، یه نگاهی به فاصله دستاش انداخت و گفت:
- انقدر!
- فقط همینقدر؟!
کمی فکر کرد و بعد گفت نه یه عالمه، خیلی!
- خیلی یعنی چقدر؟
- یعنی اندازه زمین
- اندازه زمین؟!
- نه نه اوم........ اندازه خورشید
- اندازه خورشید؟
- نه نه...اوم............. اندازه تمام دنیا!
- آهان، اندازه تمام دنیا، پس خوش بحال مامان و بابا!
اون موقع از جوابی که داده بود خیلی خوشحال بود، یه چیز بزرگ کشف کرده بود، دنیا! ولی جدی جدی دنیا چقدر بزرگ بود؟
خوب میشه گفت اون اولها دنیا اندازه آغوش مادر بود ، بعد هم دنیا اندازه خونشون بود بعدا هی اون بزرگ شد و بزرگی دنیا هم دائم تغییر میکرد، کم کم مدرسه هم به ابعاد دنیا اضافه شد بعد جغرافی خوند و دنیا هی بزرگ و بزرگتر شد یه موقعی هم دنیا از اینجا تا نپتون و پلوتون بود و بعد........ حالا دیگه نمیدونه دنیا از کجا تا کجاست، فقط موقعی که داشت بزرگ میشد یه چیزی کشف کرد، فهمید که دوست داشتن اندازه نداره تو هیچ ظرفی هم جا نمیشه حتی یه ظرف اندازه تمام دنیا حتی اون دنیایی که دیگه نمیدونه چقدر بزرگه و حالا ، حالا از هیچ بچه ای نمیپرسه مامان و با با را چقدر دوست داری چون این سوال به نظرش بی معنیه.............

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

کلی لبخند online و offline و غیره! مرسی :)
بسته پستی:
یه استاد عزیز یه موقعی بهم گفت که وقتی هر کاری از دستت بر میومد انجام دادی و منتظر نتیجه بودی بهتره همه چیز را بسپری به خدا، مثل یه بسته پستی، نه اینکه اصلا تلاش نکنی و منتظر بمونی ها نه، تلاش کن ولی نگرانیها را بذار کنار، حالا هم من یه بسته پستی دارم که سپردمش دست همون پستچی مهربون، فکر نکنم حالا حالاها به مقصد برسه ولی خوب مهم اینه که وقتی دستم رسید چه جوری ازش نگهداری کنم، میدونم که می رسه، هر بسته ای یه روزی به مقصد می رسه......


کامپیوتر من حالش خوب نیست! باید بره بیمارستان ، به زودی!

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

فرض کنید مادر بزرگتون براتون فکس بفرسته، عصر تکنولوژی!!!

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۱

اولین بار بود که خوندن یه کتاب کوچیک انقدر طول میکشید، اونم چه کتابی، لافکادیو!!! حدود دو هفته پیش یکی از دوستان که فکر میکرد قیافه من خیلی خسته است این کتاب رو بهم داد. شل سیلور استاین رو خیلی دوست دارم ، فقط ظاهرا برای بچه ها می نویسه. از اون قسمتی که لافکادیو نمی تونه تصمیم بگیره که شیر یا آدم خیلی خوشم اومد.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱

نمی دونم اسم اینو چی می ذارید ترس، بچگی یا ... از دعوا متنفرم، دو نفر که سر هم داد بزنن من یخ میزنم ، سردم میشه و ممکنه اشک تو چشمام جمع بشه...امروز تو دانشگاه دعوا شد طبق معمول بین بچه های بسیج و انجمن، سر هم داد میزدن و... واقعا احمقانه است، مسخره است ، ببینم اومدیم دانشگاه که چی کار کنیم؟ میشه بگین علم را برای چی میخوایم؟ جدا چی می خوایم؟ مدرک؟ وجهه اجتماعی؟ فهم و درک نمی خوایم نه؟ منطق چی ؟منطق نمی خوایم؟ خدای من آخه شما ها دانشجویین یعنی نمی تونید آروم و بدون داد وبیداد باهم بحث کنید؟ هان؟!! یعنی لازمه سر هم داد بزنید یا از اون بدتر کتک کاری کنید؟ یعنی ایران انقدر کوچیکه که جای هممون نیست؟؟ عصبانیم و پر از فریاد ، تا حالا اینجا داد نزده بودم ولی دیگه مجبورم اینهمه تو دفترم داد زدم کمی هم شما فریادهامو بشنوید. نمیدونم با این وضعیت و این کارها می خوایم به کجا برسیم ، بقیه دنیا مشغول ساختنن و ما هم داریم خراب میکنیم، به جون هم افتادیم، دائم مشغول تقسیم کردن هستیم، آره ماها تقسیم میشیم، به چی؟ به من و تو، ما و اونا، چپ و راست، بسیج و انجمن ، خودی و غیر خودی و.......اینجا بعضیها هستن که آدما رو آدم نمیبینن آدما رو به صورت ایدئولوژی متحرک میبینن.... میدونید یاد چی می افتم؟ کتاب کوری رو خوندید؟ آره یاد کوری می افتم ولی اینبار کورهایی که از منجلاب جهالت در نمیان ، اینبار کوری داستان ما کوری سیاهه، سیاه.........
اگر این استادها بذارن و من زودتر از 10 شب برسم خونه میتونم بیام اینجا و براتون پرت و پلا بنویسم!!!

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱

از همون اول که شروع شد منتظر تموم شدنش بودم، اول ساعتها رو میشمردم بعد روزها رو بعد ماهها و حالا هم یکسال و نیمه که منتظرم تا تموم بشه! تا حالا دوبار صبرم تموم شده و دوباره نمیدونم از کجا صبر پیدا کردم و اینبار بازم دا ره تموم میشه برای سومین بار ولی اینبار هیچ ذخیره ای نیست هیچی! اینبار هیچ انرژی برام نمونده...... از همه بدتر اینکه از دست من کاری برنمیاد ، چندماه اول مشغول ریشه یابی بودم و وقتی ریشه هاشو شناختم و دیدم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم فقط دارم تماشا میکنم و........

دیروز مشغول خوندن یه قسمت از وب لاگ سولوژن بودم قسمت من کیستم؟ جالب بود بعضی از جمله ها برام خیلی آشنا بودن انگار خودم نوشته باشم و این اولین بار نیست که این اتفاق می افته از وقتی که وب لاگ خوانی رو شروع کردم روی خیلی از وب لاگها همچین حس آشنایی با کلمات و جمله ها داشتم و البته این موضوع اصلا ربطی به شناخت یا دیدن نویسنده جمله ها هم نداشته. در واقع خیلی از این جمله ها رو روی وب لاگ کسانی خوندم که تا به حال ندیدمشون ، مثل وب لاگ شهرزاد. ما آدما موجودات جالبی هستیم از خیلی نظر ها شبیه هم هستیم و در عین حال همه از هم دوریم!

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱

این داستان را اون اولها اینجا گذاشتم ، دلم می خواد دوباره اینجا باشه!



هوس شنا کرده بودم رفتم کنار دریا
عجب عظمتی چه وسعتی چه خوب میشه کمی از این وسعت را احساس کنم!برم بزنم به آب!
-ا ا وایسا کجا میری؟ خطرناکه ها جای عمیق نری ها!!غرق میشی مامان مواظب باش!
-چشم!
-ببین اون طناب را میبینی که اونجا کشیدن تا اونجا بیشتر نری ها تازه اون طناب واسه آدمای حرفه ایه
تو که زیاد هم وارد نیستی مواظب باش!
-باشه!
خلاصه زدم به آب.... چه احساسی.. من داشتم شنا میکردم میپریدم بالا ..پایین... هنوز پام رو زمین بود.
تصمیم گرفتم تا جایی برم که نوک پام رو زمین باشه می خواستم احساس امنیت کنم!
یک کله ملق.....چه آسمونی چه آفتابی عجب روز قشنگی اوخ جون!!!!!!!!!
هنوز پام به زمین میرسید واسه خودم جست و خیز میکردم... شیطنت..شادی... می خواستم دریا را با تمام وجود درک کنم.
ا.. داره عمیق میشه ها!! کم کم پام به زمین نمی رسید ولی گفتم حالا که داره خوش می گذره کمی جلوتر برم که اشکال نداره تازه تا اون طناب هم کلی فاصله است....آخ...... پام زخم شده بود.کف پام خراش برداشته بود ولی هنوز می تونستم از بیکرانی دریا لذت ببرم پس ادامه دادم.
کمی جلوتر یک زخم دیگه برداشتم سرم را کردم زیر آب ببینم چرا پام دوباره زخم شده که کلی ماهی بامزه و رنگ و وارنگ دیدم.....ا ....اینا چقدر قشنگند......دیگه زخمام یادم رفته بود.ماهیها را که دیدم کلی شارز شدم.
بازم ادامه دادم... تا نزدیک طناب یکی دو تا زخم دیگه هم برداشتم ولی انقدر خوش گذشت و خوب بود که همشون را فراموش کردم.از زیر طناب که خواستم رد بشم و کمی برم اون طرف تر طناب گرفت به کمرم و کمرم زخم شد...خیلی می سوخت اول خواستم برگردم بعد گفتم بی خیال هنوز کلی چیز برای کشف کردن هست که به این زخمها می ارزه!
یه ملق دیگه....یه جهش ..... یه موج....یوهو..............!!!!با موجها بالا و پایین می رفتم بعد یه فکری به ذهنم رسید ... نفس بگیرم برم پایین ببینم چه خبره! یه نفس عمیق بعد رفتم زیر آب... زخمام می سوخت یه چیزی هم پام را خراش داد....بدجوری می سوخت ولی.....ا ..اینجا چقدر قشنگه!
دوباره برگشتم بالا رفتم جلوتر یه نفس عمیق....پایین و پایین تر... عمیق و عمیق تر.....آخ دستم!بازم یه زخم دیگه بازم کلی چیز جدید برای کشف کردن!!! .....ااا یک کوسه بودها!!!! برگردم....ولی نه دیگه ساحل را نمی دیدم دور شده بودم رفته بودم تو عمق آبی دریا. خیلی خوب بود ولی کمی ترسیده بودم ...داشت طوفان می شد چند ساعت شنا کرده بودم؟!!! ......آخ زخمام هنوز می سوزن..ولی چه ماهیهای قشنگی بودن ها!!! از ماهیها که بگذریم حالا من وسط این دریای طوفانی چی کار کنم؟ اوم....خوب برم جلوتر ببینم چه خبره!!!!
خلاصه اینطوری شد که من هنوز وسط دریام!!! تصمیم گرفتم تا آب هست شنا کنم تا ماهی قشنگ هست لذت ببرم و تا عمق هست عمیق بشم.
امروز کلاسها تشکیل نشد ، بچه ها اکثرا رفتن پلی تکنیک تا توی تجمع شرکت کنن. این جمله را روی دیوار دانشگاه دیدم:
اندیشیدن را خطر مکن!
این وضع را دوست ندارم هیچ از این وضعیت خوشم نمیاد ولی ظاهرا چاره ای نیست. احساس میکنم همه چیز داره ازمون گرفته میشه، جوانی، شور، نشاط و مهمتر از همه فرصت زندگی! چرا باید اینطوری باشه؟ چرا؟؟؟؟ نمیتونم تحمل کنم که حماقتهای دیگران در زندگی من اثر بذاره .........یه حس بدی دارم احساس میکنم که همه چیز جلو چشمم خراب میشه و فرو میریزه، به قول رکسانا انحطاط!
کی بود میگفت نوشتن تسکین بودن؟ من چند وقتیه که بیشتر از قبل به این مسکن احتیاج دارم.........

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۱

the future belongs to those who believe in the beauty of their dreams.
این توی off lineهام بود! مرسی دوست خوب.
این enetation دیگه داره شورشو در میاره!!
ترافیک اونم نیم ساعت تو دود و دم و بعد هم بفهمی کلاس تعطیله و تو خبر نداری.کارم از شوت بودن هم گذشته حتی تو تقویم هم یادداشت کرده بودم ها!به این میگن maximum overshoot! ا ببخشید باز مثل اینکه داره برقی میشه!

از یه چیزی خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم هنوز آدمایی هستن که منو میفهمن یا حداقل افکارم براشون غیر عادی نیست کلی امیدوار میشم.یه موقعی فکر میکردم خیلی غیر عادیم و هیچ کس منو نمیفهمه ولی حالا اوضاع بهتره.....

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۱

اون موقعها که بچه بودم هروقت بابا می خواست بره مسافرت کلی دردسر داشت تا من راضی بشم و سر و صدا نکنم، اون موقعها دختر لوس بابا بودم ولی بعدها که بزگتر شدم دیگه سر و صدایی در کار نبود فقط از وقتی که میرفت همش منتظر بودم تا برگرده همیشه هم کلی دلم براش تنگ میشد، دبیرستان که بودم مدرسه ام را عوض کردم و از تمام دوستام جدا شدم، ترم اول خیلی دلتنگشون بودم ، تبدیل شده بودم به یه موجود اخمو و بد اخلاق ، تو مدرسه جدید زیاد راحت نبودم تازه آخر ترم هم که داشتم کم کم باهاشون جور میشدم یه اتفاقی افتاد که دوباره از من دورشون کرد ، متاسفانه شاگرد اول شدم! از اول دبستان این دومین باری بود که این اتفاق می افتاد و توی مدرسه ها هم که بچه ها معمولا جواب سلام شاگرد اول را نمی دهند چه برسه به اینکه تازه وارد هم باشه!خلاصه تو این جور موقعیتها هر دفعه یه جوری با دلتنگی کنار اومدم، حالا که دلم برای تو تنگ می شه چی؟ فعلا تبدیل شدم به یه موجود تناوبی ، یه جور سیگنال تناوبی با دوره تناوب تصادفی! خوب خوب بد بد بد بد خوب بد خوب خوب خوب بد خوب......! اصلا همچین سیگنالی وجود داره؟ نمیدونم به هرحال اگر هم نباشه میتونن از روی من مدلسازیش کنن اگر هم هست یکی تحلیلشو به من نشون بده ببینم امیدش چقدره!!! حالا میدونی با این موقعیت چی کارمی کنم؟ هیچی میام اینجا چند خط مینویسم و بعد هم مثل بچه های خوب میرم درس بخونم تا فردا سر امتحان دوباره با پریسا ترانزیستور روcommon zero (صفر مشترک) نبندیم!!!
ببخشید اینجا اصطلاحات برقی زیاد شد، وقتی صبح مخابرات داشته باشم ظهر حل تمرین مخابرات و سه شنبه هم میان ترم مخابرات نوشته هام اینطوری از آب در میان(نه اینکه قبلا قابل خوندن بودن!) :)

راستی کمی هم حافظ
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
رهرو منزل عشقیم و زسر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
این همه راه..............!

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

می خواستم یه چیزی بنویسم ولی..... هیچی اصلا اینو ننویسم بهتره!
یه روز خوب.......!!! فقط یه چیزی واقعا فاجعه است که یه استاد با حاضر غایب دانشجوها رو وادار کنه که بیان سر کلاس.

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱

سلام!
چند وقته بهتون سلام نکردم، پس بازم سلام! چند روزی پر از فریاد بودم به همین خاطر اینجا سر نزدم، نمی خواستم سرتون داد بزنم. در واقع روزها مشغول تماشای یه شمع بودم و شبها کابوس شمع میدیدم ، اوضاع خوبی نبود ، مثل این بود که شمع را دو دستی بگیری تا شاید نسوزه بدون اینکه فکر کنی که تحمل اشکهای شمعه را داری یا نه............ به هر حال صبر کردم تا طوفان تموم بشه بعد اینجا سر بزنم.


تا حالا شده فکر کنید که یه نفر را خوب میشناسید ولی بعد از یه اتفاق ساده متوجه بشید که اصلا نمیشناختیدش؟! آره من کسی را که تظاهر میکرد هست دیده بودم نه اون کسی را که واقعا بود ، تقصیر من نبود هرکی جای من بود اونطوری میدیدش ، از بچگی اونطوری شناخته بودمش ولی........دیگه برام به یه غریبه تبدیل شده، یه غریبه که ............. گاهی موفقیت میتونه امتحان بزرگی باشه، بزرگتر از اونی که هرکسی از پسش بر بیاد! الان اون بالا بالاهاست به یه بادکنک پر باد تبدیل شده ولی هر بادکنکی یه روز برمیگرده رو زمین ، هیچ دلم نمی خواد روزی را که برمیگرده رو زمین ببینم............

چندوقت پیش به سپیده گفتم که زیاد فکر کردن میتونه خطرناک باشه، این هفته جدی جدی داشتم تو استخر فکر و خیالات غرق میشدم!
راستی اخبار را گوش کردین؟! تزریق سرم حیوانی به انسانها ، حکم تبعید و زندان وشلاق و اعدام هم برای.... من نفهمیدم اول تبعید میشه بعد میره زندان بعد اعدام میشه یا اول اعدام بعد تبعید و بعد زندان یا اول زندان بعد....یا هر ترتیب دیگه ای که بشه با این احکام نوشت؟!!!

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۱

اطمینان یعنی..........آرامش! آ ر ا م ش!!! چی میشه گفت؟
You found your way into my head
امروز برای چند دقیقه دختر بد اخلاقی شدم ، در چه حد؟
در حد فراموش کردن آداب معاشرت! یه جورایی دچار وجدان درد شدم ولی فکر کنم فهمیدی چرا، نه؟......
لابد فکر میکنی آرامش و وجدان درد چه جوری با هم جور در میان؟! همینطوری دیگه!!!

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۱

دیشب تا صبح سلولهای عصبیم ( همون نورن؟) به همدیگه لگد می زدن در نتیجه من تقریبا نخوابیدم! صبح دیدم چاره اش فقط ورزشه ، یک ساعت شنا کردم بعدش کلاسmatlab وبعد هم پیاده روی از میدون فردوسی تا میدون ولیعصر، فکر کنم با این همه فعالیت دیگه امشب بتونم بخوابم!
امروز میشه گفت خوش شانس هم بودم از آب که اومدم بیرون نتونستم راه برم پام گرفته بود، شانس آوردم تو آب نگرفت!

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

وقتی با دوستات حرف میزنی گاهی اوقات چیزای جالبی کشف میکنی مثل تناقض توی افکار و حرفهای خودت، داشتم به یه دوست میگفتم که اگه بقیه ببینن چی فکر میکنن که یهو دیدم ا مگه من همونی نبودم که میگفتم حرف دیگران برام مهم نیست، پس چی شد؟!!! بعد که کمی فکر کردم همه چی حل شد، دیگه برام مهم نیست!

بارون امروز عالی بود ، هوای خنک... بادددددددددددد ...بوی خاک خیس....آسمون ابری.... یه ذهن شلوغ که کمی آرامش پیدا کرد.

No one gets out of here alive
only the strong survive!
یه موقعی می خواستم اینجا موسیقی داشته باشه ولی الان دیگه نه، ساکت باشه بهتره ، دلم می خواد اینجا صدای کلمات رو بشنوید .
از وقتی دمیان رو خوندم هرمان هسه هم رفت تو لیست نویسنده هایی که دوست دارم چند تا دیگه از کتاباش رو هم امتحان کنم کسی پیشنهادی نداره؟





سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۱

امروز بعد از مدتها تو تهران یه خانوم رو با روبنده تو خیابون دیدم! خیلی وقت بود از این صحنه ها ندیده بودم در واقع بیشتر تو بندر عباس اونم n سال پیش از این چیزا دیده بودم، دلم براش سوخت خیلی بده که آدم دنیا رو از پشت یه تور سیاه ببینه! راستی به نظر شما دنیا از اون پشت چه شکلیه؟ میشه روشن و زیبا دیدش یا فقط سیاهه؟!
یه حس جدید و کمی عجیب در واقع غیر منطقی ، اصلا کی گفته که همه چی باید منطقی باشه یا همه جور حسی با عقل جور در بیاد؟ بهاره راست میگفت این حس جدید مثل یه آینه است یه آینه قدی بزرگ، فقط میدونید اگه یه مدت چهارزانو جلو آینه بشینید و توش زل بزنید چی میشه؟ !

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۱

امروز که باهاش صحبت می کردم متوجه شدم افکارش تو این چند وقته چقدر خشن شدن، وقتی حرف می زد سردم شد، نوک انگشتام یخ زده بودن...... چی میشه که یه نفر اینطوری میشه ( اونم یه زن)، چه بلایی سرش اومده که انقدر.......؟؟؟ من هنوز سردمه.
راستی سمن جون تولدت کلی مبارک!

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱


far but still seems to be real!
دلم گرفته!!!!!

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۱

خیلی چیزا هست که می خوام اینجا بنویسم ولی وقت نمیشه سرم خیلی شلوغ شده، زندگی رفته رو دور تند!!!
دیروز سر کلاس زبان یه اتفاق بامزه افتاد ، سر جلسهspeaking دوتا عکس به هرکدوممون دادن تا دو دقیقه راجع بهش صحبت کنیم باید عکسها رو مقایسه می کردیم و کمی هم از خودمون داستان می ساختیم! دوست من یه نگاهی به عکسش انداخت و گفت که هیچی به ذهنش نمیرسه ، یکی از اونا عکس یه بچه کوچولو بود که داشت تو گوش یه آقایی یه چیزی میگفت و اون یکی هم عکس یه خانومی بود که تو باجه تلفن داشت صحبت می کرد و دو نفر هم بیرون باجه ایستاده بودن..... من یه ناهی به عکسها انداختم و به دوستم گفتم کاری نداره که برو بگو یکیشون ارتباط مستقیمه و اون یکی غیر مستقیم ، اون تلفنه به سیم و کابل و شبکه احتیاج داره، تکنولوژی و از این حرفا ولی اون یکی راحت و مستقیمه و خلاصه کلی از این چیزا سر هم کردیم و دوستم هم رفت و همه را گفت بعد استاد کمی چپ چپنگاش کرد و گفت خوب البته این چیزایی که گفتی درسته ایده کلی این عکسها ارتباطات است ولی بیشتر منظورش این بوده که تو ارتباط مستقیم آدما واسه هم وقت میذارن و وقت بقیه رو تلف نمی کنن ولی اون خانومه که تو باجه تلفن ایستاده همه رو معطل کرده و اون دو تا دارن خانومه رو چپ چپ نگاه می کنن!!!!
بعدش دوتایی کلی خندیدیم ، فهمیدم این پنجره ای که رو به دنیا باز کردم دور و برش پر از سیم و کابل شده باید یه فکری براش بکنم و یه نتیجه دیگه اینکه من همون مخابراتی بشم بهتره!!!!!




برای این یه دیواری که باقی مونده یه پنجره ساختم ، اون چیزایی که پشت دیوارن به هوای تازه احتیاج داشتن منم گذاشتم هوا بخورن، هوای تازه و خنک!!!!!

چندروز پیش با یکی از بچه های هم ورودی نشستیم تا تمرینهامونو حل کنیم از اون دخترهایی که زیاد نمیبینیشون و خیلی حضور ندارن ،هم فکری جالبی بود ، جالب و مفید! بعدش کمی با هم صحبت کردیم از این ناراحت بود که چرا آدما از هم دورن و میگفت که با هم ورودیهاش زیاد آشنا نیست از حرفاش فهمیدم که فکر میکنه دیگران نمیتونن درکش کنن و به خاطر همین هم با بقیه فاصله گرفته در واقع تا جایی که متوجه شدم تو شرایطی بود که من پارسال این موقعها داشتم ، من تجربه خودمو براش نگفتم فقط نتایجش رو بهش گفتم ، گفتم که اینطوری از روی ضاهر آدما درباره اونا قضاوت نکنه و از دور نگه که اینا منونمیفهمن ، اگه به اطرافیانمون فرصت بدیم اکثرشون ما رو میفهمن مخصوصا اگه هم سنهای خودمون باشن ، ممکنه ظاهرشون با ما فرق داشته باشه ولی اینطوریا هم نیست که خیلی با ما فاصله داشته باشن. جالب بود میگفت که تاحالا بیشتر اون حرف زده وبقیه فقط گوش کردن ، حالا میخواد یه مدت گوش کنه و بقیه حرف بزنن ولی اکثر آدمایی که دور و برش هستن فقط گوش میکنن و هیچی نمیگن، دقیقا برعکس من بود!!! منتا پارسال فقط گوش کرده بودم اگر هم حرف زده بودم کوتاه و مختصر، بعدش به مدت من حرف زدم و بقیه گوش کردن حالا هم به تعادل رسیدم ولی این دوستم هنوز نرسیده بود، امیدوارم زودتر بتونه همه چیز رو به تعادل برسونه. ترس از فهمیده نشدن دیوار بلندیه خراب کردنش هم خیلی آسون نیست ولی وقتی خرابش کردی هم دنیا رو بهتر میبینی هم خودتو وهم بقیه آدما رو.
هر آدمی یه دنیای جدیده، من کمی از یه دنیای جدید رو کشف کردم اونم به بهانه حل تمرین!!!!



دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱

چند وقته یه گوله انرژیم ، خوشحال و در حال پرواز! :)
بعضعها پشت سر و صداهاشون پنهان میشن بعضیها هم پشت سکوتشون ... تو کجا رفتی هان؟ کجایی از کدوم دیوارها دورت ساختی؟ بیا بیرون دلم برات تنگ می شه ها!

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱

برای یار دبیرستانی:
خسته ای نه؟ می دونم که از این فرهنگ غلط و از این همه رسم و رسوم پر از خرافات و اشتباه خسته شدی، منم از دیدن این چیزا خسته شدم منم مثل تو تعجب میکنم وقتی میبینم حتی آدمای تحصیلکرده این مملکت تو همه اشتباه غرق شدن، تعجب می کنم وقتی میبینم حتی مادر پدرهای خودمون هم تو این فرهنگ غرق شدن. میدونی نگرانم ، نگران تو، خودم ، جامعه حلال قویه خیلی قوی ولی آیا ما انقدر قوی هستیم که توش حل نشیم؟ تو رو نمیدونم ولی من اصلا از خودم مطمئن نیستم ، آخه بزرگترهای ما هم قوی بودن اونها هم هم سن ما که بودن تغییر می خواستن اونا هم.......... الان تعداد خیلی کمیشون هستن که هنوز حل نشدن بقیه اما............ نمی دونم اصلا نمیدونم ماها می تونیم یا نه فقط امیدوارم یادمون نره که یه موقعی نگران حل شدن بودیم!
درد بزرگیه وقتی میبینی با یه کلمه سه حرفی خیلی از پایه های این آدم بزرگها را می لرزونی، آره با یه چرا بدجوری تکونشون می دی چون هیچ جوابی براش ندارن، تازه گاهی اوقات اگه دیدی که با چرا بعضی از پایه ها میلرزند باید خوشحال هم بشی چون بعضیهاشون انقدر به بی دلیلی عادت کردن که دیگه با هیچی نمیشه تکونشون داد، با هیچی…………. دیگه نمی دونم چی کار میشه کرد چند وقته که هیچی نمیدونم تبدیل شدم به یه علامت سوال بزرگ از هیچ نقطه ای هم خبری نیست فقط گاهی چند تا علامت تعجب این دور و برها میبینم، فقط بیا یه کاری کنیم، بیا طوری زندگی کنیم ، طوری ستونها را بسازیم که فردا با یه چرا همه چی نلرزه و بدتر از اون فرو نریزه………………

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

تا پارسال کلی دیوار دور و برم داشتم فقط به یه نفر اجازه داده بودم از بیشتر اون دیوارها رد بشه فقط یار دبیرستانی....... پارسال همین موقعها بود که تصمیم گرفتم دیوارها رو خراب کنم، بیشترشون رو خراب کردم ( همشونو نه!) یکی از دیوارها سر جاش مونده یه چندوقتیه که خیلی میبینمش، خودم نمی خوام که بره کنار، نه سر جاش باشه بهتره! فعلا هم داره یه اتفاقاتی می افته که به محدوده همون دیوار کذایی مربوط میشه در نتیجه اینجا چیزی ازش نمی نویسم فقط ممکنه گاهی رد پاشو ببینید. کمی مشکوک شدم نه؟!!!!!!




پس من درست فهمیده بودم، توهم.............؟؟؟!!!





عشق به قدرت معنوی و دانش حسی است که در هر جامعه متعلق به روح انسانهاست و انسان پیش از هر چیز دیگر با همین خاصیت مشخص می شود و یکی از ارزشمندترین چیزهایی است که باید هرچه بیشتر پرورش و گسترش پیدا کند.
از کتاب میراث انیشتین، وحدت فضا و زمان
تابستون که وقت داشتم حوصله کتاب ضخیم نداشتم و کتاب ارباب حلقه ها رو نخوندم الان هم که حوصله همه جور کتابی رو دارم وقت ندارم که این کتاب رو بخونم !!!!

گاهی اوقات خیلی سرت شلوغ می شه ، هی میدوی اینور اونور، هی عجله داری ، کمی که گذشت یه کم سرعتت رو کم میکنی ، یه نفس عمیق میکشی بعد یهو یاد اونایی می افتی که خیلی دوستشون داری ولی تو این چند وقته فقط از کنارشون گذشتی ..... دلم برای چند نفر خیلی تنگ شده!!!!


بالاخره موفق شدم، این پایین رو ببینید!!!!! یوهوووووووووووووو......

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۸۱

از دیشب تا حالا دچار یه حس عجیبی شدم... چه حسی؟! نمی دونم با کلمات چه جوری میشه بیانش کرد...آها همون حسی که وقتی خبر نامزدی نزدیکترین دوستتون را می شنوید بهتون دست میده! پارسال یه بار بهم گفت روزیکه خبر عروسی خودشو بشنوه از تعجب شاخ در میاره ، اون که هنوز شاخ در نیاورده ولی من کم کم رو سرم داره یه چیزایی سبز می شه فکر کنم شاخ باشه!!!!!!!! بهر حال خانوم خانوما نامزدیتون مبارک، امیدوارم هر دو همیشه شاد شاد شاد باشید.:)
اما من هنوز باورم نمیشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۱

اگه به کارهای نرم افزاری علاقه دارید روی سایتMIT در قسمت opencourseware- electrical engineering یه کلاس مجانی هست که می تونید از امکاناتش استفاده کنید.
راستی می دونید دو هفته دندون درد یعنی چی؟!
امروز با یه فوق لیسانس الکترونیک صحبت می کردم ، خودش یه موقعی شاگرد اول دانشگاه شیراز بوده می گفت تقریبا سر هیچ کلاسی نمی رفته چون اون چیزی که استادها تو کلاس درس میدادن هیچ ربطی به علم نداشته و پرت وپلا بوده! ازم پرسید چه گرایشی می خوای بری منم گفتم مخابرات ، حدودا نیم ساعت یا بیشتر با من بحث کرد تا منو قانع کنه برم الکترونیک یا کنترل ، گفت برای فارغ التحصیلای مخابرات هیچ جا کار نیست اصلا ابزار کارشون تو ایران نیست تا بتونن کار کنن ، گفت شماها دیدتون راجع به گرایشهای مختلف دیدیه که تودانشگاه به دست آوردین بدون اینکه بدونین دقیقا اون بیرون تو این جامعه چه خبره.خلاصه خیلی راحت گفت که با به عنوان مهندس مخابرات فردا هیچ کاری تو این جامعه پیدا نمی کنی ( یا کار خیلی کمه) یا اگرم کاری باشه تو شرکت مخابرات یا صدا و سیماست، گفت خودش یه موقعی تو مرکز تحقیقات مخابرات کار می کرده و اینکه اون جا هم اصلا جای خوبی نیست! صحبتاش منو یاد یه موضوعی انداخت ، دوم دبیرستان که بودم دلم می خواست ریاضی محض بخونم سوم که بودم تصمیم داشتم فیزیک بخونم سال آخر هم که دیدم با ریاضی یا فیزیک تو ایران نمی تونم کاری بکنم اومدم سراغ برق، یعنی در واقع اون موقع هم به خاطر در نظر گرفتن شرایط جامعه و اینکه دلم می خواستم کار عملی انجام بدم اومدم سراغ رشته ای که به اون علایق قبلی بیشتر مربوط باشه ، حالا هم به خاطر همون دلایل قبلی از یه علاقه دیگه بگذرم؟! هنوز نمی دونم ، باید بیشتر تحقیق کنم ولی هیچ دلم نمی خواد این کار را انجام بدم! از وقتی اومدیم خونه رفتم تو فکر اگه واقعا انقدر فرصتهای شغلی مخابرات کم باشن....؟!!! فکر کنم باید با چند تا مهندس مخابرات شاغل صحبت کنم. شماها سراغ ندارین؟
(این جریان مال شنبه بود!)

سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۱

تبلیغ!
یکی از دوستای خوب وب لاگ زده، نوشته هاشو دوست دارم ، حتما بهش سر بزنید! ( آدم باید دوستاشو تحویل بگیره دیگه!) اینم لینکش
یه میل باکس پر، چند تا off line ، احوالپرسیهای دوستانه، چند تا هم e card ... همه اینا یعنی درسته که تنها هستی اما تنهای تنها نیستی.
امروز خیلی خوب بودم ، روز جهانی کودک بود دیگه!!!!

جمعه، مهر ۱۲، ۱۳۸۱

یه مطلبی اون پایین نوشته بودم راجع به بعضی شغلها و روح وجسم واین حرفا، اونو زیاد جدی نگیرید، از اساس مشکل داره!!!!
یه سوالی را می خواستم جواب بدم فکر کنم سوال این بود:
What separates a human soul and a human body?
هیچ چیز، در واقع مرزی وجود نداره که بتونیم بگیم انسان تا اینجا جسمه و از اینجا به بعد روح، مثل دو چیز چیز که در هم حل شده باشند.
این مطلب را هم مریم برام گذاشته بود دوست داشتم شماها هم بخونید:
خداوند عشق محض بود وفرشتگان تسلیم و سر به استان.و خدا ندا داد:کجاست نیازی که مرا فریاد کند و عاشقی که معشوق ما باشد.انگاه تو را خلق نمود که نه جسم محض باشی چون نبات و نه روح ناب چون ملک.تو ان دردانه ای که روحت عاشق است و جسمت ابزار نیازکه چون برای یکی شدن امدی دست خواهی که در اغوش بگیری .پا خواهی که از پیش روان گردی و چشم که در هر نظر بینیش و لب که ثناگوی رویش باشی و گوش که نجوای پر مهرش شنوی و انگاه یگانه ترینت را بیابی و طریق عشق بیاموزی و بیاموزانی و از عشق بار گیری و پر ثمر گردی و افتاده و صبور و گاه رفتن طعم فراق بچشانی و هجر دلدار به یاد اری و بسوی ان یار بشتابی.

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

امروز آدرس اینجا را به یه دوست دبیرستانی دیگه هم دادم اینم برای دوستای دبیرستانی که آدرس اینجا را دارند:
شاید از خوندن مطالب اینجا تعجب کنید ،طبیعیه چون من اون دختر دبیرستانی را که شما میشناختید( به قول خودتون شاد و پر انرژی و پر اعتماد به نفس!) خیلی وقته که گم کردم ،وقتی متوجه شدم خیلی دنبالش گشتم ولی نتونستم پیداش کنم ، هنوز گاهی سایه اش را این دور و برها میبینم ولی خودشو نه، فکر نکنم دیگه برگرده...... به هر حال خوش اومدید :)

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۱

THE SECRETARY-GENERAL
---
MESSAGE ON THE OCCASION OF WORLD SPACE WEEK
4-10 October 2001



The theme for this year's observance of World Space Week, "Inspiration from Space," celebrates the many ways in which space has improved our lives by sparking creativity in the arts and sciences.

Space is a part of the world's cultural heritage. It has inspired generations of artists, poets, scientists and musicians. Throughout history, societies have admired and searched for meaning in the same night sky.

Indeed, space exploration can help bring cultures together. Manned space missions today are rarely top-secret national projects. Much more common are international crews, with members from a variety of backgrounds. Crews live together in cramped and challenging conditions for months, sharing experiences, customs and, above all, the enthusiasm for space that brought them together in the first place. Their missions capture the imaginations not only of their native lands, but of people around the world.

Space is also helping us to address some of today's most urgent problems. Space technology has produced tools that are transforming weather forecasting, environmental protection, humanitarian assistance, education, medicine, agriculture and a wide range of other activities. And of course, a fascination with space leads many young people to pursue careers in science and technology, helping developing countries in particular to build up their human resources, improve their technological base and enhance their prospects for development.

World Space Week is an occasion to be inspired anew by the wonders of outer space -- and to rededicate ourselves to sharing those inspirations and discoveries with all humanity.
national space society
بعد از یه عمر رفتم دندان پزشک ، اونم چه دکتری تمام وقت حواسش به فوتبال بود حتی وقتی ایران گل اول رو زد پاشد رفت تو سالن تا گل را ببیند! بعضی از این دکترها هم شاهکارند!!!!!
امروز یکی از بچه ها ناراحت بود تو خلا گیر کرده بود و نمی خواست خلا را با چیزی جز اکسیژن پر کنه، اونم مثل من معتقده که خلا از دی اکسید کربن بهتره.........
کمی هم از استادها:
استاد میدان امواج موجود جالبیه سر کلاس داشت موج درس می داد گفت موج یعنی حرکت، تکاپو یعنی جوانی! فکر کنم واسه همینه که تخصص موج گرفته، روحیه اش واقعا جوونه! جلسه اول هم که سعی کرد این بیت را بگه البته آخرش مصراع اول و دوم را جابجا خوند:
ما زنده به آنیم که آرام نمانیم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
یکی از استادها هم که با کمال اعتماد به نفس میگفت که حافظ و سعدی رو تو خواب دیده و حافظ بهش گفته مرحبا بر تو ای فلانی، حقا که ما باید پا شیم و تو بیای اینجا جای ما!!! حالا خوبه اینجا دانشکده برقه اگه دانشکده ادبیات بود این استاد گرامی چی می گفت؟!!! خدا بعضی از این استادها رو شفا بده!!

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

دندون درد، یه روز پر از کلاس همراه با دندون درد!

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۱

امروز بعد از صحبت با یکی از دوستان به یه نتیجه ای رسیدم، بعضی از شغلها هم روح لازم دارن هم جسم مثل پرستاری ولی رشته های فنی بیشتر به جسم احتیاج دارن حداقل من فکر میکنم مثلا مهندسی مکانیک یا برق تقریبا فقط به جسم احتیاج دارند، البته من هنوز مطمئن نیستم، شما چی فکر میکنید؟!

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۱

خسته ام وعصبی....ع ص ب ی..............!
-الان چه حسی داری؟
-حس یه آدم بی سواد بی فایده.
-خوبه روز به روز داری پیشرفت می کنی!

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

یه مدت مساله این بود: کنترل یا مخابرات، فعلا مساله حل شد ، مخابرات! ( البته هنوز یک ترم وقت دارم)
الان هم یه مساله دیگه هست: آلمانی یا فرانسه؟! برای این یکی تا زمستون یا شاید هم بهار سال دیگه وقت دارم.


یه کلیشه کاملا تکراری:
- شب بود، هوا تاریک بود، تاریک تاریک، سه نفری داشتند کنار اتوبان راه می رفتند ، تو راه خونه بودند. روزهای آخر تابستون بود چند روز دیگه سال تحصیلی شروع میشد، چه سالی هم ، پیش دانشگاهی و کنکور و...! ذهنش پر از فکر کنکور بود و کیفش هم پر از کتابهای تست، تو این فکر بود که چه جوری باید درس بخونه ، داشت فکر میکرد یعنی سال دیگه این موقع چه خبره؟ به خودش قول داده بود طوری درس بخونه که حتما قبول بشه، آره حتما می تونست..... مثل اکثر آدمای 18 ساله فکر میکرد که اگر کنکور قبول بشه دیگه همه چی حله، چه خوب بود اگه قبول می شد............. تو این فکرها بود که صدای یه ترمز شدید و .......
دوستاش دیدن که یه ماشین بهش زد و بعدش هم به سرعت دور شد، کنار اتوبان مونده بودن خیلی سعی کردن جلو یه ماشین را بگیرن و برسوننش بیمارستان ولی هیچ کس نمی ایستاد براشون مسوولیت داشت، ممکن بود براشون دردسر درست کنه.... آخرش یه نفر جلوشون ایستاد و رسوندشون بیمارستان ولی خیلی دیر فقط یه ربع تو بیمارستان زنده بود و بعد..... از همه نگرانیها راحت شده بود ، دیگه لازم نبود نگران کنکور باشه دیگه هیچی مهم نبود یه راننده با وجدان از تمام نگرانیها راحتش کرده بود............!
الان اگه از دوستاش بپرسند هیچ کدوم نمی تونن بگن که شب تاریک تر بود یا قلب اون راننده، شب یا قلب بعضی از مردم این شهر.......؟!
امروز هفتاد و هفتی شدیم!!!

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱

روز پدر را به تمام پدرهای مهربون دنیا تبریک میگم.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۱

یه حس خوب، خیلی خوبه وقتی می فهمی که تونستی دو تا لبخند به وجود بیاری. دیروز بعد از نهار دوستم اصرار کرد که بریم پیششون ما هم رفتیم همین! یکبار دیگه هم مادرش گفته بود که وقتی من و دوستام میریم اونجا احساس جوونی می کنه و شاد می شه ( ما با سر و صداهامون خونشونو بهم میریختیم!) ولی هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر کسی را خوشحال کرده باشم، حداقل یه کار مفید انجام دادم.....وقتی زنگ زد حال خودمم بهتر شد ، داشتن به صدای بچه گیهای من گوش می دادن، یکی از اون نوارهای قدیمی یهو صداشو تو نوار شنیدم همون صدای مهربون، کلی آدم دورو برم نشسته بودن هیچ کدومشون هم هنوز خبر ندارن ... مجبور شدم با یه لبخند گنده یه دیوار بسازم از اون دیوارهایی که اونورش سرک نکشن ولی خودم ....... اینطوری بودم که بهم زنگ زد، یه دوست خوب ، از اون دوستایی که وقتی میبینیشون می تونی کمی کوله بار خستگیهاتو بذاری زمین و پیششون آرامش داشته باشی... از هفته دیگه که بره یه شهر دیگه ( برای درس خوندن) خیلی دلم براش تنگ میشه، خیلی......
اگه این دوستیها هم نبودن و همین چند تا لبخند هم نبود نمیدونم چی میشد..........

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

یه روز خوب داشتم...... درکه ، هوای کوهستان، باد خنک، یه نهار دوستانه و کلی شوخی و خنده و یه خبر عجیب و غریب، خبر عروسی یکی از همکلاسیهای دبیرستان!!!! هنوز باورم نمیشه، مثل یه شوخیه اصلا نمی تونم باور کنم!

هوای کوهستان آدم رو زنده می کنه، شاد و سرحال می شی، آماده برای شروع....

اولهای راه یه آقای پیر جلومون بود وقتی داشتیم از جلوش رد می شدیم بهمون گفت امیدوارم همیشه انقدر شاد باشید و بخندید! تمام مدت داشته به حرفای ما گوش میداده البته احتمالا صدای ما هم بلند بوده!!!

چند روز پیش طبقه دهم ساختمانی بودم که نزدیک پارک لاله است از اون بالا پارک معلوم بود، یه رگه زرد بین درختهایی که هنوز سبز بودند، رد پای پاییز! دو تا از دوستام دارن میرن شهرستان، جاهایی که درس می خونن ، دلم براشون تنگ می شه...... چند سال پیش پاییز هنوز بوی مدرسه می داد و دیدن دوستای خوب و صمیمی مدرسه ولی الان بوی پاییز عوض شده، من تهران می مونم و اونا می رن، دوری.......

یه روز خیلی خوب.........

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۱

یار دبیرستانی اینجا سر میزنه، خوشحالم! :)
یار دبیرستانی از اینجا رد میشی یه رد پایی هم بذار، خوشحال میشم!
اسم امروز رو چی بذارم؟ یه روز...............! از روزای انتخاب واحد متنفرم! این چه وضعشه؟ واقعا مسخره است!


به یه نتیجه جالب رسیدم، اون توریستی که به من گفت ایرانیها ملت مودبی هستن چون فارسی بلد نبوده به این نتیجه رسیده، ملت بی ادبی هستیم، به همین سادگی! روز دوشنبه بی ادبی دو نفر ،اول یه غریبه و بعد هم یه آشنا تمام روزم رو خراب کرد، بعد که یه خورده دقت کردم دیدم متاسفانه آدم بی نزاکت تو خیابونا زیاده، خیلی زیاد!

بعضی از آدما لبخند که میبینن فکر می کنن همه چیز روبراهه، تقصیر خودشون هم نیست عادت کردن تا لب دیوارها برن ولی هیچ وقت اونور دیوار سرک نکشیدن......

امروز یه نفر یه نوار خوب بهم داد، آوای قریه، ترانه های محلی ایرانی، خیلی زیباست، اگر به موسیقی ایرانی علاقه دارید حتما امتحانش کنید واقعا زیباست.....


شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱

سلام!
اول می خوام از اون دوستای خوبی که امروز باعث نگرانیشون شدم معذرت خواهی کنم، امروز تو دانشگاه یه ضد حال کامل بودم فقط امیدوارم انرژی دوستام رو نگرفته باشم. یه مسئله ای بود که از فکر کردن بهش فرار می کردم برای فرار راههای مختلفی داشتم کتاب، موسیقی و...... در واقع از فکر کردن به اون مسئله فرار می کردم چون می ترسیدم به بن بست برسم، گاهی اوقات ترس از بن بست فکری خودش بزرگترین بن بسته، از دوستام که جدا شدم تصمیم گرفتم جلوش وایسم، باید باهاش روبرو می شدم برای دو ساعت قیافه ام از اونی که تو دانشگاه دیده بودن خیلی بد تر بود ولی بالاخره درست شد، به بن بست نرسیدم ، حلش کردم! یه دوست خوب بهم گفت برم سراغ کتابای هری پاتر اون دوست خوب منو خیلی خوب می شناسه و می دونه چی دوست دارم ، آره اون کتا با راه فرار خوبی بودن ولی راه حل نبودن، من به راه حل احتیاج داشتم . بهشون گفتم که تخلیه انرژی هستم ، آره انقدر فرار کرده بودم که هیچ انرژی برام باقی نمونده بود الان هم هنوز انرژیم برنگشته ولی تا فردا حتما بر میگرده!
دوستای خوب حرفاتون تسکین خوبی بود ، مرسی ! دیگه هیچ وقت منو به اون دلیل ناراحت نمی بینید.
a friend in need is a friend indeed




از نظر تالکین ( نویسنده کتاب ارباب حلقه ها) نیاز جهان معاصر به ادبیات تخیلی دقیقا در ارتباط با فضای سنگین و طاقت فرسای وضعیت دنیای واقعی است زیرا دنیای ما انباشته از جنگ، فقر، مسکنت و بیماری است و چون ما ترجیح میدهیم در جهانی سالم تر و آسوده تر زندگی کنیم به ادبیات تخیلی روی می آوریم.
تالکین این حالت انسان معاصر را با حالت یک زندانی مقایسه می کند. زندانی در زندان، در فضایی بسیار دلتنگ کننده محدود و محصور است او می کوشد برای رهایی از این دلتنگی و یاس، از زندان بگریزد ، چنین فراری چون گریختن انسان معاصر به دنیای ادبیات تخیلی است. در ادبیات تخیلی دنیای پریان، اژدها ، جادوگران، جنگلهای سحر شده اغلب خوبتر ، بی ضرر تر و بی شررتر از از دنیایی است که در آن زندگی میکنیم با بمبها و سلاحهای ماشینی آن. برعکس دنیای واقعی، دنیای فانتزی جایی است که در آن خیر و شر کاملا از هم تمایز یافته اند.
فانتزی موفق به خواننده خود این امکان را می دهد که داوطلبانه، موقتا ،بی اعتقادی و ناباوری خود را نسبت به آنچه می خواند کنار گذارد و از این رهگذر دنیای تخیلی را به عنوان امری واقعی بپذیرد......

نوشته بالا از مقاله معمار سرزمین میانه ترجمه و تالیف شهناز صاعلی است که توی همشهری جمعه چاپ شده بود.
از اون جایی که از خواننده های پر و پا قرص این نوع ادبیات هستم یه دلیل دیگه هم برای علاقه به ادبیات تخیلی سراغ دارم اونم لذت بردن از خلاقیت این کتاباست، فکر می کنم طبیعت آدما اینطوریه که از خلاقیت لذت می برن. شماها هم موافقید؟

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱

someday there will be a new world
a world of shining hope for you and me................



چقدر آرومه این کتاب، پر از آرامشه، چقدر آرامش........... یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی رو میگم، تا حالا نوشته هاشو نخونده بودم ، این یکی که خیلی آرومه بقیه رو هم بعدا امتحان میکنم.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۱

اون دور دورها یه چیزی می بینم، شاید یه ستاره تپل مپل! نمی دونم برم طرفش یا نه، به نظر دور میاد ولی...... نکنه جریان همون امید واهی باشه؟!!! ولی من جدی جدی فکر می کنم که اون دور دورها یه چیزی داره سو سو می زنه شاید کمی برم جلوتر ببینم چی میشه شاید از اونجا بهتر بشه دید.
دیروز تو کتابخونه داشتم برگه درخواست کتاب رو پر می کردم که یه خانوم پیر که پشت سرم ایستاده بود پرسید: امروز چندمه؟ سریع جواب دادم: نوزدهم، متوجه نشد دوباره پرسید چندم؟ گفتم: نوزدهم. بعد یهو یادم اومد نوزدم! نه سال گذشت، نه سال! آدما چه زود فراموش میکنند.

عادت رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زیستن. انسان، هرچه دارد ، محصول تملمی هستی خویش را به اندیشه سپردن است.
نادر ابراهیمی، یک عاشقانه آرام


چند روزیه که تماشاگرم، چی رو تماشا میکنم؟ یه نمایش جالب!!! در کمال خونسردی ( کمی هم بدجنسی!) فقط دارم تماشا می کنم گاهی هم می خندم! می دونم خیلی کارها از دستم بر میاد ولی اگر دخالت کنم نمایش بهم میریزه، در اون صورت اصلا نمایشی باقی نمی مونه تا اونا بازیگرش باشن یا من تماشاگرش، واسه بازیگرها بهتره که تا آخرش رو خودشون بازی کنن . آخر نمایش کی است؟ احتمالا فردا یا پس فردا ، بهر حال این نمایش کم کم داره به جای هیجان انگیزی می رسه بازیگرهاش هم برای اینکه به اونجا نرسه از دیروز دارن منو چپ چپ نگاه می کنند ولی من کاملا در حال تماشا هستم، تا آخرش ! آخه از یه چیزی مطمئنم نمایش که تموم بشه بازیگرهاش خیلی چیزها یاد می گیرن من نمی خوام با دخالت کردن تو کارشون امکان یادگیری رو ازشون بگیرم.

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

امید واهی بهتره یا نا امیدی؟؟؟ من نمیدونم کدوم بهتره، شما می دونید؟
یه آدم نزدیک امروز بهم می گفت فقط باید صبر کنی ، همه چی درست میشه.... اندکی صبر ...... باشه صبر می کنم ، ولی اگر بعد از اندکی صبر هیچ سحری در کار نبود چی؟ اونوقت چی می گی؟
تا شیراز بودیم همه چیز خوب بود، شاد بودم، آرامش داشتم.... اومدیم تهران دوباره شروع شد.....
گاهی حتی یه جمله هم کافیه، فقط یه جمله.....

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

سلام!!!!
من بازم شیراز بودم، رفته بودیم کنفرانس شیراز گردی ( همون برق)! روزهای قبل از سفر انقدر سرم شلوغ بود که نرسیدم اینجا سر بزنم، تو سفر خیلی چیزها برای نوشتن به ذهنم می رسید ، اینایی که براتون می نویسم از همونا هستن نمی شه بهشون گفت سفرنامه فقط به بعضیهاشون می شه گفت لحظه نامه!

- اگه در مورد یه مکان یا یه اتفاق احساست با احساس اکثریت تفاوت داشته باشه بین کلی آدم، تو یه جمع بزرگ احساس تنهایی می کنی، مثلا دوستات از دیدن یه جای جدید خوشحال و هیجان زده هستن و تو با دیدن اونجا آرامش داری و تو یه دنیای دیگه هستی یه جایی که با دنیای دوستات فاصله داره. تو شیراز تنها جایی که منم تو دنیای دوستام شریک بودم شاهچراغ بود چون برای من هم تازگی داشت و یه جای جدید بود. وارد حرم که شدیم بالا را نگاه کردم ، آیینه کاریهای زیبا...خیلی قشنگ بود .... بعد پایین را نگاه کردم، آدمایی که اومده بودن شاهچراغ ، این دو صحنه خیلی باهم فرق داشتن..... یه سری خواب بودن، بعضیها دعا می خوندن، یه خانوم پیر یه گوشه نشسته بود وبه یه نقطه خیره شده بود از چشماش معلوم بود که رفته یه جای دور، خیلی دور..... یه بچه کوچولو کنار مادرش نشسته بود و داشت با تعجب ما رو نگاه میکرد ، شاید از دیدن این همه آدم بزرگ خسته تعجب کرده بود، بچه ها خوبند بهشون که لبخند بزنی حتما جوابتو می دن.... دوروبرم را نگاه کردم دیدم بعضیها گریه می کنن.... اونجا پر از چشمای نگران بود همه پر از درد، خستگی شاید ... دوباره بالا را نگاه کردم دیگه اونقدر به نظر زیبا نمیومد ....بعضیها تو حیاط شاهچراغ خوابیده بودند یعنی خونه نداشتند؟ ...... به اتوبوس که برگشتم دیدم تو جمع خودمونم چشمای خسته زیادن......


- دو تا توریست فرانسوی را تو سعدیه دیدیم، بچه ها گفتن بیا باهاشون صحبت کنیم اولش زیاد حوصله نداشتم بعد دیدم خودمم چند تا سوال دارم که دلم می خواد ازشون بپرسم، از ایران خیلی خوششون اومده بود میگفتن مردم مهربون و مودبی دارین، به نظرشون ایران از بقیه کشورهای اسلامی که دیده بودن بهتر بود چون مردمش خواستار تغییر و پیشرفت هستن. دو نکته تو حرفاشون برام جالب بود یکی اینکه صفحه اول روزنامه های ایرانی انگلیسی زبان را با صفحه اول روزنامه های اروپایی مقایسه کرده بودن و دیده بودن ما تو صفحه اول روزنامه هامون خبرهای دنیا رو می نویسیم ( مثلا راجع به فلسطین و اسرائیل) ولی اونا تو صفحه اول روزنامه هاشون راجع به خودشون می نویسن. دوم اینکه تو دفتری که از مسافرت ایرانشون تهیه کرده بودن یه عکس از مهمونی دانشجوهای ایرانی تو فرانسه بود خانومه پرسید اینا این پولها رو از کجا میارن؟!


- برنامه نور و صدای تخت جمشید که شروع شد ، اولش همه جا تاریک بود آسمون را نگاه کردم ... پر از ستاره.... پر از آرامش.... آبی بیکران زیبا.....
شب قبل از روز رستاخیز تاریک و سنگین خواهد بود...
سرود مجلس جمشید گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بدست
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
آخرش هم:
ای ایران خرم بهشت من.....



- همراهی به یه خانوم و آقا با بچشون روی چمنها نشسته بودن، آقاهه داشت نگاه میکرد خانومه بچه را مرتب می کرد مثل اینکه داشت لباسشو عوض می کرد بعد خانومه داشت وسائل رو جمع می کرد آقاهه هنوزم نگاه می کرد وسائل که کاملا جمع شدن آقاهه بلند شد هنوز فقط نگاه می کرد خانومه حالا داشت زیر انداز رو جمع می کرد، همه چیزها که جمع شد سه نفری باهم رفتند..... با هم!


- شب بود اون بالا تمام شهر زیر پام بود، باد خنکی می وزید.... کاش می شد پرواز کرد......

- جدا از تمام امکانات شیراز استفاده کردیم حتی از تانکی که توی باغ عفیف آباد بود و پیانوی فرح که توی موزه بود!

- -بازم تخت جمشید... طبق معمول خالی تر از دفعه قبل..... نه بلدیم آینده مان را بسازیم نه آثار گذشته را حفظ می کنیم...... تو تخت جمشید خیلی جلو خودمو گرفتم که به بچه ها چیزی نگم ولی نشد آخرش هم بهشون گفتم آخه اگه هرکی میاد اینجا رو این نقش این سنگها دست بکشه که دیگه چیزی از اینجا باقی نمیمونه ، بعضیها هم که می رفتن اونور طناب تا مثلا زیر یکی از ستونا عکس بگیرن! تقصیر خودمون نیست اگه بجای اون همه تاریخ تو مدرسه روش رفتار با آثار باستانی رو بهمون یاد داده بودن حالا وضع فرق می کرد، منم که بچه بودم اولین بار که رفته بودم تخت جمشید روی دیوارهای کاه گلی کوتاه راه رفتم ، بزرگترها دور بودنو منو ندیدن !

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱

گاهی اوقات یه چیزایی می شنوم که باعث می شن خوب و بد را گم کنم، بعد از شنیدنشون دیگه نمی دونم چی بد و چی خوب، اینم یکی از اونا بود:
یکی از کارگرهای یه شرکت ساختمانی فوت میکنه، خانواده اش از شرکت می خوان که طلبهای این کارگر رو ( حقوق و اینجور چیزا) بهشون بده تا بتونن مخارج کفن و دفن را پرداخت کنن، شرکت هم بهشون میگه تا وقتی انحصار وراثت نشده باشه نمی تونه بهشون پول بده مگر اینکه همشون به یه نفر وکالت بدن که از طرف وراث پول اون کارگر رو دریافت کنه و به شرکت هم رسید بده، اونا هم به یکی از دوستای همون کارگر وکالت می دن که از طرفشون پول رو بگیره و به اونا بده، اون طرف هم که خودش مشکلات مالی داشته و همسرش سرطان داشته و به پول احتیاج داشته از اعتماد اونا سوء استفاده می کنه و پول رو می خوره.
این جور موقع ها نمی دونم تعریفهای قشنگ قشنگی مثل انسانیت و عدالت به چه درد می خورن و اصلا کاربردشون چیه و کجاست. گاهی اوقات فکر می کنم این تعریفها فقط تو کتاباهستن و به درد همو نجا می خورن، آره گاهی اوقات تو این زمین شلوغ و پر گرد و خاک، بد و خوب گم می شن و دیگه نمیشه گفت چی درسته و چی غلط.

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

امروز قرار بود بریم کوه، صبح که رسیدیم دم پارک جمشیدیه خیلی تعجب کردم ، پنجشنبه ها اون ساعت صبح معمولا تو پارک جای سوزن انداختن نبود ولی امروز یه جور دیگه بود خلوت...... البته اول خوشحال شدم معمولا ترجیح می دم پارک جمشیدیه یا کوه خلوت باشه و آرامش داشته باشه ولی امروز یه جور دیگه بود.... پارک پر از بسیجی و کماندو بود! البته به کسی کاری نداشتند و کسی را نمی گرفتند بعدا فهمیدیم اومدن اردو، من هرچی به دوستام گفتم اینا که به ما کاری ندارن یه خورده برم بالا و برگردیم قبول نکردند البته منظره کوه پر از پلیس و بعضی جاها همراه با صدای نوحه با روحیه هیچ کدوممون جور نبود بعد هم بچه ها می گفتن یاد فیلمای پلیسی می افتیم یه جورایی انگار اینا بالا سرمونن ، گفتن اینجوری خوش نمی گذره اینطوری شد که اول برگشتیم کمی تو پارک نشستیم و بعد موقع برگشتن من پیشنهاد دادم تا نیاوران پیاده بریم ( می خواستم کمی اخماشون باز بشه!) اونا هم قبول کردن بعد هم به نیاوران که رسیدیم بهشون گفتم چطوره تا تجریش پیاده بریم، بازم قبول کردن و خلاصه کوهنوردی ما تبدیل به پیاده روی شد! با اینکه خیلی دلم می خواست برم کوه ولی روز خوبی بود و کلی خندیدیم به نیاوران که رسیدیم دیگه همه موضوع را فراموش کرده بودند و تا تجریش گفتیم و خندیدیم، خیلی خوش گذشت.تازه تو خیابون دیدیم همه جا پر از پوسترهای تبلیغاتی این اردواست، فکر کنم همه خبر داشتند جز ما برای همین هم پارک انقدر خلوت بود!

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

روز مادر! خوبه که روز مادر مادر را به همه مادرها و مادربزرگای مهربون تبریک بگیم ، خیلی خوبه که با یه هدیه از زحمتهاشون تشکر کنیم.فقط این وسط یه چیزی فکر منو مشغول کرده ، همه این کارها انجام میشه، روز زن را جشن می گیرن و هی به خانوما تبریک می گن ولی هیچ حق و حقوقی براشون قائل نیستند، البته شاید بهتره اینطوری بنویسم که خانوما برای خودشون هیچ حقی قائل نیستند در واقع همون یه ذره حق خودشون رو هم نمیشناسن! تا آدم به حقوق خودش ایمان نداشته باشه نباید انتظار داشته باشه که بقیه حقشو رعایت کنن، هدیه واقعی روز زن آشنا کردن زنان ایرانی به حقوقشونه .زنان ایرانی تا وقتی خودشون نخوان وضعشون بهتر نمیشه و تو جامعه همچنان مثل امروز باهاشون رفتار می کنن. مثلا چرا تو جامعه ما مظلوم و بی سر و صدا بودن برای یه خانوم ارزشه؟ چرا اکثر زنان این مساله را قبول کردن؟ چرا تا یه نفر خواست از حقش دفاع کنه می گن فمینیسته؟ شرط میبندم نود درصد کسایی که این کلمه را به کار میبرن حتی معنی اونو نمیدونن ( من هم دقیقا نمیدونم!) تا می همه رسم ورسومای جامعه رو قبول می کنیم بدون اینکه واقعا فکر کنیم که درستند یا نه؟ می دونم که نسل جدید ظاهرشون با نسل قدیم از زمین تا آسمون فرق کرده ولی من که بینشون هستم هنوز این افکار را توشون دیدم، هنوز هستند دوستانی که اگه تو دانشگاه ببینند من دارم می دوم بعدا بهم می گن تو دختری این کارها زشته! ( اینو خودم تجربه کردم!) اگرم بهشون بگی که خوب بابا من عجله داشتم تازه مگه دویدن جرمه ، چپ چپ نگات می کنن و بهت میگن از ما گفتن بود ولی پشت سرت حرف در میارن! اینم از اون جمله هایی که خانوما متاسفانه زیاد استفاده می کنن، این یعنی ترس از فکر بی اساسی که بقیه ممکنه راجع به ما داشته باشن که به نظر من یکی از باورهای ماست که باید دور بریزیم. نه اینکه به انتقاد دیگران توجه نکنیم ، نه انقاد پذیر بودن خیلی صفت خوبیه ولی به معنای ارزش قائل شدن برای هر نظر کوته بینانه ای نیست!

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۱

چند وز پیش داشتم دنبال یه مطلبی می گشتم که از home page یه نفر سر در آوردم. توی اون صفحه علائم بیماری MS را کاملا توضیح داده بود، داروهایی رو هم که معمولا تجویز میشه نوشته بود. اول فکر کردم home page یه دکتر است بعد دیدم نه اون صفحه در واقع مال یه بیمار مبتلا به MS است که 30 ساله با این بیماری زندگی می کنه، خودش نوشته بود thirty- odd years. کلی بقیه کسانی رو که مبتلا به این بیماری هستند دلداری داده بود ، عجب روحیه ای! یاد یکی از آشناها افتادم که مبتلا به این بیماریه، شغلش عکاسیه یا اینکه ضعیف شده هنوز به نقاط مختلف ایران میره و عکاسی می کنه منتها دیگه روی صندلی چرخدار، می گه باید حداکثر استفاده را از زندگی بکنه.

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

امروز با یه جای جدید آشنا شدم. انجمن حمایت از حقوق کودکان. دفترشون تو خیابون خرمشهر بود، جلساتشون هم دوشنبه اول هر ماه ساعت 4 بعد از ظهر در فرهنگسرای اندیشه ( خیابان شریعتی، پایینتر از پل سید خندان ) برگزار میشه. یکی از کارهایی که انجام میدن، تدریس به بچه های خیابانیه. هر جمعه بچه ها در یه مدرسه نزدیک فرهنگسرای خواجوی کرمانی (دروازه غار یه جایی نزدیک میدان شوش ) جمع می شن و بعضیها می رن اونجا و به این بچه ها درس میدن.
چرا رفتم اونجا؟ راستش خودم هم درست نمی دونم! فقط دارم به این نتیجه می رسم که دنیای بزرگترها از دست رفته و نمیشه براش کاری کرد ولی شاید حداقل بشه دنیای کودکان را زیباتر کرد، شاید......
اگه فقط بتونیم چند تا لبخند رو لبهای بچه ها بیاریم شاید خستگیهامون کمتر بشن.

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

جمعه آخر شب بود داشتیم چت می کردیم که بهم گفت دکتر بهش چی گفته. شوکه شدم اصلا باورم نمی شد ، یهو اینور طوفان شد و منم خیس خیس دنبال یه جمله می گشتم که براش بنویسم ، با اینکه دلم براش تنگ شده بود فکر کردم چه خوب که اینجا نیست اگه رودررو بهم گفته بود و می دید مثل بچه ها دارم گریه می کنم خیلی بد می شد تازه خوب بود که میکروفون هم خراب بود وگرنه می فهمید صدام داره می لرزه. مغزم خالی شده بود خیلی سعی کردم یه جمله خوب بنویسم ولی اینجور موقع ها چی میشه نوشت؟ بدترین جمله ممکن را نوشتم براش نوشتم انقدر ناراحت شدم که نمی دونم چی براش بنویسم. نمی دونم با این جمله اونور هم طوفانی کردم یا نه فقط می دونم که بچه بودن خودم را ثابت کردم، اینهممه کتاب خوندن و نوشتن جمله های قشنگ چه فایده؟ چه فایده وقتی نمی تونی به موقع یه جمله درست بنویسی؟ بعدش اون هی با من شوخی کرد، اون داشت منو آروم می کرد! منم به شوخی هاش جواب می دادم ، خودم گریه می کردم سعی می کردم اونو بخندونم. برام نوشت که مشکل خودشه و باید باهاش زندگی کنه، به این زودی با موضوع کنار اومده بود یا تظاهر می کرد؟ نمی دونم . نمیدونم قلب مهربون زودتر برای آدم مشکل درست می کنه یا روح بزرگ؟ برای اون که فرقی نمی کنه چون دوتاشو باهم داره. چرا همیشه روح های بزرگ و قلبهای مهربون زودتر خسته می شن؟
نمی تونم بفهمم، هنوز نمی تونم بفهمم چرا تو؟ چرا انقدر زود؟ چرا؟ خدا مگه نمی خواد تواین دنیا روح بزرگ باقی بمونه؟ خدا که می دونه این زمینی ها بدون قلبهای مهربون نمی تونن زندگی کنن پس چرا؟
تو چند روز سعی کردم باور کنم، سعی کردم با موضوع کنار بیام ، آره کم کم دارم باهاش کنار میام ولی سخت بود، باور کردنش مشکلترین کار دنیا بود.فقط کاش بیای ایران ، کاش هیچ وقت نرفته بودی ، اگه نرفته بودی اگه انقدر تنها نبودی شاید..... نمی دونم حالا دیگه دیر شده به قول خودت باید باهاش زندگی کنی چاره ای نیست......
نگفتن و پنهان کردنش هم سخته ، سخته که من فقط بدونم و مجبور باشم وقتی حالت رو می پرسن تو چشماشون نگاه کنم و بهشون دروغ بگم. می دونی اون دختر کوچولویی که بین شما آدم بزرگا، بزرگ شد هنوز در مقابل شماها بچه است هنوزم باور کردن مشکلاتتون براش خیلی شخته، از کوچیکی عادت کرده شماها رو سالم و قوی ببینه تا حالا فکر نکرده بود یه روزی مجبور می شه بیماری شما ها رو ببینه در واقع همیشه فکر میکرد فقط خودش بزرگ میشه و شماها همیشه همونطوری می مونین و هیچ تغییری نمی کنین، ولی حالا باید باور کنه ، آره دیگه داره باور می کنه که زمان برای شما ها هم میگذره، ولی کاش مجبور نبود باور کنه.....
I won't let sorrow defeat me.
جمعه آخر شب بود داشتیم چت می کردیم که بهم گفت دکتر بهش چی گفته. شوکه شدم اصلا باورم نمی شد ، یهو اینور طوفان شد و منم خیس خیس دنبال یه جمله می گشتم که براش بنویسم ، با اینکه دلم براش تنگ شده بود فکر کردم چه خوب که اینجا نیست اگه رودررو بهم گفته بود و می دید مثل بچه ها دارم گریه می کنم خیلی بد می شد تازه خوب بود که میکروفون هم خراب بود وگرنه می فهمید صدام داره می لرزه. مغزم خالی شده بود خیلی سعی کردم یه جمله خوب بنویسم ولی اینجور موقع ها چی میشه نوشت؟ بدترین جمله ممکن را نوشتم براش نوشتم انقدر ناراحت شدم که نمی دونم چی براش بنویسم. نمی دونم با این جمله اونور هم طوفانی کردم یا نه فقط می دونم که بچه بودن خودم را ثابت کردم، اینهممه کتاب خوندن و نوشتن جمله های قشنگ چه فایده؟ چه فایده وقتی نمی تونی به موقع یه جمله درست بنویسی؟ بعدش اون هی با من شوخی کرد، اون داشت منو آروم می کرد! منم به شوخی هاش جواب می دادم ، خودم گریه می کردم سعی می کردم اونو بخندونم. برام نوشت که مشکل خودشه و باید باهاش زندگی کنه، به این زودی با موضوع کنار اومده بود یا تظاهر می کرد؟ نمی دونم . نمیدونم قلب مهربون زودتر برای آدم مشکل درست می کنه یا روح بزرگ؟ برای اون که فرقی نمی کنه چون دوتاشو باهم داره. چرا همیشه روح های بزرگ و قلبهای مهربون زودتر خسته می شن؟
نمی تونم بفهمم، هنوز نمی تونم بفهمم چرا تو؟ چرا انقدر زود؟ چرا؟ خدا مگه نمی خواد تواین دنیا روح بزرگ باقی بمونه؟ خدا که می دونه این زمینی ها بدون قلبهای مهربون نمی تونن زندگی کنن پس چرا؟
تو چند روز سعی کردم باور کنم، سعی کردم با موضوع کنار بیام ، آره کم کم دارم باهاش کنار میام ولی سخت بود، باور کردنش مشکلترین کار دنیا بود.فقط کاش بیای ایران ، کاش هیچ وقت نرفته بودی ، اگه نرفته بودی اگه انقدر تنها نبودی شاید..... نمی دونم حالا دیگه دیر شده به قول خودت باید باهاش زندگی کنی چاره ای نیست......
نگفتن و پنهان کردنش هم سخته ، سخته که من فقط بدونم و مجبور باشم وقتی حالت رو می پرسن تو چشماشون نگاه کنم و بهشون دروغ بگم. می دونی اون دختر کوچولویی که بین شما آدم بزرگا، بزرگ شد هنوز در مقابل شماها بچه است هنوزم باور کردن مشکلاتتون براش خیلی شخته، از کوچیکی عادت کرده شماها رو سالم و قوی ببینه تا حالا فکر نکرده بود یه روزی مجبور می شه بیماری شما ها رو ببینه در واقع همیشه فکر میکرد فقط خودش بزرگ میشه و شماها همیشه همونطوری می مونین و هیچ تغییری نمی کنین، ولی حالا باید باور کنه ، آره دیگه داره باور می کنه که زمان برای شما ها هم میگذره، ولی کاش مجبور نبود باور کنه.....
I won't let sorrow defeat me.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۱

شوکه شدم فکر می کردم حالش خوب شده نمی دونستم به همه دروغ گفته حالا هم باید فیلم بازی کنم اشکام رو پنهان کنم....
باورم نمیشه..... نه نه نمی خوام باور کنم ... نه خدایا نه....چرا ... نه من نمی تونم باور کنم که این اتفاق براش افتاده....... خدایا......... یان یعنی فرصتش کوتاه است و ..... وای نه......... خدایا......... چرا یکی از عزیزای من؟ چرا؟ عجب تابستون مذخرفیه..... خدایا... کاش حداقل زودتر بیاد ایران ... من چه جوری به هیچ کس نگم؟
خدایا.....
تابستون باشه، جمعه باشه، امتحان داشته باشی امتحانت هم خراب کنی!!!!!!!!!!!!!
زندگی بهتر از این نمیشه!!!!!
این کلاس زبانها هم جاهای جالبیند، ترمهای اول که بودم یه روز یکی از معلمهام رو تو راهرو دیدم گفتم سلام ، یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت hi! منم فکر کردم ا اینجوریه پس! دفعه بعد که یکی از معلم ها رو دیدم گفتم hi، یکی از اون نگاه هایی که معلم به دانش آموز شوتش میندازه بهم تحویل داد و گفت سلام!
امروز به یه کلاس زبان تلفن کرده بودم خانومه گفت : ایشون fail کردن باید بیان interview کنن! من که نفهمیدم این بالاخره فارسی بود یا انگلیسی. احتمالا این خانومه هم مثل نفهمیده بالاخره تو ساختمان کلاس زبان باید فارسی حرف زد یا انگلیسی اینه که دو تاشو مخلوط کرده!!! ( حداقل از من باهوشتر بوده ، یه راه حلی براش پیدا کرده تا مثل من هفته ای یکبار ضایع نشه!)

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱

خسته شدم ، از تحمل فرهنگ جامعه ای که توش منو یک دهم آدم حساب می کنن ولی اندازه 10 تا آدم ازم مسوولیت می خوان خسته شدم!!! حالم داره بهم می خوره....... تا کی برای داشتن کوچکترین حقی باید داد بزنم؟ تا کی باید با اخم و عصبانیت حق و حقوقم را بگیرم؟ چرا بقیه هیچی نمی گن؟ چرا میذارن حقشون پایمال بشه بعد منو چپ چپ نگا می کنن؟ کی گفته دختر خوب اونیه که آروم و ساکت باشه؟ آروم باشم که حقم رو بخورن؟ جدا طبق کدوم منطق انتظار دارن هیچی نگم؟
به اینجا سر بزنید جالب بود.

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱


با بچه ها آرین قرار داشتیم، با اینکه کمی دیر رسیدم حدود 20 دقیقه هم منتظر بقیه ایستادم ( البته 2 نفر زودتر از من اومده بودند) ، آخرش با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم بریم تو یه گشتی بزنیم تا بقیه بیان آخه بیرون خیلی گرم بود. داشتیم قدم می زدیم که متوجه دو تا دختر شدم که کمی اونطرفتر از ما ایستاده بودند، شلوار کوتاه، آرایش غلیظ و مانتو....! ظا هرشون مثل تابلوهای نقاشی بود، داشتم فکر می کردم اینا چقدر تابلو هستن و چی باعث می شه آدم دلش بخواد تابلو نقاشی بشه که دیدم اومدن جلو و گفتن سلام!!!!!!!! من و دوستم اول کمی جا خوردیم بعد یهو دیدیم ا اینا دوستای ما هستن که! باورم نمی شد، دوستای ما؟!!!!!!!!!!!!!!!!! اول فکر کردم من که به غیر از احوالپرسی چیزی ندارم به اینا بگم ولی بعد که رفتیم تو کافی شاپ و سر صحبت باز شد دیدم اینا فقط ظاهرشون تغییر کرده ، هنوز همون بچه های بامزه و شلوغی بودن که کلاس رو بهم می ریختن، ولی آخه چرا اینطوری شده بودن؟ هیچ وقت فکر نمی کردم دوستای من هم ممکن گم بشن ولی واقعیت اینه که بعد از دوسال تو اون جمع تا حالا دو تاشون گم شدن. چرا آدما گم می شن؟؟؟ چرا انقدر گم میشن که خودشونو با تابلوی نقاشی اشتباه می گیرن؟ شاید اتفاقی که می افته اینه که تعریف آدم رو گم می کنن یا شاید از اون بدتر خودشونو گم می کنن. چه جوری می شه به آدمای گم شده کمک کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

امشب ذهنم بدجوری مشغوله... پر پر ، دارم سعی می کنم یه راه حل پیدا کنم.
هر وقت یه مشکل شخصی برام پیش میاد ، اگه مشکل از اون مدلهایی باشه که خیلی بهم فشار بیاد من به یه حباب تبدیل می شم،یه حباب نسبتا بی خاصیت که با کوچکترین فشاری می ترکه و هیچی ازش نمی مونه!
این حباب شدنها تا حالا دوبار تو دانشگاه باعث شده من از تمام کارهام مهماشو ( که معمولا فعالیتهای فردی بودن) انتخاب کنم و ادامه بدم و بقیه را بذارم کنار. این یه ضعف بزرگه که دارم سعی میکنم یه جورایی برطرفش کنم.
دلیلش شاید این باشه که من زیادی حساس هستم، مشکلات دیگران خیلی روم تاثیر میذاره مخصوصا اگه اون دیگری یکی از اعضای خانواده باشه . ناراحتی های نزدیکان منو تبدیل به یه موجود غیر قابل پیش بینی می کنن ، یه حباب! ولی می خوام این حالت را از بین برم فکر کنم باید تاثیر پذیریم رو کمتر کنم. برام آرزوی موفقیت کنین!( البته این تنها کاری نیست که باید انجام بدم!)
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
می تونم؟
از دستش خسته شدم ، دیگه کاری به کارش ندارم!





تمام تابستون از دوستای دبیرستانم خبری نبود ، اونوقت امروز بچه های پیش دانشگاهی زنگ زدن می گن بریم کافی شاپ آرین و بچه های دبیرستان هم می گن یه روزی تو این هفته بریم نایب و اون یکی هم که میگه بیا بریم جام جم !!!! فکر کنم این تابستونی گنجی چیزی پیدا کردند اینا!!! اگه تو این هفته قرار باشه هر روز رستوران یا کافی شاپ برم که تا آخر هفته ورشکست میشم!







یه کتاب لطیف ، غمگین و بامزه:
درخت زیبای من نوشته ژوزه مائورو ده واسکونسلوس( عجب اسمی!) ترجمه قاسم صنعوی
این کتاب از زبان یک پسر بچه برزیلی است که نزدیک (( فقر و قحطی)) زندگی می کند ، گاهی اوقات بی اینکه بخواهد شیطان به جلدش می رود و به قول خودش چیزهایی را که نباید برای کودکان تعریف کرد ، خیلی زود برای او تعریف کرده اند!

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱

من میترسم اون هواپیما تو ارتفاع پست هیچ وقت به هیچ جزیره ای نرسه و تو آب غرق بشه.....
موقع تماشای ارتفاع پست یه اتفاق عجیبی افتاد..... من داشتم می خندیدم ولی در عین حال اشک از چشمام میومد، حالت عجیبی بود در واقع حالا که فکر میکنم میبینم اون خنده فقط یه ماسک بوده و دلتنگی من هم انقدر عمیق بوده که نتونستم اشکهام رو پشت ماسک پنهان کنم!
قبل از مسافرت می خواستم به نوشته یه نفر جواب بدم ولی نرسیدم!
نقاش خیابان چهل و هشتم تو وب لاگش نوشته بود دیگر خدایی نمانده تا سر بر آستانش نهیم....
منم می خواستم بنویسم:
هنوز در آن گوشه کنارها خدایی هست، هنوز در گوشه هایی از وجود هرکداممان خدایی مانده، خدایی که با تعصبات پنهانش کردند، خدایی که در زمان کودکی آنچنان چهره ای از او برایمان ساختند که فرار را بر قرار ترجیح دادیم، اما او هست و هنوز می توانیم سر بر آستانش نهیم تا تسکینی باشد بی کران خستگیهایمان را.....

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

چی دلم می خواد؟
یه آسمون پر ستاره، یه بوم نقاشی پر از رنگهای مختلف، یه دفتر پر از شعرهای شاد و پر انرژی
اینم از شعر حافظ که قول داده بودم براتون بنویسم:
ایدل آندم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج بصد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که بجاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ورخود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگر خون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر اینست
هیچ خو شدل نپسندد که تو محزون باشی

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱


تا حالا تو عمرم انقدر منچ نباخته بودم ، اونم از یه بچه 6 ساله! انقدر مزه میده ! یه خاصیت این باختنها هم این بود که بعد از هر دست مگفت: یه دست دیگه هم بازی کنیم! حق هم داشت ، اگه منم 6 سالم بود و یه آدم بزرگی را پیدا می کردم که همش ازم ببازه روزی 10 بار می خواستم باهاش بازی کنم! جالب اینجاست که عمدی نمی باختم برعکس موضوع کاملا جدی بود نمی دونم چی می شد که تاس اون همیشه 6 میومد و مال من 1 !!!

سلام
من برگشتم!
سفر خیلی خوبی بود ، شیراز شهر مورد علاقه منه ، عادت کرده بودم حداقل سالی یکبار به باغ ارم و حافظیه سر بزنم ، تا هفته پیش یکسال و نیم بود شیراز نرفته بودم ، دلم برای اونجا خیلی تنگ شده بود!

پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱




امسال هروقت خواستیم بریم شیراز یه اتفاقی افتاد و برنامه ما رو خراب کرد ، حالا اگر امروز زلزله ای ، سیلی چیزی اتفاق افتاد تعجب نکنید آخه ما امروز می خوایم بریم شیراز!
فکر کنم تا یه چند روزی نتونم اینجا پرت و پلا بنویسم ...... برگشتم حتما یه شعر حافظ براتون سوغاتی میارم ( بقیه سوغاتیهای شیراز خوردنی هستند!).



چند شب پیش بارون میومد ، صدای بارون و بوی خاک خیس انقدر خوب بود که دلم نیومد بخوابم ( چند بار تو عمر آدم ممکنه تابستون همچین بارونی بیاد؟!) خلاصه تا وقتی بارون میومد بیدار موندم، خیلی دلم می خواست برم پایین تو حیاط و زیر بارون خیس بشم ولی نمی شد چون تو حیاط به خاطر بنایی پر از خاک و گل بود و از اون گذشته همه خواب بودن و نمی خواستم بیدارشون کنم ، فقط پنجره را باز کردم و کنارش نشستم واقعا عالی بود! از پنجره بیرون را نگاه کردم، دیدم چقدر چراغ روشن!!! مثل اینکه اون شب خیلیها به خاطر صدای بارون و بوی خاک خیس نخوابیده بودن!